گزینهٔ شعر معاصر


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


گلچینی از شعر معاصر نیمایی، سپید، حجم، طرح، شعر گفتار، جریان ساده‌نویسی،هایکو، فراسپید

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter




فواره

در شیون عمودی فواره
قصه‌ایست
اما دریغ و درد که در اوج آن کلام
- چون قصه‌های کودکی، اندر مجله‌ها-
در نقطه‌ای به کام،
نوشته‌است:
ناتمام.


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
نامه‌ای به آسمان، شش دفتر شعر، تهران: سخن، ۱۴۰۲، ص۲۱۹.


در سحرگاه سر از بالشِ خوابت بردار
کاروان‌های فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را

تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد،
به تو زیبایی را

بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانهٔ خود خواهم برد
که در آن شوکتِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگی‌اش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می‌بارد

باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به سرِ رودِ خروشانِ حیات
آب این رود به سرچشمه نمی‌گردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را!
صبح دمید!

#حمید_مصدق




با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان­‌ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست

نخلی که تو در سایه­‌اش آسودی او را
در سایهٔ تو،  حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله­‌ای که درخور معنا شدن نیست

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

#حسین_منزوی


Forward from: شعر و متون عربی معاصر
‏غَسّلها وکفّنها ثم جَلسَ وحیداً یَبکیها
بَعدَها هَمسَ في لحدها:
"زهراء، أنا عَلي"
----------------
غسلش داد و کفنش کرد
آن‌گاه نشست و تنها برایش گریست.
بعد آرام درون قبر گفت:
«زهرا، منم علی..»

■ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُها الصِّدِّيقَةُ الطاهِرَة.

@sherarabimoaser


Forward from: شعر و متون عربی معاصر
إنَّ فمي يشرد إلى آخر الكلام
كي ينبت اسمك
في جنة الكلام
كزهرة وحيدة..
------------------
دهانم به‌سویِ انتهای سخن می‌گریزد
تا نامِ تو
در باغِ سخن برویَد
هم‌چو گُلی تنها..

#بسام_حجار
ترجمه: #محمد_حمادی
@sherarabimoaser


ما با دست خالی
فقط با یک بلیٰ در آغاز انسان
از خودمان جنگلی انبوه ساخته بودیم

ایمان ما را به سخره نگیرید
یاران دور!
یاران نزدیک!

دست خودمان نبود
کوه کوه آسمان در ما فرو رفته بود

#حجت_بوداقی


باران
این پاره‌خط‌های موازیِ خیس
به‌زودی
اندوهِ چسبیده به پنجره را خواهد شست
چون خاطرۀ شیرین تابستان
از سایۀ دیوار
مرا
غنیمت بشمار


#جواد_گنجعلی


آزرده بود
زندگی او را آزرده بود؟
یا پنجرۀ زمختِ زلالِ شب؟
پرنده سنگری نداشت
پناهی نداشت
و ایستادن‌های زیاد
هیچ چیز نساخته بود
او از خواب به زندگی برگشته بود
و با بار سنگین تاریخ
بر تلی از خیال
خطی مرتعش می‌کشید
درست جایی ایستاده بود که احساس و نیستی گره خورده بود
جایی که لکنت بلیغ‌ترین کلام‌هاست
همه از او دور بودند
تنهایی او از زیر پوست هم آغاز نمی‌شد
تنهایی او با خون در رگهایش جاری بود
او پر بر تن نگرفته بود
که از پنجره‌ای به پنجره‌ای هجرت کند
پرنده بود،
      تا اگر نخواهد برگردد،
                        نتواند.

#حجت_بوداقی


ای ابراهیم
من نیز
از کوهستان موریه برمی‌گردم
بی‌اسماعیل
با سوخته‌های قلب
با بافته‌های دل

ای شهسوار ایمان
با من بگو
چگونه از موریه برگشتی
با اسماعیل
با دشنه آخته
بی‌خون ریخته
چگونه برگشتی
با شوری که تکانه‌هایش عرش بود

در ژرفنای آینه‌ام
تصویری است
که دیگر من است
پرنده‌ای است که
از کوهستان موریه بازمی‌گردد
بی‌‌خنجر و خاطره
پرنده‌‌ای است
که می‌داند اندوه بزرگ با چینه‌دان او چه کرده است.

