─ زمانی که دستهاش به رقص روی کلاویههای سیاه و سفید
پیانو در میومد؛ زمان و مکان یه چیز بیارزش و مزخرف میشد. چه اهمیتی داشت چه زمانی از چه تاریخی توی چه موقعیت مکانیای روی اون صندلی نشسته و درحال نواختنه؟
یه تصویر تار از رنگهای مخلوط شدهی سیاه و سفید...
تنها چیزی که اهمیت داشت، رقصیدن اون با هر نتی که توسط دستهاش نواخته میشد بود.
انگار که هر نت با تنها نواخته شدن معنا پیدا نمیکرد؛ بلکه وقتی معنای کامل به خودش میگرفت که اون با هر ضربه به کلاویهها میرقصید.
هربار و با هر حرکت از سمت هر دو، پایانی بدون نقطهی آخر شکل میگرفت و تاریکی وجودشون رو بیشتر و بیشتر غرق خودش میکرد.
اما کی اهمیت میداد؟
یکی در ظاهر غرق رقصیدن بود و در باطن به فکر چشمهایی که بهش خیره بود؛ دیگری در ظاهر غرق نواختن و در باطن در حال تحسین کردن رقاصِ پرستیدنیِ روبروش.
هیچ چیز اهمیت نداشت، بجز نتهایی که تازه معنا پیدا کرده بودن.