بی قانون


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


روزنامه طنز بی قانون

پیشنهاد، انتقاد و ارسال طنز:
@BGhanooon

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: Radio Sitcom / پادکست رادیو سیتکام
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
خب نوبت قسمت چندمِ پادکسته؟
جوابش رو توی گیف یورگن کلوپ میگه بهتون 😃
رادیو سیتکام رو به دوستان‌تون معرفی کنید:
@RadioSitcom


‎کارگاه آموزش طنزنویسی✏️
‎مسعود مرعشی

‎سردبیر روزنامه طنز بی‌قانون

♦️♦️♦️
@bighanooon
@bighanoonOnline
👇👇👇
‎تماس با مدیر اجرایی کلاسها
‎از ساعت ۱۰ تا ۱۹
09302615080


✅ مثلا نظامی
علی هدیه‌لو | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

در عهد قدیم و عصر ماضی
در بین عناصر مجازی

یک داف اصیل و با نسب بود
بسیار نجیب و با ادب بود

رویش چو گل و قدش چو شمشاد
هر کس که بدید گفت "مای گاد"

زیبا صنمی خفن نگاری
ریچ کید اصیل مایه داری

گیسو که مگو، کمند جادو
ابرو که مپرس تیغ هندو

با بوت بلند چرم مشکی
با کیف دی اند جی زرشکی

چون جانب کس نداشت میلی
نامش پدرش نهاد «لیلی»

می‌رفت و شکار خلق می‌کرد
صد فتنه به کار خلق می‌کرد
...
زآن سوی یکی سیریش پیگیر
شد عاشق او به حکم تقدیر

یک دل نه هزار دل به او باخت
مانند شتر به سمت او تاخت

پی وی زد و گفت : "آااه بانو
فرمای که تا زنیم زانو

خواهم که کنم رفاقت آغاز
گردم به غلامی ات سرافراز"

پرسید که : "چیست نامت اکنون؟"
فرمود که : " چاکریم، مجنون"

لیلی به هزار ناز و نخوت
انداخت نظر به لطف و رحمت

گفتا : " ز اساس عیش و عشرت
وز حاصل مال و جاه و قدرت

بنمای چه داری ای دلاور
گلواژه مگوی و "زر" بیاور"

مجنون که نه مایه داشت نه کار
خود بود و دو پیرهن سه شلوار

گفت: "ای که دو چشم تو خمار است
ما را نه زمین و نه دلار است

نه ملک و مغازه ای نه پولی
نه مایه ی قابل قبولی

این بنده و این دلی که پاک است
وز عشق رخ تو چاک چاک است

اینک من وجان بیقرارم
گر امر کنید می سپارم

"ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی"
...
لیلی نه گذاشت و نه برداشت
انگشت به روی صفحه بگذاشت

با یک حرکت نمود خاکش
بنمود به سادگی بلاکش
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ استادِ محکم و ملک‌زاده‌ی یواش
پدرام ابراهیمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


یکی از فضلا تعلیم ملک‌زاده‌ای همی‌داد و چونان بر پسر سخت گرفتی که اگر ملک‌زاده می‌خواست تکاور شود، ثلث آن زحمت نمی‌دید. به کوچکترین بهانه‌ای بی‌نوا را چوب زدی و به تغافلی، بر سرش گوشکوب زدی. فی‌الجمله نماند از حقوق بشر موردی که در مورد پسر نقض نکرد و از فنون شائولین فنی که روی پسر نزد.
 

فلاطون خواست مانَد نیک در یاد
پسر نفرین به آثارش فرستاد
 

روزی پسر از بی‌طاقتی بنای شکایت پیش پدر گذاشت و جامه از تن برداشت. ملک دید دلبند را سفید تحویل داده و کبود گرفته، دل بر هم آورد و استاد را خواند و گفت: «کودکان رعیت اگر تف به ریشت اندازند، به سیلی و چوبی کفایت کنی و از من برای تربیت مخصوص فرزندم سکه‌ها و نعمت‌ها گرفته‌ای و این‌جور؟ بدهم تاغسیدرمی‌ات کنند و به‌جای تخته‌سیاه بر دیوار مکتبت بکوبند؟ خشتک!» حکیم گفت: «ای ملک، نظام مُلک تو طبقاتی است و هر طبقه‌ای را بهره‌ای و درجاتی و رعیت‌زاده اگر خود را با خواندن حکمت قدیم و جدید و کتب فلاسفه و صرف و نحو و نجوم و ریاضی جر بدهد، باز به جایی نرسد و گر بلغزد، خودش و نهایتا خرکرّه‌هایش را زمین زند؛ ولی پسین‌فردا فرزند تو تصمیمی همی‌گیرد و از مشرق تا مغرب مُلک را بدان تصمیم لرزاند. یا به سعادت و غنا، یا به فلاکت و فنا. پس بر او سخت گرفتم که خلایق از خطایش در امان مانند و دعا بر پدرانش بخوانند.» ملک چوبدست بر سر حکیم خُرد کرد که: «منگل! نمی‌گویی بچه عقده‌ای می‌شود، می‌زند دمار از روزگار خلایق برمی‌آورد؟ نشنیده‌ای که خردمندان گفته‌اند:

آنکس که داد گیر به اشعار رودکی
گیرش بداده‌اند در ایام کودکی

حکیم لختی اندیشید و گفت: «راستش فکر اینجایش را نکرده بودم.» پس قرار بر آن نهادند که بر کودک تلطف نماید و کینه از روانش بزداید. پس زمزمه‌ی محبت آغازید و درس را به جملات لطیف و اشارات ظریف تفهیم می‌نمود و اگر از ملک‌زاده شنیعی سرمی‌زد، او را می‌گفت: «رو گوشه‌ای بنشین و در فعل خویش اندیشه کن.» روزگار سپری گشت و ملک جان به جان‌آفرین و حرم و خزاین به بازمانده‌ی آخرین وانهاد. پسر که بر هنجار انسانیت تربیت یافته بود و قلب سلیم و روان حلیم داشت، با زبان خوشِ بی‌عقده بر مردم حکم راند و فصلی نگذشته، خلایق بر او جسور گشتند و هر کس از گوشه‌ای سر برآورد و ریختند و کاخ سلطنتش سوختند و طومار سلسله‌اش به دیوار تاریخ دوختند.
 

