24 Jan, 18:46
24 Jan, 18:00
24 Jan, 14:12
24 Jan, 13:17
24 Jan, 13:10
24 Jan, 12:03
24 Jan, 11:23
24 Jan, 09:50
24 Jan, 00:36
23 Jan, 22:35
23 Jan, 22:22
23 Jan, 22:20
23 Jan, 20:15
23 Jan, 17:36
23 Jan, 17:11
23 Jan, 15:06
میدانم. همهچیز اشتباه است. طبق قاعده، حتی نباید اینجا باشیم. اما هستیم. این شبیه داستانهای بزرگ است، آقای فرودو. آنهایی که واقعاً اهمیت داشتند. پر از تاریکی و خطر بودند. و گاهی نمیخواستی پایانش را بدانی. چون چطور ممکن بود پایان خوش باشد؟ چطور دنیا میتوانست به همان شکلی که بود برگردد وقتی اینهمه اتفاقات بد افتاده بود؟ اما در نهایت، این سایه چیزی جز یک گذر نیست. حتی تاریکی هم باید بگذرد. روز جدیدی خواهد آمد. و وقتی خورشید میتابد، روشنتر خواهد درخشید. اینها همان داستانهایی بودند که با تو میماندند. که معنا داشتند، حتی اگر برای درک علتش خیلی کوچک بودی. اما فکر میکنم، آقای فرودو، حالا میفهمم. حالا میدانم. آدمها در آن داستانها فرصتهای زیادی برای بازگشت داشتند، اما این کار را نکردند. آنها ادامه دادند. چون به چیزی چنگ زده بودند. اینکه هنوز در این دنیا چیزهای خوبی هست، آقای فرودو... و ارزش جنگیدن را دارد.
23 Jan, 14:53
23 Jan, 14:15
23 Jan, 12:54