✅ اوه مای سوییت گاد... پلیز!
الهه صالحی | بی قانون
@bighanooon@DastanBighanoonساعت سه ظهر بود و تنها صدای قلنج یخچال و تلویزیون بود که هر از گاهی سکوت محض را میشکست. بهترین فرصت بود. از آن دسته فرصتها که اگر از دست میرفت تا سال دیگر همین وقت، باید بر خودش لعنت میفرستاد. پاورچین پاورچین به در نزدیک میشد و ضمن این حرکات آکروباتیک چشمانش را ریز کرده و عنبیههایش را به عمق پس کلهاش برده بود، لبهایش را غنچه کرده و بقیه نواحی را چین داده بود؛ طوریکه هیچ قسمت منبسطی در صورتش دیده نمیشد و دیدنش به هر جنبدهای حس دلپیچه القا میکرد.
هرچه به در اتاق نزدیکتر میشد از ضربآهنگ حرکاتش کاسته میشد و ترومپتی که در قلبش نواخته میشد با وضوح بیشتری به گوش میرسید. به در رسید و دستگیره سرد و فلزی را محکم گرفت، خودش را جمعوجور کرد و در منقبضترین حالتی که یک جاندار میتواند تجربه کند، دستگیره را چرخاند و در را که جیرجیر مختصری میکرد هل داد و نیمهباز نگه داشت تا از سر و صدای بیشتر اجتناب کند و مانند تولهگربهای خودش را از لای در قل بدهد داخل. اما او گربه نبود که همیشه گفته میشود اگر سرش برود تو، بقیهاش هم راحت میرود! آنچه همواره در طول عمرش کارش را دشوار کرده بود، انبوه لیپیدها و چربیهایی بود که دورتادورش را احاطه کرده بودند و نمیگذاشتند یک لیوان آب بدون عذاب وجدان از گلویش پایین برود.
با سختی و تقلا نفسنفسزنان از لای در رد شد.
چنان آبشار نیاگارا عرق میریخت و چشم به شیر ژیانی دوخته بود که بر تخت سلطنتی خود در خواب عمیقی فرو رفته بود.
حرکت آهسته و پیوسته و همراه با خضوع و خشوع خود را به سمت کُمُدی که در ضلع غربی اتاق بود ادامه داد. کلید طلایی کوچکی که از قفل کمد آویزان بود به چشمش شبیه ناقوس بزرگی بود که هم میتوانست اورا به سعادت برساند و هم پاک حیثیتش را ببرد.
نفس عمیقی کشید، دست به کلید برد و آن را چرخاند. شدت نوری که بعد از باز شدن در از درون آن تابید باعث شد برای لحظاتی چشمهایش را ببندد. ظرفی خوشتراش در کمد خود نمایی میکرد؛ مقصود و بت شکمپروران! به گنج رسیده بود!
دستانی که از شعف میلرزید را به طرف درِ ظرف برد.
ظرف جرینگی صدا کرد و آنچه در خود پنهان کرده بود نمایش داد. خشکش زد! تکه کاغذی که در آن بود را برداشت و با چشمانی پر از اشک آن را خواند:
«واقعا فکر کردی من آجیل و شکلاتهای عید رو میذارم جلوی چشم تو و کلید هم میذارم رو در؟ هه! خااااک بر سر لوزرت! یه عمر بچه تربیت کردم!»
صورت تپلش از خشم میلرزید و فکر میکرد که اوضاع هرگز از این بدتر نمیشود که ناگهان صدای زارپ برخورد دمپایی با استخوان و دردی جانکاه در سرش پیچید.
به عقب برگشت. مادرش بود که نیمخیز شده و با نگاهی که گلوله گلوله آتش از آن میریخت او را نگاه میکرد.
-هاه! خوووردی؟ نوش جوونت! حالا اگر سیر شدی پا شو برو بذار بخوابم! سردرد گرفتم انقدر سرصدا کردی!
او که بدجوری خورده بود تو دیوار با بغض گفت: «باشه. پس من یه دستمال کاغذی برمیدارم!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon@DastanBighanoon