سگ تار زند، شغال بربط
آنجا که چو شِفته حکم‌رانی
گر طالب شاهدی تو کافیست
تاریخ گذشتگان بخوانی
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


Forward from: بی‌قانون آنلاین
‎کارگاه آموزش طنزنویسی ✏️
‎مسعود مرعشی

‎سردبیر روزنامه طنز بی قانون
‎و سایت طنز بی قانون آنلاین
♦️♦️♦️
@bighanooon
@bighanoonOnline
👇👇👇
‎تماس با مدیر اجرایی کلاسها
‎از ساعت ۱۰ تا ۱۹
09302615080


✅ طرح
🔻🔻
محمدرضا میرشاه‌ولد
بی قانون - نوروز ۹۷
👇👇👇

‏🆔 @Dastanbighanoon
‏🆔 @bighanooon
‏🆔 Instagram.com/b.ghanoon


✅ اوه مای سوییت گاد... پلیز!
الهه صالحی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


ساعت سه ظهر بود و تنها صدای قلنج یخچال و تلویزیون بود که هر از گاهی سکوت محض را می‌شکست. بهترین فرصت بود. از آن دسته فرصت‌ها که اگر از دست می‌رفت تا سال دیگر همین وقت، باید بر خودش لعنت می‌فرستاد. پاورچین پاورچین به در نزدیک می‌شد و ضمن این حرکات آکروباتیک چشمانش را ریز کرده و عنبیه‌هایش را به عمق پس کله‌اش برده بود، لب‌هایش را غنچه کرده و بقیه نواحی را چین داده بود؛‌ طوری‌که هیچ قسمت منبسطی در صورتش دیده نمی‌شد و دیدنش به هر جنبده‌ای حس دلپیچه القا می‌کرد.
هرچه به در اتاق نزدیک‌تر می‌شد از ضرب‌آهنگ حرکاتش کاسته می‌شد و ترومپتی که در قلبش نواخته می‌شد با وضوح بیشتری به گوش میرسید. به در رسید و دستگیره سرد و فلزی را محکم گرفت، خودش را جمع‌وجور کرد و در منقبض‌ترین حالتی که یک جاندار می‌تواند تجربه کند، دستگیره ‌را چرخاند و در را که جیرجیر مختصری می‌کرد هل داد و نیمه‌باز نگه داشت تا از سر و صدای بیشتر اجتناب‌ کند و مانند توله‌گربه‌ای خودش را از لای در قل بدهد داخل. اما او گربه نبود که همیشه گفته می‌شود اگر سرش برود تو، بقیه‌اش هم راحت می‌رود! آنچه همواره در طول عمرش کارش را دشوار کرده بود، انبوه لیپید‌ها و چربی‌هایی بود که دورتادورش را احاطه کرده بودند و نمی‌گذاشتند یک لیوان آب بدون عذاب وجدان از گلویش پایین برود.
با سختی و تقلا نفس‌نفس‌زنان از لای در رد شد.
چنان آبشار نیاگارا عرق می‌ریخت و چشم به شیر ژیانی دوخته بود که بر تخت سلطنتی خود در خواب عمیقی فرو رفته بود.
حرکت آهسته و پیوسته و همراه با خضوع و خشوع خود را به سمت کُمُدی که در ضلع غربی اتاق بود ادامه داد. کلید طلایی کوچکی که از قفل کمد آویزان بود به چشمش شبیه ناقوس بزرگی بود که هم می‌توانست اورا به سعادت برساند و هم پاک حیثیتش را ببرد.
نفس عمیقی کشید، دست به کلید برد و آن ‌را چرخاند. شدت نوری که بعد از باز شدن در از درون آن تابید باعث شد برای لحظاتی چشم‌هایش را ببندد. ظرفی خوش‌تراش در کمد خود نمایی می‌کرد؛ مقصود و بت شکم‌پروران! به گنج رسیده بود!
دستانی که از شعف می‌لرزید را به طرف درِ ظرف برد.
ظرف جرینگی صدا کرد و آنچه در خود پنهان کرده بود نمایش داد. خشکش زد! تکه کاغذی که در آن بود را برداشت و با چشمانی پر از اشک آن را خواند:
«واقعا فکر کردی من آجیل ‌و‌ شکلات‌های عید رو می‌ذارم جلوی چشم تو و کلید هم می‌ذارم رو در؟ هه! خااااک بر سر لوزرت! یه عمر بچه تربیت کردم!»
صورت تپلش از خشم می‌لرزید و فکر می‌کرد که اوضاع هرگز از این بدتر نمی‌شود که ناگهان صدای زارپ برخورد دمپایی با استخوان و دردی جانکاه در سرش پیچید.
به عقب برگشت. مادرش بود که نیم‌خیز شده و با نگاهی که گلوله گلوله آتش از آن می‌ریخت او را نگاه می‌کرد.
-هاه! خوووردی؟ نوش جوونت! حالا اگر سیر شدی پا شو برو بذار بخوابم! سردرد گرفتم انقدر سرصدا کردی!
او که بدجوری خورده بود تو دیوار با بغض گفت: «باشه. پس من یه دستمال کاغذی برمی‌دارم!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ نچرال بیوتی خفته
بهراد معينی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon



زن و شوهری خوشبخت که مانند هر زوج نیکبخت دیگری کینگ و کوئین بودند صاحب دختری می‌شوند و نامش را سحر می‌گذارند. در جشن تولد یک سالگی سحر بعد از انداختن سلفی‌هایی که در هیچ‌کدام سحر معلوم نبود، کادوها را آوردند. با بازکردن کادوها مشخص شد به جز هاونگ و وردنه، سایر اقلام جهیزیه پرنسس تهیه شده است. 3 فرشته نیز که همیشه دیر می‌رسیدند هدیه‌هایشان را در آخر آوردند.
فرشته اول آمد و قیافه آنجلینا جولی به او عطا کرد تا بتواند موقعی که لای دندان‌هایش را تمیز می‌کند شاهزادگان را مدهوش خود کند.
فرشته دوم آمد و پیجی با فالوور بالا به دختر عطا کرد.
فرشته سوم می‌خواست هدیه‌اش را بدهد که یک دفعه جادوگر در مجلس ظاهر شد و گفت: «خبه خبه... شخصیت‌های داستان خوب با هم خلوت کردید. این چیه تو کارت دعوت نوشته بودید؟ جادوگرهای شیطانی و بدذات نیان تو تولد ما».
ملکه گفت: «دیگه وقتشه بعضی از واقعیت‌ها رو بشه. شما ختنه‌سورون بچه داروغه هم که رفتی هیچی نبردی. ما چرا موزهامون رو بذاریم شما بخوری؟ آخرش هم بگی یه پرتقال نذاشتن رو میزمون.»
جادوگر گفت: «اتفاقا این بار هدیه آوردم.» سپس لبخندی شیطانی زد و به سبک صداوسیما شالی که روی مقنعه‌اش بود را شل کرد و ادامه داد: «کاری می‌کنم که این بچه در تولد 18سالگی‌اش فالوورهای صفحه‌اش را از دست بدهد.» و بعد از یک سری جلوه‌های‌ ویژه ناپدید شد.
فرشته‌ آخر که بعد از جادوی جادوگر بال‌هایش ریخته بود، می‌خواست از کادر خارج شود که عوامل صحنه مانع شدند و پدر سحر از او خواست کاری کند که فالوورهای صفحه دخترش کم نشود. و فرشته سوم هم او را طوری عوض کرد که در سن 18سالگی ظاهرش بسیار زشت شود تا دیگر کسی جرات نکند از پیجش بیرون برود و به حالت قبل برنمی‌گردد تا زمانی که عشق واقعی به او در دایرکت  دو‌نقطه‌ستاره دهد.

