باید از این شبِ بیگانه گذشت
باید از این غمِ بیهوده رهید
ساعتی مانده ز کوچِ سحر از بامِ زمان
با دلی خسته و فریاد کنان
می شود دلزده بود
می روم با عطشی مانده ز درد
دست در دستِ سکوت
خواهشی مانده در این حجمِ نبودن هایم
رهِ آن می پویم که نداند جایم
. . . باز هم دلزده ام
ساعتی چند دگر هیچ نشانی نَبُوَد
از منِ خسته به جا مانده ز این ماتمِ دور
چه توان گفت به درد؟
که زمان می داند
گره ی فاصله را هیچ حضوری نگشود
می روم خسته از این پنجره ها تا خودِ صبح
رو به فردا قدمی تازه به پا می دارم
فکر از این همه فرسایشِ پُر زایشِ خود مانده عقیم
ما نمانیم چراغی به شب افزوده کنیم
غم زیاد است به شب
حزن در خاطره ای پنهان است
دل ز شب برچینیم
چشمِ خورشید به راهِ من و توست . . .
✍🏻
محسن محمودنیا@CafeZhaw ☕️