#ازدواجشوناجباریبودوپسرههمونشباول... 😱🙈🔞
با #خشمی که قدرتی تو مهار کردنش نداشت دستشو از رو چونه اش برداشت و #حلقه کرد دور گردنش...
-زر میزنـــــــــی یا از یه راه دیگه بفهـــــــــمم؟؟؟
نیاز #محکم دستش و پس زد...
-برو بیـــــــــرون...
-برات بد نمیشه اگه فردا عمه و مامانم بفهمن شوهرت و #شبعروسی از اتاق انداختی بیرون؟؟؟شانس آوردی رسم #دستمال نشون دادن ور افتاد وگرنه دیگه تو فامیل آبرو برات نمی موند...فکر کن...از فردا همه جا بپیچه که نیاز خانوم نه تنها #دختر نیست...که یه بچه تخم #حرومم تو شکمش داره...
نیاز فقط داشت #نگاهش میکرد و این چیزی نبود که کامیار میخواست...
-خیال کردی #زندگیمشترک به همین راحتیه؟؟؟نه دخترجون...باید یه کم از خودت #مایه بذاری...
یه پاش و از #زانو گذاشت کنارش رو تخت و #دولا شد روش...
-نترس خیلی سخت نیست...هرچند که...
دستش و دوباره دور #گلوی شکارش حلقه کرد و سرشو برد جلو...
-تو تجربه شو داری...
#زبونش و هوس انگیز کشید #گوشهلباش که حالا دیگه به طور واضح #میلرزید...
-اون...اون فرق میکرد...
-آره...اون دفعه تو #خواستی...الآن من #میخوام...
#خوابوندش رو تخت و قبل از اینکه فرصت تکون خوردن بهش بده خودش و انداخت روش...
- #زنمی...باید بهم #سرویس بدی...
نیمچه فاصله بین صورتاشون و اینبار با اختیار و #میل خودش برداشت و لباش و #چسبوند به لبای نیاز...
بدون اینکه لباش و جدا کنه یه کم رو زانوهاش بلند شد و #تند تند مشغول باز کردن #دکمه هایلباسش شد...
دیگه هیچی براش مهم نبود...نه #آینده خودش... نه از بین بردن #غرور و شخصیت #دختری که مجال درآوردن #لباسعروسشم بهش نداد...
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
کامیار پسر #خشن و #هوسبازی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️
با #خشمی که قدرتی تو مهار کردنش نداشت دستشو از رو چونه اش برداشت و #حلقه کرد دور گردنش...
-زر میزنـــــــــی یا از یه راه دیگه بفهـــــــــمم؟؟؟
نیاز #محکم دستش و پس زد...
-برو بیـــــــــرون...
-برات بد نمیشه اگه فردا عمه و مامانم بفهمن شوهرت و #شبعروسی از اتاق انداختی بیرون؟؟؟شانس آوردی رسم #دستمال نشون دادن ور افتاد وگرنه دیگه تو فامیل آبرو برات نمی موند...فکر کن...از فردا همه جا بپیچه که نیاز خانوم نه تنها #دختر نیست...که یه بچه تخم #حرومم تو شکمش داره...
نیاز فقط داشت #نگاهش میکرد و این چیزی نبود که کامیار میخواست...
-خیال کردی #زندگیمشترک به همین راحتیه؟؟؟نه دخترجون...باید یه کم از خودت #مایه بذاری...
یه پاش و از #زانو گذاشت کنارش رو تخت و #دولا شد روش...
-نترس خیلی سخت نیست...هرچند که...
دستش و دوباره دور #گلوی شکارش حلقه کرد و سرشو برد جلو...
-تو تجربه شو داری...
#زبونش و هوس انگیز کشید #گوشهلباش که حالا دیگه به طور واضح #میلرزید...
-اون...اون فرق میکرد...
-آره...اون دفعه تو #خواستی...الآن من #میخوام...
#خوابوندش رو تخت و قبل از اینکه فرصت تکون خوردن بهش بده خودش و انداخت روش...
- #زنمی...باید بهم #سرویس بدی...
نیمچه فاصله بین صورتاشون و اینبار با اختیار و #میل خودش برداشت و لباش و #چسبوند به لبای نیاز...
بدون اینکه لباش و جدا کنه یه کم رو زانوهاش بلند شد و #تند تند مشغول باز کردن #دکمه هایلباسش شد...
دیگه هیچی براش مهم نبود...نه #آینده خودش... نه از بین بردن #غرور و شخصیت #دختری که مجال درآوردن #لباسعروسشم بهش نداد...
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
کامیار پسر #خشن و #هوسبازی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️