(۱۸ سال بعد)

سحر می‌بیند که با وجود هدیه فرشته، هر روز از فالوورهایش کم می‌شود. او سعی می‌کند با روش‌هایی فالوورهایش را برگرداند. ویدیو درست می‌کند و در صفحه‌اش می‌گذارد ولی همه کامنت می‌گذارند: «وای بر تو که پسری و روسری گذاشتی و دابسمش درست می‌کنی.»
او حتی برای جمع کردن فالوور، صفحه‌های دیگران را فالو می‌کرد تا بعد از فالو بک، آنفالویشان کند. ولی همه بلاکش می‌کردند.
حتی مادرش که برای خود ملکه قابلی بود تبلیغ صفحه سحر، دختر نازش را کرد اما نتیجه‌اش فقط دایرکت‌های ملکه با مضمون «اصلا به شما نمی‌خوره بچتون این سنی باشه» بیشتر شد.
اما روزی یک تیره‌بخت که زبان کیبوردش را اشتباهی انتخاب کرده بود، وقتی می‌خواست برای سحر فحش دایرکت کند دو نقطه ستاره را فرستاد. و چون سریع سین شده بود نمی‌توانست پاک کند. صحنه آخر هم ازدواج این دو است که می‌توانید ادامه داستان را در پیجشان با تمام جزئیات مشاهده کنید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ شنگول و منگول در گذر زمان
افسانه جهرمیان | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


آقا ماجرای این قصه‌ شنگول و منگول شده مثل حکایت این خواننده‌ها که 2-3 نسل باهاشون خاطره دارن.
الان تو خانواده‌ ما قشنگ از پدربزرگ مرحومم بگیر تا خواهرزاده دهه هشتادیم همه با شنگول و منگول بزرگ شدن. یعنی نقشی که این داستان توی خواب کردن بچه‌ها داشته، سخت‌ترین کتابای درسی شب امتحان هم نداشتن. ولی خب مسئله اینجاست که هر نسلی به اندازه وسعش داستان رو می‌شنیده. مثلاً اون ورژنی که پدربزرگ مرحومم از دوران کودکیش به یاد داشت این جوری بود که داستان تماما به دست راوی بوده و مادر بچه‌ها و هیچ‌کدوم از شخصیت‌های داستان حتی یک کلمه هم با حرف نمی‌زدن؛ یعنی اصلا اون موقع برای بچه‌های دهه 10 این مسایل که حیوونا توی قصه صحبت کنن نوعی جلف‌بازی محسوب می‌شده و قطعاً براشون بدآموزی داشته، چه برسه ته ماجرا گوسفند بخواد بره شکم گرگ هم پاره کنه اون هم با چاقو و تجهیزات.

اما ورژن دهه 30 و 40 کمی بازنگری شده بود و پدرم تعریف می‌کرد که شنگول و منگول با هم حرف هم می‌زدن البته بیشتر مامان‌شون صحبت می‌کرده و اونا فقط گوش می‌دادن، ولی در نبود مادرشون بخاطر اینکه دچار اسکیزوفرنی حاد نشن با همدیگه هم صحبت می‌کردن. ولی اندازه دهن‌شون صحبت می‌کردن. تازه گویا در این ورژن حبه انگور هم کم‌کم وارد داستان میشه که خب جزئیات چگونگی ورودش به ما ربطی نداره.  
اما می‌رسیم به ورژن دهه 60 که شنگول و منگول و حبه انگور دیگه حسابی بلبل زبونی می‌کنن و مامانشون هم دیگه زیاد حوصله سر و کله زدن با اینارو نداره. پس خیلی خلاصه و درحد نیاز باهاشون صحبت می‌کنه و از اونجایی که بچه‌های دهه 60 باید واقع‌بین و محکم بار بیان، مامان بزی به محض اینکه متوجه میشه گرگ بچه‌هاش رو نفله کرده، شکم گرگ رو سفره می‌کنه و بچه‌ها رو صحیح و سالم بیرون می‌کشه. یادم میاد از بعد از شنیدن این داستان تا مدت‌ها در رو روی احدی باز نمی‌کردم. نه اینکه از گرگ بترسما، نه! فقط از ترس تصور اینکه مامانم بخواد شکم موجود پشت در رو پاره کنه یکم حالم بهم می‌خورد.
اما ورژن 80-90 رو که حقیقتا فرصتش پیش نیومده بخونم ولی احتمالاً اینجوریه که مامان بزی از دست شنگول و منگول و حبه انگور سر به کوه و بیابون گذاشته، غذاشون هم آماده تو یخچاله فقط باید بذارن تو ماکرو گرم بشه. آقا گرگه هم هر از گاهی میاد به بچه‌ها یه سری می‌زنه که یه‌وقت کم و کسری‌ چیزی نداشته باشن.
مامان‌‌بزی هم قبل از ترک دائمی منزل به بچه‌ها گفته: «هرکاری کردید، کردید؛ فقط در رو روی آدما باز نکنید، چون اونا خطرناکن؛ مثل آقا گرگه خودمون نیستن که درسته قورتتون بدن و بعد بشه پس گرفتتون. جوری حرومتون می‌کنن که دورریز هم نداشته باشین.»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ طرح
🔻🔻
مهدی عزیزی
بی قانون - نوروز ۹۷
👇👇👇

