?کانال رسمی گیسوخزان?


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


تعرفه تبلیغات وشماره کارت جهت خریدرمان: @khazan_22
پارت اول هفت‌خط:
https://t.me/gisooroman/43403
اینستا:
gisooroman
ناشناس:
https://t.me/BChatBot?start=sc-492200040
جواب ناشناسا رو اینجا بخونید?
@sjavab

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


رمان کامل خونا این کانال و از دست ندن که منبع کامل همه سبک رمانه😍


کسانی که دنبال رمانهای کامل شده هستید، رمانخونه منبع زیباترین رمانهاست. حتی ممنوعه ها هم میتونید پیدا کنید... تا نیم ساعت دیگه بنرشو برمیدارم. سریع عضو شید
https://t.me/joinchat/AAAAADucjk4bCBvL9zBsDw


یه کانال پر از رمان هر ژانری که بخوای فقط بزن روی ژانر مورد نظر و رمان کامل شده رو رایگان بخون😃😍👇


#دختره_لاته
#پسره_مذهبی

با شیطنت زبونی روی #لبای سرخم کشیدم و گفتم :
_خوشگل شدم ماهان ؟؟
نیم نگاهی بهم کرد و زود سرش رو انداخت پایین.
خنده ام رو قورت دادم و رفتم جلو تر.
من عاشق بازی با این پسر #مذهبی بودم.
با هر قدمی که می رفت عقب من می رفتم جلو تا اینکه به #دیوار برخورد.
با ترس بهم خیره شد و گفت :
_برو اونور پروا الان یک...
با گذاشتن #لب هام روی #لب هاش حرفش رو خورد.
خواست خودش رو عقب بکشه که نذاشتم و دستش رو توی موهاش فرو کردم.
همین طور در حال بوسیدن بودیم که در باز شد و بعد صدای جیغ مامان ماهان رو شنیدم و....

#دختره_با_بوسیدن_ماهان_مذهبی_ترین_پسر_محل_آبروش_رو_می_بره_تا_جایی_که_مجبوره_با_ماهان_ازدواج_کنه_وماهان_برای_انتقامممم 🔞🔞💦💦💦

ای ای زرنگی بقیش رو می خوای لینگ پایین رو بزن😁😁

https://t.me/joinchat/AAAAADucjk4bCBvL9zBsDw


عزیزان دل این رمان توصیه ویژه امه از دستش ندید 😍

داستان دختریه که با یه تصمیم یهویی زندگی چند نفر و تحت تاثیر قرار میده و مجبور به ازدواج با پسر داییش میشه.
ولی نمیدونه اون پسر دایی #مغرور و #خشنش چه خوابی براش دیده و می خواد به خاطر این ازدواج تحمیلی چه بلایی سرش بیاره ☹️😭
عالیه.. پشیمون نمیشید 👍❤️
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA


#پسره‌به‌خاطر‌ازدواج‌اجباریشون‌ازدختره‌متنفرشده‌و‌اذیتش‌میکنه... 🙈😱

درو با #کلید جدیدش باز کرد و رفت تو که نیازم پشت سرش وارد شد...
- #قفل در و برای چی عوض کردی؟؟؟
راه افتاد سمت هال و #خونسردانه گفت:
-مشکل داشت...
-نمیتونستی بمونی یه وقتی که من باشم #عوض کنی و یه کلیدم به من بدی؟؟؟
کامیار اینبار با #صداقت علت کارش و توضیح داد...
-نه...برای اینکه باید #تنبیه میشدی به خاطر شر و ورایی که تحویلم دادی...
-تو رو کی قراره تنبیه کنه به خاطر #هرزه بازی و غلطای اضاف...
تو یه حرکت #چرخید سمت نیاز و دستش و با #ضرب کوبوند تو #صورتش...
نیاز هینی کشید و دستش و گذاشت رو جای #سیلی که شدیداً پوست صورتش و #میسوزوند...
کامیار از موضع خودش پایین نیومد و با نگاه #نفرت بارش خیره شد تو چشمای بهت زده نیاز...
-تنبیه من تویی که خدا گذاشت تو #کاسه ام...واسه تمام #عمرم بسه...
خواست روش و بگیره که دوباره مکث کرد و اینبار با انگشت #تهدیدگرش که جلوی صورت نیاز تکون میداد گفت:
-دفعه آخرتم باشه که لقبای خودت و به من #نسبت میدی...یه نگاهی به دو سه هفته اخیر زندگیت بندازی میفهمی هرزه واقعی کیه...نکنه خودتم باورت شده من اومدم سراغ تو...
اینبار نیاز بود که روش و گرفت و راه افتاد سمت اتاق #خواب که کامیار نبینه #اشک حلقه زده توی چشماشو...ولی قبل از اینکه به اتاق برسه صدای دادش و شنید:
-هوووووووو...از این به بعدم کپه #مرگت و تو اونیکی اتاق میذاری...من عادت ندارم رو زمین بخوابم...فهمیدی یا نـــــه؟؟؟

👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA

کامیار پسر #عصبی و #خشنی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️


#ازدواجشون‌اجباری‌بودوپسره‌‌همون‌شب‌اول... 😱🙈🔞

با #خشمی که قدرتی تو مهار کردنش نداشت دستشو از رو چونه اش برداشت و #حلقه کرد دور گردنش...
-زر میزنـــــــــی یا از یه راه دیگه بفهـــــــــمم؟؟؟
نیاز #محکم دستش و پس زد...
-برو بیـــــــــرون...
-برات بد نمیشه اگه فردا عمه و مامانم بفهمن شوهرت و #شب‌عروسی از اتاق انداختی بیرون؟؟؟شانس آوردی رسم #دستمال نشون دادن ور افتاد وگرنه دیگه تو فامیل آبرو برات نمی موند...فکر کن...از فردا همه جا بپیچه که نیاز خانوم نه تنها #دختر نیست...که یه بچه تخم #حرومم تو شکمش داره...
نیاز فقط داشت #نگاهش میکرد و این چیزی نبود که کامیار میخواست...
-خیال کردی #زندگی‌مشترک به همین راحتیه؟؟؟نه دخترجون...باید یه کم از خودت #مایه بذاری...
یه پاش و از #زانو گذاشت کنارش رو تخت و #دولا شد روش...
-نترس خیلی سخت نیست...هرچند که...
دستش و دوباره دور #گلوی شکارش حلقه کرد و سرشو برد جلو...
-تو تجربه شو داری...
#زبونش و هوس انگیز کشید #گوشه‌لباش که حالا دیگه به طور واضح #میلرزید...
-اون...اون فرق میکرد...
-آره...اون دفعه تو #خواستی...الآن من #میخوام...
#خوابوندش رو تخت و قبل از اینکه فرصت تکون خوردن بهش بده خودش و انداخت روش...
- #زنمی...باید بهم #سرویس بدی...
نیمچه فاصله بین صورتاشون و اینبار با اختیار و #میل خودش برداشت و لباش و #چسبوند به لبای نیاز...
بدون اینکه لباش و جدا کنه یه کم رو زانوهاش بلند شد و #تند تند مشغول باز کردن #دکمه های‌لباسش شد...
دیگه هیچی براش مهم نبود...نه #آینده خودش... نه از بین بردن #غرور و شخصیت #دختری که مجال درآوردن #لباس‌عروسشم بهش نداد...
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA

کامیار پسر #خشن و #هوسبازی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️




📚 رمان فروشی #خدمتکار_اجباری

✍️بقلم #گیسو_خزان

💰 قیمت : 12هزار تومان

✴️ @BaghStore ✴️


📥 لینک صفحه خرید و دانلود این رمان :
http://baghstore.blogfa.com/

لینک خرید و دانلود این رمان از سایت :
http://baghstore.com



📌 نحوه خرید کارت به کارتی :
مبلغ ۱۲ هزارتومان از به شماره کارت نویسنده واریز کرده،سپس یک عکس از رسید فرستاده تا فایل ها رو تحویل بگیرید.برای دریافت شماره کارت به آیدی زیر پیام بدهید:
@Khazan_22


دوستان توجه داشته باشید که #خدمتکار_اجباری فقط تا یک سوم اول رمان تو کانال گذاشته میشه..
برای خوندن ادامه رمان باید فایل کامل و به روش های زیر خریداری کنید 👇


