داستانِ کوتاه
علیاصغر تازه از زندان اومده بود. با چاقو یه خط سفید توی ابروی چپش انداخته بودند. گندهلات ده کوچیک ما بود. کسی نبود بگه آخه مورچه چیه که کلهپاچهاش باشه. مگه ده به اون کوچیکیام لات میخواد؟ تنها همدمش، مادرِ پیرش بود. پیرزن همیشه حنا میزاشت و موهاش قرمز بود. یه چارقد گلدارم به سرش میبست! بافتهای ریز موهاش از زیر چارقدش بیرون زده و همیشه روی سینهاش افتاده بود. برای مردم سرکتاب میگرفت. با چشمای ریز و نافذش زَهره میبرد. وقتی فهمیدم قراره منو بدن به علیاصغر زَهرهترک شدم. هی تو مغزم این جمله رو تکرار میکردم شاید برام آشنا بشه. یعنی میشدم عروس ننهی اصغر؟ آخه به چه گناهی؟
چرا همچین تصمیمی برام گرفتن؟
وقتی رفتم طویله تا شیر گاوا رو بدوشم و زیرشونو تمیز کنم، هایهای به حال خودم گریه کردم.
پارسال چه ارج و قربی دارم و امسال چی!
دختر خوشگلِ یکییدونهی کدخدای روستا بودم. برعکس همهی دخترا که یکی در میونم سواد نداشتن، بابام منو فرستاد مدرسه تا پابهپای پسرا سوادار بشم. وقتی آقامعلم از هوش و استعدادم واسه کدخدا گفت، منو واسه رفتن به کلاس شیشم فرستاد ده بالا. اونجا مدرسهی راهنمایی داشت. یه روستای قشنگ و بزرگتر از دهمون که جمعیت بیشتری داشت. با پیشکار بابام میرفتم و برمیگشتم. یه سالی گذشت و گهگاهی سایهای پشت سرم میدیدم. یه روز بیتفاوت نشدم و برگشتم. یه جوون خوشچهره و رعنا، روی اسب سفیدی نشسته و پشت سرم میاومد. تا دید نگاهش میکنم، به روم خندید. بیبیم میگفت "دختر باید سنگین باشه." اخمامو کشیدم تو هم و سرمو برگردوندم. ولی ماجرا به همینجا ختم نشد. پسر جوون که فهمیدم اسمش یوسفه و پسر خانِ ده، هر روز سر راهم سبز میشد. کمکم داشتم میترسیدم که خبرایی تو خونهامون شد. دایهام، تندتند برام اسپند میسوزوند. بیبی روی تخممرغ زغال میکشید و دورم سرم میگردوند و میشکست. عمهگلینم هر وقت منو میدید، کِل میکشید. داداشم و بابامم نوک سیبیلاشونو تاب میدادن.
خوشان خوشان اهل خونهی کدخدا برام معما بود. تا اینکه مادرم دَم گوشم گفت:
"یووسف خان، قراره بیاد خواستگاریت"
برق از کلهام پرید. فقط ۱۴ سالم بود. میدیدم دخترا رو تو سنای خیلی پایینتر عروس میکنن، ولی خودم دوس داشتم برم شهر و درسمو ادامه بدم. هیچوقت جرات نکردم این خواسته رو به زبون بیارم. گذاشته بودم بعد از کلاس نهم بگم. ولی حالا به قول بیبیم بختم بلند شده بود. بیعقلی بود پرش بدم. اگه عروس یوسفخان میشدم، زن خانِ آیندهی اون روستا بودم و شاید یوسف خان برام معلم سرخونه میگرفت.
تصمیم اول و آخرو که بابام و داداشام گرفته بودند. محال بود خانِ روستای بالا که آوازهاش تو ده کوچیک ما پُر شده بود، رو جواب کنند. پس به نفعم بود خودم سنگین و رنگین جواب بله بدم.
طولی نکشید که صدای دُهُل و سُرنا تو دو تا آبادی پیچید. زنای خونهی کدخدا ترمه و اطلسیاشونو از تو بقچهها درآوردن تا جاهاز رنگ و وارنگی درست کنن که طبقهای قابلی به خونهی خان بره. یکی از ترمهها گلابتون دوزی شده و خیلی سنگین بود. عمهگلین اونو یواشکی از لای بساطم برداشت و قایم کرد. بیبی که فهمید خیلی دنبالش گشت. ولی عمه لو نداد پیش اونه. منم حرفی نزدم یه موقع شَر به پا نشه. بیبی میگفت:
" شگون نداره از جاهازی که برای عروس گذاشتیم، تیکهای بمونه تو خونهی باباش. باید قوم شوهرش یه تیکه بدزدن و ببرن. اینجوری دختر رو دستمون میمونه."
این حرفا رو شنیدم ولی بازم حرفی نزدم. عمه رو لو ندادم.
شب عروسی رسید. اسبی همراه خدم و حشم برام فرستادن تا همراه طبقای جهاز برم خونهی خان.