‏🆔 @Dastanbighanoon
‏🆔 @bighanooon
‏🆔 Instagram.com/b.ghanoon


✅ هانسل، گرتل، فردوسی پور و دیگران
گیتا حسینی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


در شهر افسانه‌ها برادر و خواهری زندگی می‌کردند به نام‌های هانسل و گرتل. آنها به دلیل داشتن یک ژن خوب و زندگی لاکچری و مرفه، مدام مشغول خوشگذرانی و تفریحات سالم بودند. البته آنها  یک صفت خوب داشتند و آن این بود که تک‌خور نبودند. به همین دلیل از همه لحظات عشق و حالشان عکس می‌گرفتند و در اینستا می‌گذاشتند تا دیگران هم در خوشی آنها سهیم باشند. زندگی آن دو به همین روال می‌گذشت تا اینکه یک روز گرتل به برادرش گفت: «داداشی من دیگه از اینکه وابسته به پول بابا باشیم خسته شدم. دیگه وقتشه که لایف‌استایلمون رو تغییر بدیم و کسب و کار خودمون رو راه بندازیم.»
هانسل: «ولی چه جوری؟ ما که کاری بلد نیستیم.»
گرتل: «بلدی نمی خواد که. تبلیغ می‌گیریم. مگه ما چیمون از اون جّکِ اُسکل کمتره؟ رفته رو ساقه لوبیا وایساده تبلیغ قرص افزایش قد کرده. کلی هم پول گرفته. تازه ما هم از اون فالوورامون بیشتره، هم فتوژنیک‌تریم.»
اینگونه شد که هانسل و گرتل به منظور تغییر سبک زندگی و تبلیغ کرم ترک پا راهی کویر شدند. اما از آنجایی که تا به حال از کامرانیه آن‌ورتر نرفته بودند واطلاع دقیقی از محل پمپ بنزین‌های کویر نداشتند، بنزین تمام کردند و مجبور شدند پای پیاده و با توکل به مپ موبایل به راهشان ادامه بدهند. وقتی به کویر رسیدند، آنقدر از هر تَرَکی که دیدند عکس تبلیغاتی گرفتند که شارژگوشی‌هایشان هم تمام شد و تازه آن موقع بود که فهمیدند بدون مپ بلد نیستند به خانه برگردند. خلاصه بعد از چند روز گرسنگی، تشنگی و سرگردانی از دور یک خانه شکلاتی دیدند. به طرفش هجوم بردند و مشغول خوردنش بودند که ناگهان جادوگر بدجنس سوار بر جاروی پرنده از راه رسید.
جادوگر: «آهای وحشیا! چی از جون خونه‌ام می‌خواین؟ حالا درسته که مسکن مهر با دقت، ظرافت و مصالح عالی درست شده، ولی دیگه نه اونقدر که پاره آجر رو مثل شکلات گاز بزنی.» هانسل همانطور که دولپی مشغول خوردن بود گفت: «جنس لمینیتم خوب بوده.» بعد هم به خواهرش گفت: «یادم بنداز از دندونپزشکم پول تبلیغش رو بگیرم.»

جادوگر بدجنس که حسابی عصبانی شده بود هر دوی آنها را در خانه زندانی کرد و بعد هم به پدرشان تلفن کرد و برای آزادی‌شان درخواست مقدار زیادی بیت‌کوین کرد. پدر هانسل و گرتل ژن خوبش را به کار انداخت و نقشه بی‌نقصی کشید. سپس با یک هارد پر از بیت کوین و یک پسر بچه نابالغ راهی خانه جادوگر شد.
وقتی به آنجا رسیدند جادوگر سرش به  چاق سلامتی با پدر هانسل گرتل گرم بود که پسربچه نابالغ یواشکی داخل خانه رفت و مایع زردرنگی را به چهارگوشه خانه پاشید. ناگهان خانه و هرچه که بود با انفجار مهیبی از بین رفت. فقط جادوگر فرصت کرد قبل از محو شدن فریادکنان بگوید: «لعنت به برنامه نود که همه چیز را لو داد.» خلاصه هانسل و گرتل به طرف پدرشان دویدند و همگی خوب و خوش سر خانه زندگی‌شان برگشتند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ طرح
🔻🔻
جمال رحمتی
بی قانون - نوروز ۹۷
👇👇👇

‏🆔 @Dastanbighanoon
‏🆔 @bighanooon
‏🆔 Instagram.com/b.ghanoon


✅ راپونزل! سرت رو با چی می‌شوری؟
علی بايبوردی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

در روزگاران قدیم که هنوز اینترنت و تلوزیون نیامده بود تا ما را از هم دور کند، یک جادوگر بود که گل پرورش می‌داد. گل او یک توانایی خاص داشت. به طور مثال می‌توانست ملیسا مک‌کارتی را به کندال جنر تبدیل کند. اما برای فعال کردن این توانایی لازم نبود ۱ را به ۳۰۹۰ ارسال کند. بلکه کافی بود برایش آهنگ "دلبرا جاون جاون جاون جاون" حامد همایون را بخواند. جادوگر در همسایگی پادشاه آن شهر زندگی می‌کرد. روزی پادشاه از لک‌لک‌ها خواست تا برایش یک بچه بیاورند. روز تحویل بچه، ملکه مریض شد. پادشاه به لک‌لک‌ گفت: «این جنس چینی چیه که به من انداختی؟» لک‌لک گفت: «آقا خداشاهده من برای برادر خودم هم از اینا بردم. کار ترکه حرف نداره.»
پادشاه که دید اینطوری نمی‌شود، پروفسور سمیعی را دعوت کرد تا بچه را به دنیا بیاورد. او در ابتدا درخواست را رد کرد اما پادشاه گفت: «شما خودتون تو کانالتون نوشته بودین سزارین با نصف قیمت انجام میدین.» وی از پاسخ ماند و پس از معاینه ملکه، برایش گل تجویز کرد. پادشاه گفت که همسرش اهل مواد مخدر نیست. پروفسور توضیح داد که منظورش گل خاصی است که فقط در یک منطقه می‌روید. پس پادشاه به سربازان دستور داد تا گل را پیدا کنند. آنها نیز گل را در باغ جادوگر پیدا کردند و چیدند تا برای ملکه ببرند.
ملکه با پنجه طلایی پروفسور، کودکی را به دنیا آورد که موهایش طلایی و فلوئورسانس بود. درحالی که او و همسرش رنگ موهایشان قهوه‌ای است. پادشاه به لک‌لک چپ چپ نگاه کرد و گفت که «آیا اشتباهی صورت گرفته؟» لک لک در پاسخ به این سوال خاطرنشان کرد: «خیر. خاصیت آن گل دارویی که ملکه مصرف کرد این بود که دختر شما موهایش جادویی می‌شود.»
پادشاه و همسرش چند روزی از داشتن بچه‌ به این زیبایی که در آینده کراش بسیاری از پسران خواهد شد، لذت می‌بردند تا اینکه جادوگر آن بچه را دزدید و به برج خودش برد.


