#دوقسمت صدوسی وهشت وصدوسی ونه
📜گلبهار
عمه خانم روخیلی دوست داشتم ،پیشه
خودش فکر میکرد شاید مادوتا جوون حرفایی داشته باشیم رفته بودتو اتاق و بیرون نمیومد،ازجام بلند شدم رفتم سمته اتاق وعمه روصدا کردم وگفتم عمه جان بیایین پیشه ما،چای بخورین مامنتظر شما هستیم ،عمه ازاینکه صداش کرده بودم خوشحال شد وگفت الان میام عمه جان تو برو من یه شال بندازم رودوشم بیام،ارسلان نگاهی بامحبت بهم کردوبا لبخند گفت عاشقه این رفتار مودبانه تم خدایی توچرا اینقدرخوبی،خاک برسربی لیاقته سالار کنم عرضه نداشت پرورشت بده ،عمه با یه بسته گز اومدتوایوون وگفت چایی تون روباگز بخورید خوشمزه است،جریان خونه و نقشه ای که ارسلان کشیده بودرو واسه عمه گفتیم عمه استکان چایش رو برداشت و برد سمته لبش و گفت شما جوونا عقلتون بهتر کار میکنه،هر کاری میکنیدبکنید فقط ارسلان جان عمه،سعی کن روت تو روی برادرت باز نشه ،برادرین باهم دشمنی نکنین ،ارسلان گفت نه عمه جان حواسم هست من که با سالار دشمنی ندارم،اون الان به هوای اون اعترافی که من کردم ازم ناراحته ومیخواد انتقام بگیره،اماوقتی بفهمه که کار،کاریه نامرده و پیداش کردم وحقش روکفه دستش گذاشتم دیگه ازاین فکرمیاد بیرون گلبهارهم خودش عاقله بهترین تصمیم رو میتونه بگیره،عمه باتعحب گفت چه جوری میخوایی پیداش کنی ؟مگه الکیه نمیشه به کسی تهمت زدبایدباسند ومدرک جلورفت ارسلان گفت گلبهاراون آدم کثیف رو یادشه،اگه دوباره ببیندش میشناسدش،من میخوام یه کاری کنم همه ی اونایی که شب تولدسالاردعوت بودن دوباره بیان عمارت نقشه دارم عمه،من پیداش میکنم خیلی برام افت داره خیلی به رگ غیرتم برخورده تو خونه ای که منوسالار وبهادرخان زندگی میکنن یکی همچین غلطی کنه وبه ریشه ما بخنده به خداتا پیداش نکنم آروم نمیشم سالارعقل نداره که اگه داشت تواین یک سال بایدپیداش میکرد و حسابش رو میزلشت کفه دستش،من که تاحالا خبر نداشتم اماحالا که باخبرم بی غیرت نمیشم ببین کی گفتم عمه من اون آشغال رو رسوا میکنم وآبروی خودمو گلبهاررومیخرم ،من بعدهم کسی جرات نمیکنه به دخترای عمارتمون نگاهه چپ کنه،ارسلان که حرف میزد رگ گردنش برجسته میشدومعلوم بود چه خشمی ازاون نامردتووجودشه و داره خودشو کنترل میکنه ازاین حال و هواش خوشم میومدانگارحرفاش مردونگی ش رو به رخم میکشید،عمه باسکوت گوش میداد و گه گاه نگاهی به من مینداخت وگوشه ی لبش روبادندون میگزیداون شب گذشت و ارسلان هر روزدرمورداون مردسوال میکرد و میگفت کاش نقاشی ت خوب بود و میتونستی اون نامردروروی کاغذ نقاشی کنی ارسلان در هفته یکی دوروز میرفت شهر و برمیگشت دیگه عده م درحال تموم شدن بود اون شب عمه موقع شام خوردن گفت که فردا شب بهادر خان و زنش قراره برای شام بیان اینجا،جالب بودتواون مدتی که من تو اون عمارت بودم این اولین باری بودکه بهادرخان وزنش واسه شام میومدن پیشه عمه کلا هميشه عمه خانم رومیبردن عمارت و حتی برای عید دیدنی تو اون مدت هیچ وقته دیگه ای ازسال نمیومدن اونجا گفتم خیره عمه خانم عمه گفت انشالله خیره ، راستی اگه درمورد ارسلان چیزی پرسیدن بگوگاهی میادوبه من سر میزنه نمیخوام بدونن ارسلان اکثر اوقات پیشه منه چشمی گفتم ورفتم توفکر،احتمالا اومدنه خان و زنش به خونه ی عمه خانم باتوجه