#پارت_صد_و_هشتاد_و_نهم🔥 #خدمتکار_اجباری 🔥

بقلم #گیسوخزان

پارت اول: https://t.me/gisooroman/43509


عین مجسمه همونجا وایستاده بودم که صدای زیر لبیشو شنیدم:
- واسه تو که بد نشد.. اینجوری تونستی بیشتر خودتو تو دل آقا جا کنی و براش لوس بازی در بیاری. هه ... فکر کرده من خرم. از صبح تا شب براش عشوه میریزه.. بعد میگه من اینجا کار میکردم. ما هم که پشت گوشامون مخملیه!
برای اینکه چیز دیگه ای نشنوم تا بیشتر اعصابم خورد بشه.. سریع رفتم بیرون. هیربد واقعاً این آدم زبون تلخ و از کجا پیدا کرده بود؟ فقط هدفش این بود که دل آدم و بشکونه.
خیلی حرفا میتونستم در جواب زمزمه زیرلبیش که از قصد طوری گفت تا بشنوم بگم.. ولی دیدم فایده ای نداره. آدمی که از همون اول با این ذهنیت بهم نگاه کرده هرکاری هم بکنم عوض نمیشه! فقط خدا کنه انقدر این مسئله و انرژی منفی ای که از من میگیره رو تو ذهنش بزرگ نکنه تا مشکلی پیش نیاد!
*
یه هفته از اومدن ثریا و استراحت من میگذشت. تو این یه هفته هر روز ثریا به نحوی با حرفای نیش و کنایه دار و اعصاب خورد کنش اذیت و آزارم میکرد و من تا حد امکان سعی میکردم زیاد دم پرش نشم.. چون اصلاً علاقه ای به دهن به دهن گذاشتنش نداشتم.
همش به خودم امیدواری میدادم که موقتیه و بالاخره میره.. از طرفی هم بزرگتر بود و دلم نمیخواست جوابش و بدم و مثل خودش توهین کنم. پس این زمان باقی مونده رو هم باید تحمل میکردم.
هیربد گاهی اوقات خونه بود و گاهی میرفت سرکار.. چند بار خواستم برم بهش بگم که دیگه کنایه هاش داره خیلی تند و تیز میشه ولی پشیمون شدم.
ارزش نداشت به خاطر همچین مسئله ای اعصاب هیربد و خورد کنم.. خودشم این چیزا رو حتماً میدونست که میگفت زیاد دم پرش نشو.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که صبر کنم و دعا کنم هیربد در طول روز بیشتر توخونه بمونه.. چون وقتایی که اون بود.. ثریا خانوم کاری به کارم نداشت.
*
اون روز صبحم دیر از خواب بیدار شدم.. چند وقتی بود که تنبل شده بودم و نگران اون روزی بودم که ثریا میرفت و من دوباره باید ساعت 7 بیدار میشدم.
چند وقتی بود بیدار که میشدم هیربد رفته بود و من نمیدونستم صبحونه خورده یا نه. هروقتم ازش میپرسیدم میگفت خورده.. دیگه راست و دروغشو نمیدونستم.
از اتاق اومدم بیرون و طبق عادتم جلوی در دستامو از دو طرف باز کردم و شروع کردم به کش دادن عضلاتم. همیشه اینجوری بودم. وقتی از خواب پا میشدم انگار کوه کندم.. همه عضلاتم میگرفت و تا چند دیقه کش و قوس نمیدادم راه نمیتونستم برم.
- کم بکش پاره نشه یه وقت!
با شنیدن صدای هیربد با همون دستای رو هوا مونده چرخیدم عقب.. این خونه چیکار میکرد؟ خدا بگم چی کارت کنه که هیچوقت یه زمان درست حسابی واسه رفت و آمدت نداری.
تیکه ای که انداخت با قیافه اش و لحنش که در نهایت جدیت بیان کرد هیچ سنخیتی نداشت. ضمن اینکه اولین بار بود که میدیدم داره با شوخی حرف میزنه.. همین باعث شد بی اختیار بزنم زیر خنده. از اون خنده هایی که بلافاصله اشکم و در میاورد و منم هیچ جوره نمی تونستم کنترلش کنم.


📙 @BaghStore 📙
❎ رمان خدمتکار اجباری #فروشی است و هیچوقت تا انتها بصورت رایگان منتشر نمی شود،برای دانلود فایل کامل باید اقدام به خرید آن کنید. ❎
📥 صفحه خرید و دانلود از وبلاگ باغ استور :
http://baghstore.blogfa.com/
📥 صفحه خرید و دانلود از سایت باغ استور :
http://baghstore.com/
.
📌 از طریق کارت به کارت هم میشه این رمان رو خرید،برای دریافت شماره کارت به آیدی @khazan_22 پیام بدید.




