عدالتی که بوی خون میده👾'
دیشب با دختری حرف زدم که زندگی، با تمام بیرحمیش، هیچوقت بهش فرصت نفس کشیدن نداده بود.
براش زندگی فقط یه سایه خاکستری بود، نه کودکی داشت، نه امنیت، نه حتی یه قطره محبت.
از دردهایی گفت که حتی نوشتنش هم نفسگیر بود.
پدری که هر روز با مشت و لگد بهش «یاد میداد» دختر بودن یعنی چی،
و مادری که چشمهاش از جنس یخ بود؛ نگاهش آدمو یاد قبرستون مینداخت.
یه بار گفت پدرش اونقدر زده بودش تا خون از دهنش جاری شد.
همون لحظه، یه چیزی تو وجودش مُرد. نه جسم، یه تیکه از روحش، از اون تیکههایی که دیگه هیچوقت برنمیگردن.
منم یه سیگار روشن کردم.
نه از اون سیگارایی که برای حالکردن روشن میکنی.
از اونایی که فقط وقتی زندگی گلوتو فشار میده، آتیششون میزنی.
با خودم گفتم: «فکر میکردم فقط من بدبختم... نگو مثل منم هست. شاید زیاد، شاید نه. شاید فقط بعضیا.»
بهش از خودم گفتم. از دردهام. از نیمه تاریک خودم.
فقط هفت خط نوشتم،
ولی اون سیل شد.
سی خط از زخماش ریخت بیرون.
انگار سالها دنبال یه آدم بود که ببینهاش. که بهش بگه: "حق داری."
گفت یه روز، بعد اونهمه تحقیر و کتک، دیگه هیچی ازش نمونده بود.
با دستهی جارو افتاده بود به جون پدرش.
فریاد میزد: «
میکشمت!»
اون روز، یه دختر نمرد. یه کودک نمرد.
یه معصومیت مرد.
یه درخشش توی نگاهش خاموش شد. یه پاکی دفن شد.
و درست همزمان با اون لحظهها...
چشمم افتاد به دو تا صفحه تو تلگرام و اینستا.
دخترایی که دغدغهشون 💅🏻رنگ لاک بود، آهنگ جدید فلان رپر با اسمای جوگیر، یا اینکه چرا مامانشون نذاشته با پسرای رفیقشون برن باغ.
ظاهر جذاب، فیلترای بامزه، ژستای مدلگونه، زندگی مرفه.
با خودم گفتم: "عدالت چطور کار میکنه این وسط؟"
اون دختری که از جهنم میگه، با اینا همنسله؟
واقعاً؟
مگه میشه؟
عدالت روحی داریم اصلاً؟ یا فقط یه شوخی چرک و تلخه؟
شاید اون دختر مرفه هم از نظر ذهنی خستهست.
شاید دلش شکسته.
شاید یه جمله، یه نگاه، یه خاطره تلخ شباشو سیاه کرده.
و در همون لحظه، یه دختر دیگه، با فحش "جنده"ی مامانش تو ذهنشه و نمیتونه بخوابه.
درد، درد نیست؟
هر دو دارن له میشن. فقط شکل درد فرق میکنه.
مردی که دنبال پوله تا ماشین بخره،
دبیرستانیای که مغزش از استرس کنکور منفجر شده،
مادری که نمیدونه با پسرش چطور حرف بزنه که ازش دورتر نشه...
همهشون دارن میسوزن.
دردا شکلاش فرق داره، ولی آتیششون یکیه.
و خب… شاید اینطوریم نباشه
شاید واقعاً عدالت یه توهم باشه.
شاید بعضیا خوشبختن، بعضیا بدبخت، خیلیا هم یه جایی وسطش.
شاید زندگی یه کیک نابرابره.
من هنوز درگیرم...
درگیر فهمیدن این چیزا.
شاید هیچوقت هم نفهمم.
ولی یه چیزو خوب میدونم:
برای من، و برای خیلیای دیگه (شاید همه)، این دنیا یه جهنم خاموشه.
و باید تموم بشه.
نه از روی ناامیدی...
از روی واقعیتی که با هر نفس داره زخم میزنه.
و آخر نوشتههام، همین صفحه رو فرستادم برای همون دختر...
چند دقیقه بعد فقط نوشت:
"دو بار خوندم... نفهمیدم چطور اشکام اومد."
انگار لحظهای سکوت کرد، انگار اون قلب یخزده، یه لحظه زنده شد.
نه به خاطر من...
به خاطر اینکه بالاخره کسی، یه جایی، دردش رو دید و باور کرد.
اون لحظه، اشکاش شبیه بارونی بود که روی یه قبر قدیمی میباره؛
قبر دختربچهای که یه روز، خیلی آروم، تو دل یه زن دفن شد
- دست نوشته🌟'