پرنده‌ای است که
ناگهان از خانه‌اش رفته است
و مدام به کوچه‌ای فکر می‌کند
که از کناره‌اش
مرگ مثل آبهای آزاد
همین‌طور تا ابد دیده می‌شود

#حجت_بوداقی


مثل نومیدی یک مرد
در زمستان‌های عصر سنگ
یا وحشت بی‌دریغ زنی
از چرخش مدام چوب بر چوب
به وقت کشف آتش

ما با عاطفه‌های قرن مفرغ به هم رسیده بودیم
ما از تصویرهای مضحک مرگ
بر دیوارهٔ کتیبه‌ای باستانی
به اشارت‌های ربانی پناه برده بودیم

تو به آیه‌های مریم
و سفره‌ای گسترده بر سایهٔ نخل
من به روایتی تازه از قصهٔ یوسف
و پیراهنی که هیچ چشمی را شفا نداد

تو مادر مقدس ارض موعود شدی
من پسر گناهکار نوح
از طور بالا رفتم و غرق شدم
از جُلجُتا بالا رفتم و غرق شدم
و تو نشستی
و صنعتگران از سنگ اندامت پیکره‌ای ساختند
و کشاورزان به وقت ورزا نام تو را بر زبان نهادند
و مردان رزم
تمثال تو را بر سینه صلیب کشیدند

من...
در قعر چاهی به راه کنعان
با پیرهنی آغشته به گریهٔ گرگ
برای همیشه در انتظار عزیز مصر ماندم

#فرزاد_کریمی
با عاطفه‌های قرن مفرغ، تهران: نشر ثالث، ۱۳۹۸، ص۴۴.


گلوله نمی‌دانست
فرصتی فراهم آورده است
برای گلی دوردست
شکفته بر سوراخ کلاهخود

#حمیدرضا_شکارسری
عاشقانه‌هایی برای دشمن، تهران: فصل پنجم، ۱۳۹۲، ص۶۱.


مثل چتری که در زمستانی پربرف ‌جا مانده،
بیرون زده‌ام
و حسرت نه آفتابی می‌آورد؛ نه چراغی می‌گیراند

بیرون‌‌زده‌ام
و آفتاب شهری که خوب می‌شناسمش
فقط بر خانه‌ها
بر پرده‌های خانه‌ها می‌تابد

دستی نیست که جراحی‌ام کند،
و بیرون‌زده‌گی‌ام را از زمین بردارد

هاله‌ام کار دستم داده
آنقدر بزرگ شده
که مرا از سرزمینی که داشتم بیرون انداخته

سرزمینی که
می‌داند پشت سرم، روبرویم، دوردستهاست خیلی‌دوردست‌هاست

بیرون‌زده‌ام
و دیگر نمی‌توانم با بالی سفر کنم که ادامهٔ قلب است

بیرون‌زده‌ام
و با دستی قنوت گرفته‌ام که امید برداشته شدن دارد


#حجت_بوداقی


 ‏ليتني حجر..
لا أَحنُّ إلي أيِّ شيءٍ..

--------------------

کاش سنگ بودم..
دلم برای هیچ چیز تنگ نمی‌شد..

#محمود_درویش


گیر کرده‌ام
شبیه سطری بلند
در گلوی زنی
که شاعر نیست


#سیدمحمد_مرکبیان


زندگی
نوشتن شعرهای کوتاه
در شب‌های بلند نیست
اما من فقط نشسته‌ام و
شعر می‌نویسم
برای تو
برای گل‌های شب‌بو
برای ساعت بزرگ میدان شهر
-که عقربه‌هایش کنده شده‌اند-
کاش می‌توانستم کاری بکنم.
در گلوی این خروس
-که روی شانه‌ام چرت می‌زند-
یک صبح افسانه‌ای چرک کرده است.

#رسول_یونان
من یک پسر بد بودم، چاپ هفتم، تهران: نشر افکار، ص۱۶.


جای انگشتانت بر صورتم
درگیرِ فراموشی‌ست
و سنگ‌ریزه‌هایی که پیشِ روی‌ پایم انداختی
من را تا نزدیک‌ترین رودخانه همراهی می‌کنند.
باید در چیزی ته‌نشین می‌شدم
در جایی پایین‌تر از سطحِ زمین.

فراموشی‌ مرگ نیست
اما حجمی‌ خالی‌ست
میانِ دو زندگی.

#سیدمحمد_مرکبیان


درنگ کن ای شکوه شگرف
ای تصور همیشه
ای امیدجای شرق شب‌زده
ای پشت سر گذرانندهٔ آبهای شور و تلخ بر مدار آفتاب تمام‌کاسته
درنگ کن با تو حرف می‌زنم
با تو از دوردست
از خیلی دوردست حرف می‌زنم
با تو با تب راستین همّ و با نم آرام یم
با فصاحت سنگین ماه حرف می‌زنم
باز هم
از صمیم قلب با تو حرف می‌زنم
از چهارم‌خانهٔ سوتِ کورِ دجال‌زده
و اگر اشراق باقی است، از آیینه
از آستانهٔ زبان دیگر
و اگر همهمه‌ها می‌سرایند
ولو آویزان بر سیاه‌ترین جنگل شهر
از نام مهین تاریخ از میلاد زمستان با تو حرف می‌زنم


#حجت_بوداقی


تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچهٔ همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و‌ تو رفتی و هنوز،
سال‌ها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش‌خشِ گامِ تو تکرارکنان،
می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانهٔ کوچک ما
سیب نداشت


#حمید_مصدق

20 last posts shown.

390

subscribers
Channel statistics