راپونزل بزرگ و بزرگ‌تر شد و آنقدر زیباروی شد که برای پخش این کارتون در صداوسیما سردار آزمون از او درخواست کرد تا کمی رعایت کند. او موهایی به بلندای برج میلاد داشت و نمی توانست آن را کوتاه کند. چون دختری که موهایش را کوتاه می‌کند ترسناک است. او از کودکی با جادوگر بزرگ شده بود برای همین فکر می‌کرد مادر واقعی‌اش است. مثل عموی سوباسا، که فکر می‌کرد واقعا عمویش است.
راپونزل هیچ‌گاه از آن برج بیرون نمی‌رفت چون جادوگر نمی‌گذاشت و می‌گفت دخترم جامعه پر گرگ است. او هم می‌گفت مخلص مادر خودم برم که انقدر به فکر من است.
در روزی از روزها جادوگر رفت که به کار و زندگی‌اش برسد. در این حین و بین، یک پسرک جوان خوش‌رو به نام جورج گلزار به طور اتفاقی وارد محوطه برج جادوگر شد و از راپونزل خواست تا موهایش را پایین بیندازد. او موهایش را پایین انداخت تا جورج بالا بیاید. وقتی که جورج به بالای برج رسید از او پرسید: «راستی راپونزل چطور شد که موهایت انقدر خوب و مستحکم مانده؟» راپونزل هم که اسپانسر شرکت چلرنگ بود، از کیفش یک شامپوی مولتی ویتامین درآورد و به جورج هدیه داد. جورج در ازای این هدیه، او را از برج به بیرون کشاند. آن دو باهم این طرف و آن طرف رفتند. کلی به گشت و گذار پرداختند. در اندرزگو دور دور کردند و در پالادیوم خریدهایشان را کردند.
اما راپونزل وقتی جامعه را دید که چه قدر پر گرگ است کمی منقلب شد. قبل از اینکه او از برج بیرون بیاید فکر می‌کرد قیمت گوجه در محل آنها ارزان است ولی وقتی قیمت های واقعی را دید،  مکدر شد و زیر گوش جورج خواباند و گفت: «مرا به برج برسان. من ترجیح می‌دهم دروغ نوازشم کند تا اینکه حقیقت به من سیلی بزند.» جورج بعد از شنیدن این جمله تسمه‌تایم پاره کرد و راپونزل را به برج رساند. او که شکست عشقی خورده بود، نام خود را به مارکو تغییر داد و به سرزمین پارس رفت تا عصاره گیاهی پیدا کند. همچنین راپونزل که با دیدن گرانی اجناس، دیگر آن آدم سابق نبود، تصمیم گرفت برای همیشه در برج جادوگر بماند و هیچ‌گاه بیرون نیاید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ رابین‌هود هم در کوزه افتاد...
عاطفه هاشمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


رابین هود همین‌طوری وسط جنگل شروود ولو افتاده بود و داشت برای خودش سوت می‌زد که ناگهان نامه‌ای که به تیری چسبیده بود از چله کمان جدا شد و زارتی خورد وسط درخت بالای سرش. در نامه اینطور نوشته بود:

«جناب آقای رابین هود
مودی محترم مالیاتی
خواهشمند است هرچه سریع‌تر جهت تعیین تکلیف بدهی مالیاتی خود به این حوزه مراجعه فرمایید.
با تشکر اداره مالیات ناتینگهام بزرگ
حوزه مالیاتی جنگل شروود»

رابین هود که عین سوسک ترسیده بود، ظرف جیک ثانیه خودش را به اداره مالیات رساند. وارد اتاق که شد، دید داروغه ناتینگهام پشت میز نشسته و عینکش را گذاشته روی نوک دماغش. یک کاغذ دور و دراز هم لوله شده و از زیر دستش آمده تا وسط اتاق. سرش را بالا آورد و گفت: «به به رابین جان ... داداچ گلم! اتفاقا همین الان داشتم مالیات تورو حساب می‌کردم. ما یه سامانه هوشمند طراحی کردیم که کلیه حرکات شما رو موقع کار آنالیز می کنه. طبق بررسی‌های ما شما 540 مورد غارت اموال ثروتمندان داشتی که بابت هرکدوم باید 500تا سکه بدی. آهان! راستی این آخریه چون غارت اموال پرنس ‌جان بوده میشه هزار تا سکه، بابت اضافه وزن جان کوچولو و کچلی پدر تاک  هرکدوم 2000تا سکه، 2000تا سکه هم بابت اینکه این دختره، ماریان، رو نمی‌بری سر خونه زندگی دختر مردم رو علاف کردی. همه اینا به علاوه 500تا سکه عوارض کارآمدی سامانه شگفت‌انگیز محاسبه مالیات جمعا میشه...

رابین حرفش را قطع کرد و گفت: «چی میگی بابا! من اصلا کار ندارم که بخوام مالیات داشته باشم...» داروغه از پشت میزش بلند شد و با همان لطافت رو مخی‌اش که اصلا با هیکل غول‌آسایش جور در نمی‌آمد گفت: «پسرجون انگار یادت رفته کسی که یک ساعت در هفته کار کنه  شاغل حساب میشه. تو که هفته‌ای هفت هشت بار شبیخون می‌زنی به این اشراف‌زاده‌های بدبخت که دیگه جزو شاغلین پرمشغله هم هستی. ضمنا یادت نره فقط تا آخر هفته وقت داری ...»
رابین به صفحه مانیتور که محاسبات سامانه کوفت‌گرفته را نشان می‌داد خیره شد. ذلیل‌مرده همین‌طوری داشت کنتور می انداخت: «5% به جهت آفتابی بودن روز سه شنبه، 7% عوارض خوشتیپی داروغه، 5 % عوارض سمپاشی درختان جنگل شروود، 3% مالیات بر ارزش افزوده هدیه ولنتاین ماریان...»

