Posts filter


گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
.


کاش پرندۀ دولینگو بودم
هرروز به سادگی تنها کاری که بایدو انجام می‌دادم و بقیۀ روز بابتش سرخوش بودم
یه روزم اگه یادم می‌رفت
صد روزم اگه می‌گذشت
فقط اون زنجیره رو قطع کرده بودم و
هر وقت که می‌خواستم
دوباره می‌تونستم از نو شروع کنم.


Forward from: @blackpersimon
آدم‌ها به شکل‌های مختلف به هم احساس ناامنی می‌دهند. یکی از شیوه‌های این احساس ناامنی دادن به دیگران، خواندن مطالب آنها در فضاهای مجازی و کامنت دادن مداوم در فضای حقیقی به آنهاست.
این تجربه را بارها داشته‌ام، مثلا سالها پیش با دوستم مهدی سوار دوچرخه‌ی دونفره شدیم، عکسش را در فیس‌بوک گذاشتم و درست فردا صبح سردبیر هیزم گفت: مبارک باشه دوچرخه‌سواری دونفره!
با خودم فکر کردم: عجب ناامنی مرد!
یا بعدتر در همین کانال نوشتم: پریودم.
فردا صبحش در یک جمع درحالی که حالم بد بود شخصی گفت: بابا دیروز پریود شده.
و باز احساس ناامنی کردم.
شاید توجیه افراد این است که تو اگر نمی‌خواستی کسی بفهمد و نپرسد چرا منتشرش کردی.
توجیهشان شبیه همان‌هاست که می‌گویند اگر می‌خواهی به تو تجاوز نشود خودت را بپوشان.
این هم همان.
چیزهایی هست به عنوان خبر که باید بازنشر شود، عدم اطلاع‌رسانی درباره آن باعث صدمه به جمعی می‌شود.
اما بعضی مطالب هستند که زندگی شخصی افرادند و همین‌ زمان است که ما ثابت می‌کنیم سواد رسانه‌ای داریم یا نه.
بله، نامش نداشتن سواد رسانه‌ای است وقتی به کسی احساس ناامنی بدهیم و از اطلاعاتش در جای نادرست یا علیه خود او استفاده کنیم، همان حسی را به طرف می‌دهیم که راز شفاهی او را برملا کرده باشیم یا صدایش موقع حرف زدن با کسی را شنیده باشیم و به رویش بیاوریم که "شنیدم."
وقتی کسی در کانالش، صفحه‌اش، وبلاگش از خودش می‌نویسد، اگر همان‌‌جا امکان ردوبدل نظر بود، نظرمان را بگوییم. اگر نبود یعنی باید سکوت کنیم و بخوانیم.
وگرنه آدم ناامنی هستیم، حتی اگر به اشتباه فکر کنیم که مهربانیم.


Happy together (1997)


نمیشه شما حالا یه دو دقیقه ما رو از خودتون ناامید نکنید
ما فکر کنیم شما چیز خاصی هستید
آسمون سوراخ شده شما از اون بالا افتادید پایین؟


زندگیم شده کلافی که پیچیده تو هم
کلافی که همۀ این مدت تلاش کرده بودم تا بازش کنم
کلافی که از به هم‌ پیچیدن و باز کردنش خسته شده‌ام.


Forward from: از منظر کلمات
این چند روز انقدر فشار روم بود که خوبه هنوز رب نشده‌ام.


یه کوه رنج رو قلبمه.


تا حالا شده تو زندگیتون به جایی برسید که از خودتون بپرسید پس دیگه هیچ راه خلاصی‌ای وجود نداره؟ من اونجام
همونجایی که جوابو می‌دونی: نه؛ نداره.


از


کاش مغزم به قلب و معده‌ام دستور می‌داد که زندگی من هیچ ربطی به اونا نداره‌ و سرشون تو کار خودشون باشه.


اگه نون خشکی این طرفا پیداش میشد
میدادم کمرمو با خودش ببره
مفت.




من با اجازه‌اتون همین بغل کم میارم.


خونه نه، ولی شاید بعداً تو یکی از تیمارستانای تهران صاحب تخت بشم.


من به نیروهای دفاعی بیشتری برای مقابله روزهای جمعه نیاز دارم.


رنج سایۀ منه.


هروقت از داشتن چیزی ناامید شدم
به‌ دست آوردمش.


دلم یه اتفاق می‌خواد
که از هر جهت نگاش کنی خوب باشه
الانش خوب باشه
نتیجه‌اشم خوب باشه
صد سال دیگه هم اگه یادم بیاد
بگم به به چه اتفاق خوبی بود
انقدر خوب باشه
که از الان تا صبح قیامتمو خوب کنه.



20 last posts shown.