مثل چتری که در زمستانی پربرف جا مانده،
بیرون زدهام
و حسرت نه آفتابی میآورد؛ نه چراغی میگیراند
بیرونزدهام
و آفتاب شهری که خوب میشناسمش
فقط بر خانهها
بر پردههای خانهها میتابد
دستی نیست که جراحیام کند،
و بیرونزدهگیام را از زمین بردارد
هالهام کار دستم داده
آنقدر بزرگ شده
که مرا از سرزمینی که داشتم بیرون انداخته
سرزمینی که
میداند پشت سرم، روبرویم، دوردستهاست خیلیدوردستهاست
بیرونزدهام
و دیگر نمیتوانم با بالی سفر کنم که ادامهٔ قلب است
بیرونزدهام
و با دستی قنوت گرفتهام که امید برداشته شدن دارد
#حجت_بوداقی
بیرون زدهام
و حسرت نه آفتابی میآورد؛ نه چراغی میگیراند
بیرونزدهام
و آفتاب شهری که خوب میشناسمش
فقط بر خانهها
بر پردههای خانهها میتابد
دستی نیست که جراحیام کند،
و بیرونزدهگیام را از زمین بردارد
هالهام کار دستم داده
آنقدر بزرگ شده
که مرا از سرزمینی که داشتم بیرون انداخته
سرزمینی که
میداند پشت سرم، روبرویم، دوردستهاست خیلیدوردستهاست
بیرونزدهام
و دیگر نمیتوانم با بالی سفر کنم که ادامهٔ قلب است
بیرونزدهام
و با دستی قنوت گرفتهام که امید برداشته شدن دارد
#حجت_بوداقی