رابین هود همین‌طوری هاج و واج با خودش فکر می‌کرد این همه پول را از کجا بیاورد: «پرایده که جان کوچولو روش کار می‌کنه رو می فروشم. طلاهای ماریان هم هست ( البته بعد از 7 مرحله قهر و دعوا و منت کشی). برای بقیه‌اش مجبورم از ریچارد شیردل پول دستی قرض بگیرم.» توی همین فکرها بود که داروغه گفت: «نگران نباش». بعد همان‌طور که دستگاه کارتخوان را از کشوی میزش بیرون می‌آورد گفت: «البته می‌دونی که این مالیاتا صرف رفاه مردم میشه، ولی من قول میدم برات صحبت کنم کمترش کنن.» رابین هود که ستاره بدجنسی گوشه چشم داروغه را دیده بود، رگ عدالتخواهی و ظلم‌ستیزی‌اش قلمبه شد و تیر و کمانش را درآورد. عربده‌زنان خواست حمله کند که داروغه قاه قاه زد زیر خنده و گفت: «شل کن بابا! هر حمله‌ای کنی سامانه مالیاتش رو محاسبه می‌کنه... پول رو اخ کن بیاد شاخ بازی در نیار...» همانجا بود که رابین تازه عقلش رسید و فهمید شعار معروفش که گرفتن از داراها و خوروندن به فقرا بود بدجوری برایش شاخ شده. به همین خاطر تصمیم گرفت از این به بعد پول‌ها را بین مردم تقسیم نکند و همه را خودش تنها تنها بخورد. به همین راحتی و به همین خوشمزگی...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ طرح: تولید ملی
🔻🔻
محمدرضا ثقفی
بی قانون - نوروز ۹۷
👇👇👇

‏🆔 @Dastanbighanoon
‏🆔 @bighanooon
‏🆔 Instagram.com/b.ghanoon


✅ رنگو نیرنگ
امير اردلانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


سلام من رنگو هستم، یه آفتابپرست خوشبخت و امروز می‌خوام براتون بگم که ما حیوونا بر خلاف آدما چقدر راحت می‌تونیم خوشبخت بشیم. دست تقدیر با کمک یه تصادف من رو تو مسیر شهر کوچیکی به نام خشک‌آباد قرارداد. حالا نمی‌دونم اسم شهر از اول این بوده یا بعد از بی‌آبی اسمش رو عوض کردن. توی ورودی، تابلوی شهر  رو که دیدم، مطمئن شدم که پای شما آدما به اینجا باز نشده، چون کسی سعی نکرده بود نوشته خشک‌آباد روی تابلو رو به خشتک‌آباد تبدیل کنه.
حیوونای این شهر آدمای بدبختی بودن، همشون می‌گفتن ما از مسئولین تقاضای آب داریم ولی متاسفانه این شهر هیچ مسئولی نداشت به جز شهردار و البته بعد از ورود من، یه کلانتر شیش‌دونگ به نام رنگو!
من به عنوان کلانتر از همون اول به شهردار شک کردم و می‌دونستم که نصف این بدبختیا و بی‌آبی‌ها به خاطر کم‌کاری ایشون بوده. خب چرا این شهر نباید یه سالن 12هزار نفری صد منظوره داشته باشه که توش هم نمایشگاه گل و گیاه برگزار کنن‌، هم فوتبال بازی کنن، هم میتینگ سیاسی بزارن و از همه مهم‌تر میزبان لیگ جهانی والیبال بشن و دور زمین بنویسن آب هست ولی کم هست تا حیوونا متوجه بشن باید صرفه جویی کنن! یا چرا تا امروز یه پروفسور نیومده تو تلویزیون به حیوونا یاد بده که وقتی میرن دستشویی، درست نشونه‌گیری کنن تا آب کمتری مصرف بشه؟!
من حتم داشتم شهردار و اطرافیانش کل آب شهر رو می‌خورن و یه لیوان آب هم روش. باید خودم رو آماده مبارزه با شهردار می‌کردم، مرغم رو زین کردم و هفت‌تیر به دست تو مسیر لوله آب راه افتادم تا ببینم آب کجا مصرف میشه. 30، 40 مایل از شهر دور شده بودم که پشت یه تپه توی یه دره چیزی دیدم که خشکم زد. یه عالمه برج مسکونی، یه عالمه مرکز خرید، سالن 12هزارنفری، دریاچه مصنوعی، یه عالمه چادر برای وقتی که زلزله میاد و هرچی که یه شهر  نیاز داره. با خودم گفتم خب شهردار اگر می‌دونسته یه شهر چه چیزایی لازم داره، چرا تو خشک‌آباد نساخته؟! خب شاید چون خشک‌آباد به خاطر بی‌آبی خار داشته نتونسته.

برگشتم شهر و رفتم پیش شهردار، گفتم: «آقای شهردار ساختمونای توی دره، 80 متری‌های فاز صفرش متری چند؟!» گفت: «ازچی حرف می‌زنی؟!» گفتم: «بازی دیگه تموم شده»، تا اومدم هفت تیرم رو از جیبم بیرون بیارم شهردار هم دست کرد توی جیبش و دسته چکش رو در آورد. گفت: «چقدر بنویسم ؟» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «واسه اینکه بزنی قدش و بیای با خودمون کار کنی» گفتم: «من شده برم یه چرخ‌دستی بخرم، کنار خیابون آب کاکتوس بفروشم تو تیم شما نمی یام.» شهردار گفت: «ببین رنگو! اینجا اینقدر خشک شده که دیگه کاکتوسا هم آبشون نمیاد، بعدم یادت نره که من شهردارم، میدم مامورای شهرداری چرخ دستیت رو بگیرن یه دونه هم شترق بخابونن تو گوشِت، پس واسه من آدم‌بازی در نیار.» گفتم: «ببین اقای شهردار! من از این چیزا نمی‌ترسم.  ترس من از اینه که یه سال دیگه شورای شهر بعدی به جای تو یکی دیگه رو انتخاب کنه، اونوقت تکلیف من چی میشه؟!!»
گفت: «نترس! اینجا مثل یه سری شهرهای مدرن و پیشرفته آدما نیست که شورای شهر و اینا داشته باشه. اینجا شهرداری موروثیه.» گفتم: «جونمی جون!  بنویس چک رو تا رئیس بانک هم جمع نکرده بیاد تو تیم تو.»
اون روز از بانک که اومدم بیرون، ستاره کلانتری رو از سینم کندم و یه کت شلوار طوسی پوشیدم. الان هم ارادتمند شما مهندس رنگو هستم؛ معاونت مالی شهرداری شهر خیلی خشک‌آباد و البته ساکن نیوستی.»
خوشبختی حاصل یک لحظه درنگ است.


