#پستبیستودو
ماشین در لاین ترافیک افتاده بود و علی روی دندهی غُرولند:
-بغل دستم بودی، چن تا میزنم تو دهنت، دکور صورتتم عوض شه عسل.
عسل لبش را به دندان گرفت و تِرقتِرق قُلنج انگشتانش را شکست. یاسر یکی از دستهایش را در مُشت گرفت تا آرام شود. تا آمد حرفی بزند، خاتون گفت:
-حالا یه دورم ماشینسواری میکنی ننه. اینهمه دُم و سُم نداره.
عصبانیت علی بیشتر شد. مانند لاکپشت پشت ماشین مقابل کمی جلو کشید و سمت خاتون فوران کرد:
-مگه وسط شهربازییم؟ این هوای کثیف و بوقبوق و اعصابخوردی چیش مزه داره؟
یاسر از پشت سر گفت:
-والا سر و صدا تو بیشتره. انگار از گولاخ پارتی جا مونده.
-ببند فکو بدرد نخور. والا با مُشت اومدم تو فک تو.
شیشکئی برای علی بست و پُرصدا خندید:
-ریز میبینمت ریفیق. چاییدی!
دست یاسر را فشار داد تا ساکت شود. یاسر نگاهش کرد و متوجه چشمهایش شد که از او میخواست ساکت شود تا حرص علی بخوابد. لبهایش را گرد کرد و بوسهای برای عسل فرستاد. او را که خنداند، سمت علی خم شد. دست روی شانهاش زد و گفت:
-جا غُر زدن صدا اون ضبطو ببر بالاتر مام فیض ببریم.
-تو ترافیک حال نمیده.
-ترافیک صوتی داره واست؟
-ببند یاسر. از ترافیک حالم بهم میخوره.
-تو که باس عادت داشته باشی.
-کار من صُبا زوده. اونم از مسیر گلخونه که به وسط شهر ارتباطی نداره. تازه همونم میخوام بندازم گردن خودِ حاجی. با رانندگی حال نمیکنم. موتور یه عشق دیگهاس.
-خَر نشو پسر. حاجی هواتو دو قبضه داره.
-واسه ما فقط خرحمالیش میمونه. بهش گفتم واسهام نصرفه فکر راننده باشه.
راه بغل بازتر شد و علی را در لاین خود کشید. سرعت لاکپشتوار شکست و ماشینها پشت هم سمت مقصد دویدند.
وارد کوچه که شد، مادر یاسر سمت خیابان میرفت. حسابی رویش را گرفته و به قول خاتون فقط دماغش پیدا بود. با دیدن آنها متعجب شد و پشت ماشین ایستاد. علی و یاسر همزمان پیاده شدند. یاسر سمت مادرش رفت و علی سمت خانه!
کلید که در قفل انداخت، شمیم وارد بالکن خاتون ایستاده بود. گلهای پیچش و وجود فانوسهای قدیمی و خلوتی خانه او را بالا کشید تا با دقتی بیشتر به آن فضا نگاه کند. ساختار قدیمی اطراف نیز به وجدش آورد تا سلفیهای متفاوتی از خود بگیرد.
سرش را با حرکتی زیبا برگرداند و باعث شد موهای صافش به یکطرف صورتش بریزد. گردنش را کج کرد و به لنز دوربین نگاه کرد تا فضای پشت سرش نیز بیفتد. اینبار به جای دیدن چراغهای قدیمی و ردی از گلها، تصویر مردی در صفحهی گوشیاش نشست. متوجه نشد انگشتش روی کلید وسط خورد و عکس گرفت یا نه! گوشی با ترس از دستش افتاد و گردنش با شتاب سمت ورودی پلهها چرخید. علی روی آخرین پله ایستاده بود و بِروبِر نگاهش میکرد. لال شد! نمیدانست خودش را جمع کند، نگاهش به آن جوان شیکپوش یا دلنگرانیاش را. اینکه چرا نرفته، برگشته است.
