رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۵
#آنــتــروپــی🦋💍
باهاش خداحافظی کردم و برای گرفتن تاکسی کنار خیابون ایستادم که ماشینی جلوی پام ایستاد...
نگاهی بهش انداختم و وقتی تیامو دیدم سمتش رفتم. کنار ماشینش ایستادم که مقنعشو دور گردنش انداخت و گفت :
_بشین برسونمت!
نچی کردم و لب زدم :
_نه مرسی مزاحمت نمیشم.
دستی به موهای فرفریش کشید و گفت :
_بشین!
لبخندی زدم و گفتم :
_نه واقعا تعارف نمیکنم.
به دستام که توی جیبم بودن نگاهی انداخت و گفت :
_داری یخ میزنی، بشین!
انقدر اصرار کرد که دیگه جایی برای مقاومت ندیدم و کنارش نشستم.
بخاریو روشن کرد و بلافاصله راه افتاد که نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_چرا تا امروز ندیده بودمت؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و با مکث گفت :
_همهی کلاسهارو نمیام!
دستامو از جیبم درآوردم و ابرو بالا انداختم...
_چجوری پاس میشی پس؟
نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت که ادامه ندادم و به بیرون چشم دوختم...
_از کدوم طرف برم؟
با اشاره جوابشو دادم و گفتم :
_برو بهت میگم.
جلوی خونه نگه داشت کرد که ازش تشکر کردم و پیاده شدم...
داخل که شدم خبری از ماشین حامی نبود، نگرانش شدم. کجا مونده بود؟!
رفتم تو و به مامان که روی کاناپه نشسته بود سلام کردم. جوابمو داد و حالمو پرسید که سمتش رفتم و کنارش نشستم. کمی باهاش حرف زدم و از دیشب گفتم و آخر سر سراغ حامیرو گرفتم که گفت :
_نمیدونم والا منم سراغشو همیشه از تو میگیرم!
از جام پاشدم و همونطور که سمت اتاق خواب میرفتم با نگرانی شمارشو گرفتم...
لعنتی چرا جواب نمیداد؟
پوفی کشیدم و بعد از عوض کردن لباسهام، با دیدن تخت به همریختهاش و لباسی که دم ظهر روش پرت کرده بود سمتش رفتم. مرتبش کردم و دوباره شمارهاشو گرفتم...
باز هم جواب نداد که روی تختم دراز کشیدم و بهش پیام دادم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman
#پارت_۵۵
#آنــتــروپــی🦋💍
باهاش خداحافظی کردم و برای گرفتن تاکسی کنار خیابون ایستادم که ماشینی جلوی پام ایستاد...
نگاهی بهش انداختم و وقتی تیامو دیدم سمتش رفتم. کنار ماشینش ایستادم که مقنعشو دور گردنش انداخت و گفت :
_بشین برسونمت!
نچی کردم و لب زدم :
_نه مرسی مزاحمت نمیشم.
دستی به موهای فرفریش کشید و گفت :
_بشین!
لبخندی زدم و گفتم :
_نه واقعا تعارف نمیکنم.
به دستام که توی جیبم بودن نگاهی انداخت و گفت :
_داری یخ میزنی، بشین!
انقدر اصرار کرد که دیگه جایی برای مقاومت ندیدم و کنارش نشستم.
بخاریو روشن کرد و بلافاصله راه افتاد که نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_چرا تا امروز ندیده بودمت؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و با مکث گفت :
_همهی کلاسهارو نمیام!
دستامو از جیبم درآوردم و ابرو بالا انداختم...
_چجوری پاس میشی پس؟
نگاهشو ازم گرفت و چیزی نگفت که ادامه ندادم و به بیرون چشم دوختم...
_از کدوم طرف برم؟
با اشاره جوابشو دادم و گفتم :
_برو بهت میگم.
جلوی خونه نگه داشت کرد که ازش تشکر کردم و پیاده شدم...
داخل که شدم خبری از ماشین حامی نبود، نگرانش شدم. کجا مونده بود؟!
رفتم تو و به مامان که روی کاناپه نشسته بود سلام کردم. جوابمو داد و حالمو پرسید که سمتش رفتم و کنارش نشستم. کمی باهاش حرف زدم و از دیشب گفتم و آخر سر سراغ حامیرو گرفتم که گفت :
_نمیدونم والا منم سراغشو همیشه از تو میگیرم!
از جام پاشدم و همونطور که سمت اتاق خواب میرفتم با نگرانی شمارشو گرفتم...
لعنتی چرا جواب نمیداد؟
پوفی کشیدم و بعد از عوض کردن لباسهام، با دیدن تخت به همریختهاش و لباسی که دم ظهر روش پرت کرده بود سمتش رفتم. مرتبش کردم و دوباره شمارهاشو گرفتم...
باز هم جواب نداد که روی تختم دراز کشیدم و بهش پیام دادم...
ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407