#قسمت_بیست_و_نهم
سالار با نفرت نگاهش می کند و می گوید:
-مادرم!
آراز پوزخند می زند.
-تو خونته! دستمم بهش نخورد. این عکس ها تو آرشیو کامپیوتر میرمرد بود کش رفته بودم قدیم ها! فقط یه دستی زدم.
و در مقابل نگاه وق زده ی سالار از رستوران بیرون می رود. اگر دستش برسد می کشتش. دنیا را به سمت خود می کشد و فشاری به مچ دستش می آورد.
-میکشمت بی ناموس. میکشمت عوضی. می کشمت...
خیره به چشم های دنیا گردن کج می کند.
-با همین دست های خودم دخلتو میارم.
دنیا صدا بلند می کند.
-ولم کن چیکار می کنی سالار...
به خودش آمدنش با همین صدا ممکن می شود. فوری او را ول و پشتش را به همه می کند. موبایلش را برمیدارد و می گوید:
-فوری یه قرار با میرمرد برای من ردیف کن.
***
مانلی سکسکه اش گرفته است. در ماشینی امن به سمت آراز می روند اما باز هم می ترسد. کنار تمام عموهایی که صبح به صبح او را به مهد می برند، نشسته است اما باز هم می ترسد. این زخم هایی که مدام به روح بچه وارد می شود خوب شدنی نیستند، حداقل نه به این زودی ها! و نیکی این را خوب می داند. این پایان تلخی که پدر و پدربزرگ بچه برایش به جای گذاشتند را نمی تواند عوض کند. هرگز...
-ما...مان...
لعنتی. هنوز هم سکسکه ولش نمی کند.
بچه ی بیچاره انقدر ترسیده است که نمی داند هر دم و دقیقه مادرش را ببیند یا تصوری که از او دید را پاک کند. با همان جسم و روح کوچکش مدام به او می گوید: "خوبی مامان؟ دردت نمیاد؟"
و نیکی با سخاوت تمام بغلش می کند. سر تکان و جواب می دهد: "خوبم یدونم. خوبم."!
به خانه که می رسند، کلید را توی در می اندازند و در را باز می کنند اما یکی جلوی رویشان ایستاده و با تشنگی نگاهشان می کند. نمی پرسد چرا و چطور، بی اجازه و بی فکر مانلی را می گیرد و به خودش می فشارد.
-خوبی مانلی؟
مانلی خسته تر از آن است که چیزی بگوید. سر به سینه ی مرد می چسباند و بی تعارف گریه می کند.
-مامانمو اذیت کردن عمو آراز.
او می گوید "مامان" و زلزله در دل عمو آراز شکل می گیرد.
سر مانلی به سینه ی آراز چسبیده و او به راحتی می تواند نگاه نیکی را شکار کند. نگاهی که پر از اندوه و ناباوریست. و ناخواسته مانلی را زمین می گذارد.
-تموم شد عمو. تموم شد.
نمی تواند دست دراز کند و نیکی را در آغوش بکشد. بین خودش و خودش، قانون هایی وزن شده است که نباید از آن ها بیرون بزند. او مرد است و قول مردانه داده است به خودش که دیگر نیکی را درگیر خودش نکند.
تمام این اتفاق ها و نسبت های تازه ی بینشان هم فقط برای محافظت از آن هاست.
نیکی دست مانلی را می گیرد و کامل وارد می شود. کفش های خودش و او را در می آورد و در را پشت سرشان می بندد. خوب حس می کند نگاه سنگینی از جنس آراز روی سر و چشمانش در حرکت است اما چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد ضعفش را نشان دهد. فقط سلام می کند و سر به زیر می اندازد.
دست دخترکش را می گیرد و به سمت اتاق خواب می برد.
-بیا بریم بخواب مامان. امروز خسته شدی.
مانلی اعتراض نمی کند چون می داند الان هر چه بگوید مادرش ناراحتتر می شود. به کمک مادرش لباس هایش را عوض می کند و باز هم تصویر لخت نیکی جلوی چشمانش نقش می گیرد. چشمانش را روی هم می فشارد و فوری سر او را در آغوش می گیرد.
-مامانی جون خدارو قسم بخور که درد نداری؟!
قسم راستش جان خدا است این بچه ی با نمک!