سرش که پایین افتاد، یخ علی شکست و با گامهایی سمت در رفت. پشت به شمیم کرد و تا دماغ به در چسبید. با کلید و قفل ور میرفت تا در را باز کند. قفل هم به او لج کرده بود. دندانهها روی خار خود نمینشست. عین شمیم که روی جگر علی نشسته بود. حس کرد جسمی عین گربه از پشتش جَست زد و رفت. کلید نیز در قفل چرخید و وارد ساختمانش انداخت. به محض وارد شدن، پشت پنجره رفت و از کنار پُشتدری اتاقهای مقابل را نگاه کرد. همان وقت شمیم وارد اتاق شد و در را بست. مطمئن بود از خجالت دیگر با او روبرو نمیشود. دلش هنوز سخت میتپید. از دیدن یکبارهی او و چشمهایی که غافلگیرشان کرده بود. تا لحظاتی دور خود چرخید. یادش رفته بود برای چه به خانه برگشته است. داشت کلافه میشد که به یاد آورد. وارد اتاق شد و سر میز کامپیوتر رفت. خم شد و در کمد را باز کرد. پاکتی سفید با قلبهایی قرمز را دید. همانی که عسل آدرس داد. آنرا برداشت و نگاهی داخلش انداخت. پولهایی نو با گلهای رُز سرخ تزئین شده بود.
بیرون که آمد، صدای زنگ تلفنی متفاوت توجهاش را جلب کرد. درست جایی که شمیم ایستاده بود. جلو رفت و تلفنش را روی زمین دید. خم شد و برش داشت. روی صفحه نوشته بود "حسام"
احساس خاصی در بدنش نشست. نمیدانست با شمیم چه صنمی دارد. برادرش است، رفیقش است، فامیل است...
سرش را به طرفین تکان داد و "به توچهای" در دل به خود گفت. صدای زنگ خوابید. طولی نکشید که دوباره با همان نام تکرار شد. از پلهها پایین آمد و سمت اتاق دخترها راه افتاد. مثل دفعهی پیش، قبل از رسیدن به در، تقهای به پنجره زد. تا شمیم جواب دهد، تلفن باز هم قطع شد و زنگ زد. از سماجت مخاطب لجش کرد. شمیم که دیر کرد، تلفن را پشت پنجره گذاشت و عقبگرد کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که صدای شمیم را شنید:
-بله!
#صورتک
#الههمحمدي
ماشین در لاین ترافیک افتاده بود و علی روی دندهی غُرولند:
-بغل دستم بودی، چن تا میزنم تو دهنت، دکور صورتتم عوض شه عسل.
عسل لبش را به دندان گرفت و تِرقتِرق قُلنج انگشتانش را شکست. یاسر یکی از دستهایش را در مُشت گرفت تا آرام شود. تا آمد حرفی بزند، خاتون گفت:
-حالا یه دورم ماشینسواری میکنی ننه. اینهمه دُم و سُم نداره.
عصبانیت علی بیشتر شد. مانند لاکپشت پشت ماشین مقابل کمی جلو کشید و سمت خاتون فوران کرد:
-مگه وسط شهربازییم؟ این هوای کثیف و بوقبوق و اعصابخوردی چیش مزه داره؟
یاسر از پشت سر گفت:
-والا سر و صدا تو بیشتره. انگار از گولاخ پارتی جا مونده.
-ببند فکو بدرد نخور. والا با مُشت اومدم تو فک تو.
شیشکئی برای علی بست و پُرصدا خندید:
-ریز میبینمت ریفیق. چاییدی!
دست یاسر را فشار داد تا ساکت شود. یاسر نگاهش کرد و متوجه چشمهایش شد که از او میخواست ساکت شود تا حرص علی بخوابد. لبهایش را گرد کرد و بوسهای برای عسل فرستاد. او را که خنداند، سمت علی خم شد. دست روی شانهاش زد و گفت:
-جا غُر زدن صدا اون ضبطو ببر بالاتر مام فیض ببریم.
-تو ترافیک حال نمیده.
-ترافیک صوتی داره واست؟
-ببند یاسر. از ترافیک حالم بهم میخوره.
-تو که باس عادت داشته باشی.
-کار من صُبا زوده. اونم از مسیر گلخونه که به وسط شهر ارتباطی نداره. تازه همونم میخوام بندازم گردن خودِ حاجی. با رانندگی حال نمیکنم. موتور یه عشق دیگهاس.
-خَر نشو پسر. حاجی هواتو دو قبضه داره.