به تموم شدنه عده ی من به من مربوط میشد ،البته من حاضر بودم هر چه سریع ترازاون عمارت برم و جایی با ارامش زندگی کنم،فردای اون روزطبق قراربهادرخان و زنش اومدن خونه ی عمه خانم ،شام مفصلی تهیه دیده بودیم و خدمه هاوآدمای خونه ی عمه خانم همه نگران بودن بالاخره ارباب اونجا مهمون بود و کم کسی نبود،بر خلافه همیشه که زن ارباب اخم کرده وبداخلاق بوداون شب خوشحال بود،سفره ی شام رنگین روچیدیم و من بعد ازچیدنه سفره اومدم از اتاق بیرون برم که عمه خانم گفت گلبهار همینجا پیشه مابشین وشام بخور،با ترس ونگرانی نگاهی به زن ارباب کردم لبخندی روی لبش بودکه معنی ش رو نمیفهمیدم به تاییدحرفه عمه گفت آره بمون همینجا شام روباهم بخوریم اصلا امشب برای تعیین تکلیفه تو اومدیم اینجا ،بعد روبه عمه گفت ارسلان اینجا نیست؟عمه لبی به نشونه ی بیخبری از ارسلان پایین دادوگفت نه این هفته اینجا نیومده، گاهی میادسرمیزنه اما الان چند وقته خبری ازش نیست،بعدروبه بهادر خان کردوگفت زشته بهادراین بچه پسر کوچیکه توعه نبایدفراریش بدی که
حالا اگه خطایی کرده توتنبیهش کردی مثل بچه ها باهاش لج نکن زیر پروبالش رو بگیر ،زن بگیر براش بزار پاگیر بشه اینجوری از خودت و خونه زندگیت فراری میشه ،زن ارباب که انگارمنتظر بودعمه این حرفها رو بزنه گفت آره والا،یکم کوتاه نمیاداین بهادر،به خدا زن براش سراغ دارم ماه،التماسش رومیکنن،بهادر یکم نرمش نشون بده این جوون برمیگرده سمته خونه و عمارت ،حالا که سالار زن داره وزندگیش هم خدا روشکرروبه خیر وخوشی هست.
@goodlifefee
😍دوستان همیشه همراهم
لایک وبازدیدپست های صبح یادتون نره☺️😘
📜گلبهار
عمه خانم روخیلی دوست داشتم ،پیشه
خودش فکر میکرد شاید مادوتا جوون حرفایی داشته باشیم رفته بودتو اتاق و بیرون نمیومد،ازجام بلند شدم رفتم سمته اتاق وعمه روصدا کردم وگفتم عمه جان بیایین پیشه ما،چای بخورین مامنتظر شما هستیم ،عمه ازاینکه صداش کرده بودم خوشحال شد وگفت الان میام عمه جان تو برو من یه شال بندازم رودوشم بیام،ارسلان نگاهی بامحبت بهم کردوبا لبخند گفت عاشقه این رفتار مودبانه تم خدایی توچرا اینقدرخوبی،خاک برسربی لیاقته سالار کنم عرضه نداشت پرورشت بده ،عمه با یه بسته گز اومدتوایوون وگفت چایی تون روباگز بخورید خوشمزه است،جریان خونه و نقشه ای که ارسلان کشیده بودرو واسه عمه گفتیم عمه استکان چایش رو برداشت و برد سمته لبش و گفت شما جوونا عقلتون بهتر کار میکنه،هر کاری میکنیدبکنید فقط ارسلان جان عمه،سعی کن روت تو روی برادرت باز نشه ،برادرین باهم دشمنی نکنین ،ارسلان گفت نه عمه جان حواسم هست من که با سالار دشمنی ندارم،اون الان به هوای اون اعترافی که من کردم ازم ناراحته ومیخواد انتقام بگیره،اماوقتی بفهمه که کار،کاریه نامرده و پیداش کردم وحقش روکفه دستش گذاشتم دیگه ازاین فکرمیاد بیرون گلبهارهم خودش عاقله بهترین تصمیم رو میتونه بگیره،عمه باتعحب گفت چه جوری میخوایی پیداش کنی ؟