امضاء
رنگو
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ چوبين و مادر پشت‌پرده‌اش
سهیلا ولی‌زاده | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


چوبین جلو آینه سعی کرد برای صدمین‌بار موهایش را برخلاف جهت همیشه، حالت بدهد بلکه نصفی از صورتش را بچه‌های عزیز توی خونه بتوانند ببینند. اما دریغ که آرایشگرش چنان موهایش را به فنا داده بود که تا سیزن پنج هم هر گونه تلاشش بی‌فایده بود. پس امیدش را برای اینکه شبیه قهرمانِ سکانس آخر فیلم‌ها شود را کنار گذاشت. سعی کرد خود واقعی و بدون ساق پایش را بپذیرد و همین‌جوری جذاب باشد و به جنگ برونکا برود.
توی راه مدام به خودش، هاچ و بقیه برو بچه‌های کارتون‌ها که از اول تا آخر ماجرا دنبال مادرشان بودند وهیچ وقت هم پیدایشان نکردند، فکر کرد و به این نتیجه رسید که واقعا این همه آب‌بستن به کارتون‌ها تا کی؟ همه ما را که از روی یک طرح تکراری ساختند. این بچه‌های توی خونه چه گناهی کردند. از هم گسسته شدند از بس که غصه ما را خوردند. پس بودجه صدا و سیمای ژاپن کجا می رود؟ سعی کرد به برنامه‌های شاد فکر کند تا این قدر سیاه‌نما نباشد.
یاد جیمبو افتاد ولی او از وقتی عوارض خروج از کشور سه برابر شده بود و نمی‌توانست هر وقت دوست دارد پرواز کند، افسردگی گرفته بود و رفته بود خودش را توی گردوغبار اهواز مشغول پروازکرده و می‌گفت «من جیمبو نیستم، من بویینگم، ولم کنین می خوام سقوط کنم.»
در همین افکار غرق بود که از دور ماموران بالدار برونکا را دید که  پروازکنان به سمت او حمله‌ور شدند. چوبین در حالیکه داشت فکر می‌کرد چطور اینها با این قیافه یک چشم‌شان که بیشتر به درد نشانه‌شناسی می‌خورند تا جنگ، تا الان سانسور نشده‌اند. تنها با پرتاب دمپایی‌اش آنها را ساقط کرد و به سمت مقر اصلی برونکا به راه افتاد.
چوبین برای نجات مادرش به آخرین لحظات جنگ با برونکا نزدیک می‌شد. ولی یادش آمد که در این نسخه فعلی مادرش اشکال پخش دارد و چوبین نمی‌تواند اورا نجات دهد. مگر اینکه مادر را به شکل دون‌دونِ الستون وولستون نمایش می‌دادند تا قابل پخش باشد. هرچند به نظرخودش از لحاظ ژنتیکی بیشتر می‌خورد بچه دون‌دون باشد تا مادر زیبایِ غیرقابل پخش خودش. اما سعی کرد افکارش را منحرف کند تا یاد سریال‌های ترکیه‌ای نیفتد.

بالاخره چوبین با مشقت زیاد به برونکا رسید. آخرسر هم نتوانست بفهمد چرا او لباسش را تا زیر دماغش بالا می‌کشد که حتی اگر دماغ بزرگش مانع نبود تا پیشانی در لباس فرو می‌رفت. شاید تاثیر پدربزرگ او بوده که در کودکی برونکا او را خیلی دوست داشته. چوبین سعی کرد دهان ذهنش را ببندد وکمتر گل‌شعر بگوید و به ماموریت اصلی که شکست برونکا بود پرداخت و با کمک دست‌بند جادویی‌اش که حکم ژن خوب را برایش داشت توانست یک چیز غول‌تشن به آن بزرگی را شکست دهد.
اما از آنجا که معذوریت پخش مادرش، باعث می‌شد داستان نیمه‌تمام بماند. چوبین سعی کرد ضمن دادن نتیجه اخلاقی، پایان داستان را شاد کند. پس رو به برونکا گفت:
«هیچ می‌دونی اندی نمرده؟ پس به شایعات توجه نکن.»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ جک و پیشنهادهای سحرآمیز
شهرزاد سمر | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