عزیزان دل این رمان توصیه ویژه امه از دستش ندید 😍

داستان دختریه که با یه تصمیم یهویی زندگی چند نفر و تحت تاثیر قرار میده و مجبور به ازدواج با پسر داییش میشه.
ولی نمیدونه اون پسر دایی #مغرور و #خشنش چه خوابی براش دیده و می خواد به خاطر این ازدواج تحمیلی چه بلایی سرش بیاره ☹️😭
عالیه.. پشیمون نمیشید 👍❤️
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA


#پسره‌به‌خاطر‌ازدواج‌اجباریشون‌ازدختره‌متنفرشده‌و‌اذیتش‌میکنه... 🙈😱

درو با #کلید جدیدش باز کرد و رفت تو که نیازم پشت سرش وارد شد...
- #قفل در و برای چی عوض کردی؟؟؟
راه افتاد سمت هال و #خونسردانه گفت:
-مشکل داشت...
-نمیتونستی بمونی یه وقتی که من باشم #عوض کنی و یه کلیدم به من بدی؟؟؟
کامیار اینبار با #صداقت علت کارش و توضیح داد...
-نه...برای اینکه باید #تنبیه میشدی به خاطر شر و ورایی که تحویلم دادی...
-تو رو کی قراره تنبیه کنه به خاطر #هرزه بازی و غلطای اضاف...
تو یه حرکت #چرخید سمت نیاز و دستش و با #ضرب کوبوند تو #صورتش...
نیاز هینی کشید و دستش و گذاشت رو جای #سیلی که شدیداً پوست صورتش و #میسوزوند...
کامیار از موضع خودش پایین نیومد و با نگاه #نفرت بارش خیره شد تو چشمای بهت زده نیاز...
-تنبیه من تویی که خدا گذاشت تو #کاسه ام...واسه تمام #عمرم بسه...
خواست روش و بگیره که دوباره مکث کرد و اینبار با انگشت #تهدیدگرش که جلوی صورت نیاز تکون میداد گفت:
-دفعه آخرتم باشه که لقبای خودت و به من #نسبت میدی...یه نگاهی به دو سه هفته اخیر زندگیت بندازی میفهمی هرزه واقعی کیه...نکنه خودتم باورت شده من اومدم سراغ تو...
اینبار نیاز بود که روش و گرفت و راه افتاد سمت اتاق #خواب که کامیار نبینه #اشک حلقه زده توی چشماشو...ولی قبل از اینکه به اتاق برسه صدای دادش و شنید:
-هوووووووو...از این به بعدم کپه #مرگت و تو اونیکی اتاق میذاری...من عادت ندارم رو زمین بخوابم...فهمیدی یا نـــــه؟؟؟

👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA

کامیار پسر #عصبی و #خشنی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️


#ازدواجشون‌اجباری‌بودوپسره‌‌همون‌شب‌اول... 😱🙈🔞

با #خشمی که قدرتی تو مهار کردنش نداشت دستشو از رو چونه اش برداشت و #حلقه کرد دور گردنش...
-زر میزنـــــــــی یا از یه راه دیگه بفهـــــــــمم؟؟؟
نیاز #محکم دستش و پس زد...
-برو بیـــــــــرون...
-برات بد نمیشه اگه فردا عمه و مامانم بفهمن شوهرت و #شب‌عروسی از اتاق انداختی بیرون؟؟؟شانس آوردی رسم #دستمال نشون دادن ور افتاد وگرنه دیگه تو فامیل آبرو برات نمی موند...فکر کن...از فردا همه جا بپیچه که نیاز خانوم نه تنها #دختر نیست...که یه بچه تخم #حرومم تو شکمش داره...
نیاز فقط داشت #نگاهش میکرد و این چیزی نبود که کامیار میخواست...
-خیال کردی #زندگی‌مشترک به همین راحتیه؟؟؟نه دخترجون...باید یه کم از خودت #مایه بذاری...
یه پاش و از #زانو گذاشت کنارش رو تخت و #دولا شد روش...
-نترس خیلی سخت نیست...هرچند که...
دستش و دوباره دور #گلوی شکارش حلقه کرد و سرشو برد جلو...
-تو تجربه شو داری...
#زبونش و هوس انگیز کشید #گوشه‌لباش که حالا دیگه به طور واضح #میلرزید...
-اون...اون فرق میکرد...
-آره...اون دفعه تو #خواستی...الآن من #میخوام...
#خوابوندش رو تخت و قبل از اینکه فرصت تکون خوردن بهش بده خودش و انداخت روش...
- #زنمی...باید بهم #سرویس بدی...
نیمچه فاصله بین صورتاشون و اینبار با اختیار و #میل خودش برداشت و لباش و #چسبوند به لبای نیاز...
بدون اینکه لباش و جدا کنه یه کم رو زانوهاش بلند شد و #تند تند مشغول باز کردن #دکمه های‌لباسش شد...
دیگه هیچی براش مهم نبود...نه #آینده خودش... نه از بین بردن #غرور و شخصیت #دختری که مجال درآوردن #لباس‌عروسشم بهش نداد...
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA

کامیار پسر #خشن و #هوسبازی که مجبور به ازدواج با دخترعمه اش میشه که ازش متنفره و بعد از ازدواج انقدر #اذیت و #شکنجه اش میکنه تا...😱🔞☝️☝️☝️


📕خرید رمان سلبریتی 👇
https://t.me/gisooroman/40468

📗خرید رمان خدمتکار اجباری 👇
https://t.me/gisooroman/40375

📘خرید رمان محو شده در ابرها 👇
https://t.me/gisooroman/45636


🌀پارت های امروز هفت خط (۳ پارت)👇
https://t.me/gisooroman/45751

➰شروع رمان هفت خط 👇
https://t.me/gisooroman/43403

📱اینستاگرام 👇
http://Instagram.com/gisooroman

📬 لینک ناشناس 👇
https://t.me/BChatBot?start=sc-492200040

📮جواب ناشناسا رو اینجا بخونید👇
@sjavab


#آنچه_در_هفت_خط_خواهید_خواند... 🌀

➰شروع رمان👇
https://t.me/gisooroman/43403


🌀➰🌀➰🌀➰🌀

#هفت_خط
#پارت_126


فقط خدا می دونه که با این حرفا چه استرسی به جون من افتاد و مطمئن بودم که این استرس تاثیر خیلی بدی روی کارم می ذاره.
با اینکه از اون معاون دروغگوش هم گله مند بودم ولی تو این شرایط واقعاً به آرامشی که مشیری بهم می داد و توضیحاتش برای مورد قبول واقع شدن طرح ها احتیاج داشتم.
با این حال تمام سعی ام و کردم که استرسم تاثیری رو قیافه ام نذاره.. پوشه رو گرفتم و رفتم بیرون. من همون آدمی بودم که با وجود تجربه کمم به کارم اعتماد کامل داشتم و حالا این اعتماد و حتی شده به زور باید به آدمی مثل جاوید هم منتقل می کردم.
*
ساعت چهار بعد از ظهر بود که بالاخره کار طراحی هایی که تعدادش برای روز اول کار کردن رسمیم تو این شرکت.. به طرز غیر منصفانه ای زیاد بود تموم شد و من تونستم یه کم به خودم استراحت بدم.
حتی از وقت ناهارم گذشته بود و بعید می دونستم رستوران شرکت دیگه این ساعت غذایی براش مونده باشه که به من بده.
ته دلم و با دو تا بیسکوییت ساقه طلایی که تو کیفم داشتم پر کردم و بعد از چک کردن نهایی فایل های طراحی شده ای که از نظر خودم با این وضعیتی که داشتم بی نظیر شده بود همه رو توی فلش ریختم و بردم که به جاوید تحویلش بدم.
فقط خدا خدا می کردم که ایراد بیخود نگیره و کار کردنم تو این شرکت از اینی که هست سخت تر نکنه. هرچند که بعید بود.
فلش و که روی میزش گذاشتم سرش و بلند کرد و با اخم زل زد بهم. نگاهم تو یه لحظه میخ چشمای روشنش شد که رنگ مشخصی نداشت و انگار مدام در حال تغییر رنگ بود.. تو این لحظه ای که جدیت و صلابت هم قاطی نگاهش حس می کردم رنگ طوسی غالب بود ولی می تونستم رگه های عسلی رو هم اطراف مردمش تشخیص بدم.
- این چیه؟
با صدایی که بدون داد زدن ولوم نسبتاً بالایی داشت و خیلی راحت لرزه به اندام های ضعیف شده بدنم مینداخت به خودم و اومدم و نگاه خیره ام و از چشماش برداشتم.
- طرح هایی که زدم!
بند فلش و از رو میز برداشت و جلوی چشمم تابش داد..
- تو این باید تحویل بدی؟
- پس تو چی باید تحویل بدم؟
فلش و با دستش محکم کوبوند رو میز که تو جام پرید و یه قدم رفت عقب.
- من وقت اینو ندارم که واسه چک کردن هر طراحی دوساعت فلش به سیستم وصل کنم. کسی هم که می خواد این طرح ها رو ببینه چاپ شده اش و می خواد.. پس از این به بعد هرچی طراحی کردی حتی اگه به اندازه یه کارت ویزیت باشه اول می بری میدی روی کاغذ چاپش می کنن بعد میاری تحویل من میدی.. فهمیدی؟



#کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد ❌

@gisooroman


🌀➰🌀➰🌀➰🌀

#هفت_خط
#پارت_125


حال بد و سرگیجه های مداومم با این حرفای خونسردانه ای که از هر کلمه اش برای کوبوندن من استفاده می کرد داشت لحظه به لحظه بدتر می شد و چیزی نمونده بود به نقطه جوش برسم.
ولی به زور به خودم مسلط شدم و گفتم:
- ای کاش وقتی یه نفر و جای خودتون برای استخدام نیروی جدید می ذارید کامل بهشون توضیح بدید که چه انتظاری از کارمندتون دارید تا اطلاع غلط ندن و انقدر حرفاتون دوتا نشه!
- من اگه تو اون یه هفته بودم اصلاً نمی ذاشتم این نیروی جدید استخدام بشه.. ولی حالا که به این مرحله رسیده باید با قوانین من و شرکتم هماهنگ باشی.
نفسی گرفتم تا بگم تو خودت می دونستی کسی که قراره استخدام شه منم و اون سفر هم کاملاً مصلحتی بود.. ولی فرصت نداد و با جدیت بیشتری اضافه کرد:
- از فردا راس ساعت هفت تو شرکتی.. یه ساعت تاخیر امروزتم از حقوقت کسر می شه.. معرفی نامه ها رو بذار روی میز برو سر کارت و بیشتر از این با حرف زدن وقت تلف نکن.
کاش این حال بد انقدر دست و پام و نمی بست تا می تونستم جوابش و بدم.. هرچند که اگه حالم خوب هم بود.. حقی برای حرف زدن و دفاع کردن از خودم در برابر این آدم حق به جانبی که تو هر مسئله ای از قوانین شرکت مزخرفش سو استفاده می کنه نداشتم.
به ناچار بدون حرف اضافه معرفی نامه ها رو گذاشتم رو میز و از اتاق زدم بیرون.. اولین قدم و که خیلی سست و نامطمئن برداشتم. امیدوارم تا تموم شدن وقت اداری امروز بتونم این شکست و جبران کنم.
پام و که تو اتاق گذاشتم تازه یادم افتاد که من کاری برای طراحی نگرفته بودم و الآن نمی دونستم باید چیکار کنم.. مونده بودم برم ازش بپرسم یا نه.. به اندازه کافی تو همین چند دقیقه با حرفاش آزارم داده بود دیگه واقعاً تحمل یه برخورد دیگه رو نداشتم.
تلفنم که زنگ خورد با تردید برداشتمش که صدای خشک و جدی خودش تو گوشی پیچید:
- بیا اتاقم!
گوشی و قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کرد و منم به ناچار راه افتادم. امروز که من توان کافی حتی برای راه رفتن معمولی هم نداشتم بازیش گرفته بود. در حالیکه می تونست همون موقع که تو اتاقش بودم حرفاش و بزنه.
جلوی در اتاق وایستادم و در زدم که دوباره گفت:
- بله؟
چشمام و محکم باز و بسته کردم.. واقعاً بازیش گرفته بود!
- منم!
- بیا تو!
در و باز کردم و همونجا جلوی در منتظر عرایضش موندم که بعد از چند دقیقه بالاخره سرش و از تو دفتر دستکش در آورد و یه پوشه گرفت سمتم.
- این طراحیا تا آخر امروز باید انجام بشه! وقت تعویض طرح هم نداریم. جوری طراحی می کنی که مشتری همون لحظه اول بپسنده.



#کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد ❌

@gisooroman

20 last posts shown.

50 511

subscribers
Channel statistics