#عروسشوم
#الههمحمدی
علیاصغر تازه از زندان اومده بود. با چاقو یه خط سفید توی ابروی چپش انداخته بودند. گندهلات ده کوچیک ما بود. کسی نبود بگه آخه مورچه چیه که کلهپاچهاش باشه. مگه ده به اون کوچیکیام لات میخواد؟ تنها همدمش، مادرِ پیرش بود. پیرزن همیشه حنا میزاشت و موهاش قرمز بود. یه چارقد گلدارم به سرش میبست! بافتهای ریز موهاش از زیر چارقدش بیرون زده و همیشه روی سینهاش افتاده بود. برای مردم سرکتاب میگرفت. با چشمای ریز و نافذش زَهره میبرد. وقتی فهمیدم قراره منو بدن به علیاصغر زَهرهترک شدم. هی تو مغزم این جمله رو تکرار میکردم شاید برام آشنا بشه. یعنی میشدم عروس ننهی اصغر؟ آخه به چه گناهی؟
چرا همچین تصمیمی برام گرفتن؟
وقتی رفتم طویله تا شیر گاوا رو بدوشم و زیرشونو تمیز کنم، هایهای به حال خودم گریه کردم.
پارسال چه ارج و قربی دارم و امسال چی!
دختر خوشگلِ یکییدونهی کدخدای روستا بودم. برعکس همهی دخترا که یکی در میونم سواد نداشتن، بابام منو فرستاد مدرسه تا پابهپای پسرا سوادار بشم. وقتی آقامعلم از هوش و استعدادم واسه کدخدا گفت، منو واسه رفتن به کلاس شیشم فرستاد ده بالا. اونجا مدرسهی راهنمایی داشت. یه روستای قشنگ و بزرگتر از دهمون که جمعیت بیشتری داشت. با پیشکار بابام میرفتم و برمیگشتم. یه سالی گذشت و گهگاهی سایهای پشت سرم میدیدم. یه روز بیتفاوت نشدم و برگشتم. یه جوون خوشچهره و رعنا، روی اسب سفیدی نشسته و پشت سرم میاومد. تا دید نگاهش میکنم، به روم خندید. بیبیم میگفت "دختر باید سنگین باشه." اخمامو کشیدم تو هم و سرمو برگردوندم. ولی ماجرا به همینجا ختم نشد. پسر جوون که فهمیدم اسمش یوسفه و پسر خانِ ده، هر روز سر راهم سبز میشد. کمکم داشتم میترسیدم که خبرایی تو خونهامون شد. دایهام، تندتند برام اسپند میسوزوند. بیبی روی تخممرغ زغال میکشید و دورم سرم میگردوند و میشکست. عمهگلینم هر وقت منو میدید، کِل میکشید. داداشم و بابامم نوک سیبیلاشونو تاب میدادن.
خوشان خوشان اهل خونهی کدخدا برام معما بود. تا اینکه مادرم دَم گوشم گفت:
"یووسف خان، قراره بیاد خواستگاریت"
برق از کلهام پرید. فقط ۱۴ سالم بود. میدیدم دخترا رو تو سنای خیلی پایینتر عروس میکنن، ولی خودم دوس داشتم برم شهر و درسمو ادامه بدم. هیچوقت جرات نکردم این خواسته رو به زبون بیارم. گذاشته بودم بعد از کلاس نهم بگم. ولی حالا به قول بیبیم بختم بلند شده بود. بیعقلی بود پرش بدم. اگه عروس یوسفخان میشدم، زن خانِ آیندهی اون روستا بودم و شاید یوسف خان برام معلم سرخونه میگرفت.
تصمیم اول و آخرو که بابام و داداشام گرفته بودند. محال بود خانِ روستای بالا که آوازهاش تو ده کوچیک ما پُر شده بود، رو جواب کنند. پس به نفعم بود خودم سنگین و رنگین جواب بله بدم.
طولی نکشید که صدای دُهُل و سُرنا تو دو تا آبادی پیچید. زنای خونهی کدخدا ترمه و اطلسیاشونو از تو بقچهها درآوردن تا جاهاز رنگ و وارنگی درست کنن که طبقهای قابلی به خونهی خان بره. یکی از ترمهها گلابتون دوزی شده و خیلی سنگین بود. عمهگلین اونو یواشکی از لای بساطم برداشت و قایم کرد. بیبی که فهمید خیلی دنبالش گشت. ولی عمه لو نداد پیش اونه. منم حرفی نزدم یه موقع شَر به پا نشه. بیبی میگفت:
" شگون نداره از جاهازی که برای عروس گذاشتیم، تیکهای بمونه تو خونهی باباش. باید قوم شوهرش یه تیکه بدزدن و ببرن. اینجوری دختر رو دستمون میمونه."
این حرفا رو شنیدم ولی بازم حرفی نزدم. عمه رو لو ندادم.
شب عروسی رسید. اسبی همراه خدم و حشم برام فرستادن تا همراه طبقای جهاز برم خونهی خان.
#عروسشوم
#الههمحمدی