-واسه ما فقط خرحمالیش میمونه. بهش گفتم واسهام نصرفه فکر راننده باشه.
راه بغل بازتر شد و علی را در لاین خود کشید. سرعت لاکپشتوار شکست و ماشینها پشت هم سمت مقصد دویدند.
وارد کوچه که شد، مادر یاسر سمت خیابان میرفت. حسابی رویش را گرفته و به قول خاتون فقط دماغش پیدا بود. با دیدن آنها متعجب شد و پشت ماشین ایستاد. علی و یاسر همزمان پیاده شدند. یاسر سمت مادرش رفت و علی سمت خانه!
کلید که در قفل انداخت، شمیم وارد بالکن خاتون ایستاده بود. گلهای پیچش و وجود فانوسهای قدیمی و خلوتی خانه او را بالا کشید تا با دقتی بیشتر به آن فضا نگاه کند. ساختار قدیمی اطراف نیز به وجدش آورد تا سلفیهای متفاوتی از خود بگیرد.
سرش را با حرکتی زیبا برگرداند و باعث شد موهای صافش به یکطرف صورتش بریزد. گردنش را کج کرد و به لنز دوربین نگاه کرد تا فضای پشت سرش نیز بیفتد. اینبار به جای دیدن چراغهای قدیمی و ردی از گلها، تصویر مردی در صفحهی گوشیاش نشست. متوجه نشد انگشتش روی کلید وسط خورد و عکس گرفت یا نه! گوشی با ترس از دستش افتاد و گردنش با شتاب سمت ورودی پلهها چرخید. علی روی آخرین پله ایستاده بود و بِروبِر نگاهش میکرد. لال شد! نمیدانست خودش را جمع کند، نگاهش به آن جوان شیکپوش یا دلنگرانیاش را. اینکه چرا نرفته، برگشته است.
سرش که پایین افتاد، یخ علی شکست و با گامهایی سمت در رفت. پشت به شمیم کرد و تا دماغ به در چسبید. با کلید و قفل ور میرفت تا در را باز کند. قفل هم به او لج کرده بود. دندانهها روی خار خود نمینشست. عین شمیم که روی جگر علی نشسته بود. حس کرد جسمی عین گربه از پشتش جَست زد و رفت. کلید نیز در قفل چرخید و وارد ساختمانش انداخت. به محض وارد شدن، پشت پنجره رفت و از کنار پُشتدری اتاقهای مقابل را نگاه کرد. همان وقت شمیم وارد اتاق شد و در را بست. مطمئن بود از خجالت دیگر با او روبرو نمیشود. دلش هنوز سخت میتپید. از دیدن یکبارهی او و چشمهایی که غافلگیرشان کرده بود. تا لحظاتی دور خود چرخید. یادش رفته بود برای چه به خانه برگشته است. داشت کلافه میشد که به یاد آورد. وارد اتاق شد و سر میز کامپیوتر رفت. خم شد و در کمد را باز کرد. پاکتی سفید با قلبهایی قرمز را دید. همانی که عسل آدرس داد. آنرا برداشت و نگاهی داخلش انداخت. پولهایی نو با گلهای رُز سرخ تزئین شده بود.
بیرون که آمد، صدای زنگ تلفنی متفاوت توجهاش را جلب کرد. درست جایی که شمیم ایستاده بود. جلو رفت و تلفنش را روی زمین دید. خم شد و برش داشت. روی صفحه نوشته بود "حسام"
احساس خاصی در بدنش نشست. نمیدانست با شمیم چه صنمی دارد. برادرش است، رفیقش است، فامیل است...
سرش را به طرفین تکان داد و "به توچهای" در دل به خود گفت. صدای زنگ خوابید. طولی نکشید که دوباره با همان نام تکرار شد. از پلهها پایین آمد و سمت اتاق دخترها راه افتاد. مثل دفعهی پیش، قبل از رسیدن به در، تقهای به پنجره زد. تا شمیم جواب دهد، تلفن باز هم قطع شد و زنگ زد. از سماجت مخاطب لجش کرد. شمیم که دیر کرد، تلفن را پشت پنجره گذاشت و عقبگرد کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که صدای شمیم را شنید:
-بله!
#صورتک
#الههمحمدي