شاغل بودم و دخترمو میزاشتم مهد یه روز مربی مهد تماس گرفت از شدت استرس صداش میلرزیدو با وحشت گفت یه چیزی میگم تورو خدا بین خودمون باشه
از استرسش منم بی تاب شدم گفتم چیزی شده؟نفس عمیقی کشید و گفت خواهش میکنم دیگه دخترتو نیار.تا خواستم حرفی بزنم گوشی قطع کرد.وحشت زده به سمت مهد رفتم چیزی فهمیدم که هیچ وقت تصورشم نمیکردم ....👇🏻
🪅ادامه داستان
🪅ادامه داستان
از استرسش منم بی تاب شدم گفتم چیزی شده؟نفس عمیقی کشید و گفت خواهش میکنم دیگه دخترتو نیار.تا خواستم حرفی بزنم گوشی قطع کرد.وحشت زده به سمت مهد رفتم چیزی فهمیدم که هیچ وقت تصورشم نمیکردم ....👇🏻
🪅ادامه داستان
🪅ادامه داستان