سالار با نفرت نگاهش می کند و می گوید:
-مادرم!
آراز پوزخند می زند.
-تو خونته! دستمم بهش نخورد. این عکس ها تو آرشیو کامپیوتر میرمرد بود کش رفته بودم قدیم ها! فقط یه دستی زدم.
و در مقابل نگاه وق زده ی سالار از رستوران بیرون می رود. اگر دستش برسد می کشتش. دنیا را به سمت خود می کشد و فشاری به مچ دستش می آورد.
-میکشمت بی ناموس. میکشمت عوضی. می کشمت...
خیره به چشم های دنیا گردن کج می کند.
-با همین دست های خودم دخلتو میارم.
دنیا صدا بلند می کند.
-ولم کن چیکار می کنی سالار...
به خودش آمدنش با همین صدا ممکن می شود. فوری او را ول و پشتش را به همه می کند. موبایلش را برمیدارد و می گوید:
-فوری یه قرار با میرمرد برای من ردیف کن.
***
مانلی سکسکه اش گرفته است. در ماشینی امن به سمت آراز می روند اما باز هم می ترسد. کنار تمام عموهایی که صبح به صبح او را به مهد می برند، نشسته است اما باز هم می ترسد. این زخم هایی که مدام به روح بچه وارد می شود خوب شدنی نیستند، حداقل نه به این زودی ها! و نیکی این را خوب می داند. این پایان تلخی که پدر و پدربزرگ بچه برایش به جای گذاشتند را نمی تواند عوض کند. هرگز...
-ما...مان...
لعنتی. هنوز هم سکسکه ولش نمی کند.
بچه ی بیچاره انقدر ترسیده است که نمی داند هر دم و دقیقه مادرش را ببیند یا تصوری که از او دید را پاک کند. با همان جسم و روح کوچکش مدام به او می گوید: "خوبی مامان؟ دردت نمیاد؟"
و نیکی با سخاوت تمام بغلش می کند. سر تکان و جواب می دهد: "خوبم یدونم. خوبم."!
به خانه که می رسند، کلید را توی در می اندازند و در را باز می کنند اما یکی جلوی رویشان ایستاده و با تشنگی نگاهشان می کند. نمی پرسد چرا و چطور، بی اجازه و بی فکر مانلی را می گیرد و به خودش می فشارد.
-خوبی مانلی؟
مانلی خسته تر از آن است که چیزی بگوید. سر به سینه ی مرد می چسباند و بی تعارف گریه می کند.
-مامانمو اذیت کردن عمو آراز.
او می گوید "مامان" و زلزله در دل عمو آراز شکل می گیرد.
سر مانلی به سینه ی آراز چسبیده و او به راحتی می تواند نگاه نیکی را شکار کند. نگاهی که پر از اندوه و ناباوریست. و ناخواسته مانلی را زمین می گذارد.
-تموم شد عمو. تموم شد.
نمی تواند دست دراز کند و نیکی را در آغوش بکشد. بین خودش و خودش، قانون هایی وزن شده است که نباید از آن ها بیرون بزند. او مرد است و قول مردانه داده است به خودش که دیگر نیکی را درگیر خودش نکند.
تمام این اتفاق ها و نسبت های تازه ی بینشان هم فقط برای محافظت از آن هاست.
نیکی دست مانلی را می گیرد و کامل وارد می شود. کفش های خودش و او را در می آورد و در را پشت سرشان می بندد. خوب حس می کند نگاه سنگینی از جنس آراز روی سر و چشمانش در حرکت است اما چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد ضعفش را نشان دهد. فقط سلام می کند و سر به زیر می اندازد.
دست دخترکش را می گیرد و به سمت اتاق خواب می برد.
-بیا بریم بخواب مامان. امروز خسته شدی.
مانلی اعتراض نمی کند چون می داند الان هر چه بگوید مادرش ناراحتتر می شود. به کمک مادرش لباس هایش را عوض می کند و باز هم تصویر لخت نیکی جلوی چشمانش نقش می گیرد. چشمانش را روی هم می فشارد و فوری سر او را در آغوش می گیرد.
-مامانی جون خدارو قسم بخور که درد نداری؟!
قسم راستش جان خدا است این بچه ی با نمک!