مگه الکیه نمیشه به کسی تهمت زدبایدباسند ومدرک جلورفت ارسلان گفت گلبهاراون آدم کثیف رو یادشه،اگه دوباره ببیندش میشناسدش،من میخوام یه کاری کنم همه ی اونایی که شب تولدسالاردعوت بودن دوباره بیان عمارت نقشه دارم عمه،من پیداش میکنم خیلی برام افت داره خیلی به رگ غیرتم برخورده تو خونه ای که منوسالار وبهادرخان زندگی میکنن یکی همچین غلطی کنه وبه ریشه ما بخنده به خداتا پیداش نکنم آروم نمیشم سالارعقل نداره که اگه داشت تواین یک سال بایدپیداش میکرد و حسابش رو میزلشت کفه دستش،من که تاحالا خبر نداشتم اماحالا که باخبرم بی غیرت نمیشم ببین کی گفتم عمه من اون آشغال رو رسوا میکنم وآبروی خودمو گلبهاررومیخرم ،من بعدهم کسی جرات نمیکنه به دخترای عمارتمون نگاهه چپ کنه،ارسلان که حرف میزد رگ گردنش برجسته میشدومعلوم بود چه خشمی ازاون نامردتووجودشه و داره خودشو کنترل میکنه ازاین حال و هواش خوشم میومدانگارحرفاش مردونگی ش رو به رخم میکشید،عمه باسکوت گوش میداد و گه گاه نگاهی به من مینداخت وگوشه ی لبش روبادندون میگزیداون شب گذشت و ارسلان هر روزدرمورداون مردسوال میکرد و میگفت کاش نقاشی ت خوب بود و میتونستی اون نامردروروی کاغذ نقاشی کنی ارسلان در هفته یکی دوروز میرفت شهر و برمیگشت دیگه عده م درحال تموم شدن بود اون شب عمه موقع شام خوردن گفت که فردا شب بهادر خان و زنش قراره برای شام بیان اینجا،جالب بودتواون مدتی که من تو اون عمارت بودم این اولین باری بودکه بهادرخان وزنش واسه شام میومدن پیشه عمه کلا هميشه عمه خانم رومیبردن عمارت و حتی برای عید دیدنی تو اون مدت هیچ وقته دیگه ای ازسال نمیومدن اونجا گفتم خیره عمه خانم عمه گفت انشالله خیره ، راستی اگه درمورد ارسلان چیزی پرسیدن بگوگاهی میادوبه من سر میزنه نمیخوام بدونن ارسلان اکثر اوقات پیشه منه چشمی گفتم ورفتم توفکر،احتمالا اومدنه خان و زنش به خونه ی عمه خانم باتوجه به تموم شدنه عده ی من به من مربوط میشد ،البته من حاضر بودم هر چه سریع ترازاون عمارت برم و جایی با ارامش زندگی کنم،فردای اون روزطبق قراربهادرخان و زنش اومدن خونه ی عمه خانم ،شام مفصلی تهیه دیده بودیم و خدمه هاوآدمای خونه ی عمه خانم همه نگران بودن بالاخره ارباب اونجا مهمون بود و کم کسی نبود،بر خلافه همیشه که زن ارباب اخم کرده وبداخلاق بوداون شب خوشحال بود،سفره ی شام رنگین روچیدیم و من بعد ازچیدنه سفره اومدم از اتاق بیرون برم که عمه خانم گفت گلبهار همینجا پیشه مابشین وشام بخور،با ترس ونگرانی نگاهی به زن ارباب کردم لبخندی روی لبش بودکه معنی ش رو نمیفهمیدم به تاییدحرفه عمه گفت آره بمون همینجا شام روباهم بخوریم اصلا امشب برای تعیین تکلیفه تو اومدیم اینجا ،بعد روبه عمه گفت ارسلان اینجا نیست؟عمه لبی به نشونه ی بیخبری از ارسلان پایین دادوگفت نه این هفته اینجا نیومده، گاهی میادسرمیزنه اما الان چند وقته خبری ازش نیست،بعدروبه بهادر خان کردوگفت زشته بهادراین بچه پسر کوچیکه توعه نبایدفراریش بدی که
حالا اگه خطایی کرده توتنبیهش کردی مثل بچه ها باهاش لج نکن زیر پروبالش رو بگیر ،زن بگیر براش بزار پاگیر بشه اینجوری از خودت و خونه زندگیت فراری میشه ،زن ارباب که انگارمنتظر بودعمه این حرفها رو بزنه گفت آره والا،یکم کوتاه نمیاداین بهادر،به خدا زن براش سراغ دارم ماه،التماسش رومیکنن،بهادر یکم نرمش نشون بده این جوون برمیگرده سمته خونه و عمارت ،حالا که سالار زن داره وزندگیش هم خدا روشکرروبه خیر وخوشی هست.
@goodlifefee
😍دوستان همیشه همراهم
لایک وبازدیدپست های صبح یادتون نره☺️😘