جک مشتش را باز کرد و چند دانه‌ آبی را که کف دست عرق‌کرده‌اش بود به مادرش نشان داد. مادرش گفت: «اینا چی‌ان؟» جک به دوربین نگاه کرد و گفت: «این دونه‌ها که آبیه شوینده‌ حسابیه، لباس می‌ره تو ماشین، حالا دیگه راحت باشین». مادرش پرسید: «گاوه رو دادی اینا رو گرفتی؟» جک سریع ریتم را بازپس گرفت و گفت: «اگر به فکر جنس ناب باشی، هی تو نخ بشور بساب باشی، نمی‌زنی تو سر جنسم مدام، تو این مسیر تو هم میای پا به پام.» این بار اول جک نبود. او تخصص عجیبی در به کشتن دادن دام داشت و از دام‌هایشان فقط یک گاو مانده بود. روزی جک رفت گاوشان را بفروشد تا با پولش غذا و لباس بخرند. وقتی برگشت، لوبیاهایی که در عوضِ گاو گرفته بود را به مادرش نشان داد و با شوق گفت: «بالاخره فرصتی پیش اومد تا از تنها مهارت تجربی که تو دوران تحصیل یاد گرفتم، کسب درآمد کنم. اول اینا رو تو اسفنج خیس می‌کنیم تا جوون بزنه، بعد می‌کاریم.» مادر با این که خیلی عصبانی بود گفت: «کی گفته بی‌سواده؟ نه خنگه و نه ساده... می‌خواد منو دق بده، با نقشه و اراده.» سپس دانه‌ها را از پنجره به بیرون پرت کرد. فردای آن روز جک با هیجان مادرش را بیدار کرد و به او گفت که یک ساقه‌ بلند لوبیا در حیاطشان درآمده. مادرش همان جا یک پس‌گردنی به او زد و گفت: «باز گل زدی؟ به جای این کارا پاشو برو دنبال یه کاری.» جک که بی‌توجهی مادرش را دید، مثل چی از ساقه‌ لوبیا بالا رفت تا ببیند تا جا رفته. تلاش او برای رفتن به آسمان منجر به کشف لایه‌های اکسید گوگرد، سرب و چند فلز کشف‌نشده شد. بعد از رد شدن از جو زمین، بالای ابرها قصر بزرگی دید. جک مبهوت عظمت آن شده بود که دستی شانه‌اش را لمس کرد. برگشت دید دست که نه، انگشت غول بزرگی بود. غول پرسید: «بوی آدمیزاد نمی‌دی!» جک گفت: «به خاطر دوده وگرنه من هر روز دوش می‌گیرم.» غول لبخند زد و گفت: «باشه، تو راست می‌گی.» جک به خونه اشاره کرد و پرسید: «راسته که این هم مال خانواده‌ هاشمیه؟» غول: «نه مال منه. دوست داری توش رو ببینی؟ یه مرغ دارم که تخم طلا می‌ذاره.» جک مؤدبانه پیشنهادش را رد کرد و برای جلب ترحم از سختی‌های کار و زندگی روی زمین گفت. غول مرغ را آورد تا به او یه تخم طلا بدهد. جک پرسید: «فقط یکی؟!» بعد به کفش‌هایش اشاره کرد و گفت: «می‌دونی این چیه؟» غول گفت: «این چیه؟ این چی چیه؟» جک گفت: «کفش نهرین بچه‌ها... اینا رو غول چراغ بهم داده. اون وقت تو فقط یه تخم طلا می‌دی؟ واقعا که!» غول که حسابی با غول چراغ جادو کَل داشت، کُل مرغ را یک‌جا به جک داد. جک پرسید: «خالی خالی؟» غول گفت: «خالی خالی.» جک هم تشکر کرد و گفت: «وای... خیلی لطف کردی چه جوری می‌تونم جبران کنم؟» غول گفت: «جبران نمی‌خواد. فقط یه توک پا بیا تو قصر چنگ طلا رو هم بهت بدم. هر وقت چنگ بزنی، تخم طلا به دست میاری.» جک دید این پیشنهاد را حتی مؤدبانه هم نمی‌تواند رد کند. پس به طرف ساقه‌ لوبیا دوید تا به سمت خانه فرار کند. غول گفت: «وایسا وایسا کارت دارم من غوغولی بی‌آزارم.» جک مدل میله‌ آتش‌نشانی سر خورد و رسید به زمین. غول هم در حین تعقیب و گریز میان لایه‌ غباری مذکور دچار ایست ‌قلبی شد و مرد.
جک انتظار داشت که مادرش پای ساقه‌ لوبیا چشم‌انتظار باشد اما او در حال درست کردن دلمه از برگ‌های لوبیا بود. جک با شوق قصه‌ مرغ تخم‌طلا را برای مادرش تعریف کرد، مادرش گفت: «وای پسرم.. چقدر آخه نادونی، کرد توی پاچه‌ت توی این گرونی... تو دوره‌ای که تخم مرغ طلا بود، رفتی گرفتی مرغ تخم طلایی؟» فردای آن روز جک مرغ تخم طلا را برد بازار تا بفروشد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon


✅ طرح
🔻🔻
احسان گنجی
بی قانون - نوروز ۹۷
👇👇👇

‏🆔 @Dastanbighanoon
‏🆔 @bighanooon
‏🆔 Instagram.com/b.ghanoon


✅ ایکیوسان در سرزمین عجایب
هوشنگ خنجری | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


ايكيو بالاخره توانست با تلاش و كوشش و پشتكار، در رشته اژدهاشناسي معبد شائولين شريف قبول شود. او در شائولين هم شبانه‌روز تلاش كرد تا تخصص اژدهاشناسي باليني را گرفت. اما چون اژدهايي وجود نداشت كه بتواند بشناسد، انگشت‌هايش را تُفي كرد و به دو طرف سرش ماليد و فكر بكري كرد. تصميم گرفت به تدريس اژدهاشناسي بپردازد و اژدهاشناس‌هاي بيشتري تربيت كند. پس به معبد كودكي‌اش برگشت و ايده‌اش را با آقاي شين‌سه مطرح كرد.
(آقاي شين‌سه در معبد هم دفتردار شده بود، و هم معلم پرورشي؛ پنجشنبه‌ها هنر و ورزش درس مي‌داد و در مواقعي كه مسئول كتابخانه بود، مشاوره هم مي داد.) شين‌سه كه عجله داشت گفت بايد به لوكيشن ميتي كومان برود تا براي نقش داداش تسوكه گريمش را عوض كنند؛ وگرنه ميتي كومان نشانش را بيرون مي‌آورد و بايد يك ربع جلويش روي زمين بيافتند تا بيخيال شود. پس ايكيوسان براي استخدام نزد استاد بزرگ رفت.
معبد غيرانتفاعي شده بود و خرجش را والدين با شهريه‌ها مي‌دادند.  بچه‌هايي كه پدرشان خرج مراسم چاي استاد را هم مي دادند، از سر و كول استاد بزرگ بالا مي‌رفتند و از ناقوس معبد تاب مي‌خوردند و مشمول لبخند استاد مي‌شدند همزمان. كف معبد را هم ديگر شاگردي نمي‌سابيد و هيونداخان(از مهاجران تابع كره جنوبي) براي اين كار استخدام شده بود. يك اتاق تنبيه هم ساخته بودند كه هركس كار بدي كرد برود داخل اتاق، روي مبل بنشيند و به كار بدش فكر كند.
ايكيوسان پيشنهادش را مطرح كرد، اما استاد گفت: «طبق بخشنامه جديد معابد، از پذيرش پسر مجرد به عنوان مربي معذوريم.» پس ايكيو  بي‌درنگ سراغ سايوجان را گرفت؛ كه استاد خبر از ازدواج سايوجان داد و باعث شد ايكيو درمانده از همه جا، تصميم بگيرد همه چيز را رها كند و برود دنبال مادرش بگردد. اما يادش آمد كه برعكس بقيه كاراكترهاي كارتوني هم نسلش مادرش را گم نكرده؛ پس تصميمش را به مهاجرت به كشوري اژدهاخيز تغيير داد و الان در حال انجام كارهاي اپلايش است.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon

20 last posts shown.

13 565

subscribers
Channel statistics