شما بچههای المپیاد جهانی رو یه نگاه بنداز. ریاضی و کامپیوتر رو معمولا چینیها درو میکنن میرن. مقایسه کن با برندگان فیلدز و نوبل و آبل و تورینگ. خب چی شدن اون بچههای المپیادی آسیای شرقی؟ چرا جایزههای مهم رو اون بچههایی که معدلاشون بیسته و شیش تا ساز بلدن و به چهار زبان زنده دنیا از پونزده سالگی حرفمیزنن نمیبرن؟ میبینی؟ انگار یه چیزی این وسط میلنگه. بزرگترین آهنگسازای زنده دنیا اونایی نیستن که تو ده سالگی به پیانو و ویولون مسلط شدن. Leading Figure های دنیای علم معمولا اونایی نیستن که همه بیستارو درو تو مدرسه و دانشگاه درو کردن.
یکیش میشه ادوارد ویلسون که تو جنگلای میسیسیپی دنبال مار و مورچه میگشت و شد از مهمترین چهرههای زیستشناسی قرن گذشته، خیلیاشون هم میشن همین بچههای آسیای شرقی و هندی که تو دوره کارشناسی رزومشون دهن پر کنه.
یکی میشه تیرسن، آرنالدز یا زیمر که وزنههای زنده دنیای موسیقی عصر خودشون محسوب میشن. خیلیا دیگه هم میشن همین آسیاییهایی که تو یوتیوب کلی فالوئر دارن.
یکی میشه جان نش که مقاله کمتر از پنج صفحهای دوره دکتراش جایزه نوبل میبره. یکی هم میشه رنگ و وارنگ مدالیستهای مختلف المپیاد.
خب پس اونا چی میشن؟ هیچی اونا تهش معلمهای خوبی برای مدرسه و دانشگاه میشن. فرق دوییدن برای رسیدن به خواستههای مامان بابا و دوییدن و رسیدن به خواستههای خودت خروجیش اینجوری میزنه بیرون.
دقیقتر بگم، اونجا که شور و اشتیاق جاودانه تو سینه آدم خفه میشه و جاش رو "آنچه خوب استِ مامان بابا" میگیره و از یه جایی به بعد تو تصمیم میگیری که دو سه دهه آینده زندگیت رو صرف این کنی که پوزیشنهای دهن پرکن رو یکی پس از دیگری فتح کنی. تهش خسته میشی، شاید هم شکسته، و اون موقع اگر چه میتونی باز هم بقیه راه رو برای خودت زندگی کنی اما کوه خشمی. از خودت و اونایی که برای زندگیت اختیارداری کردن جوری که تو فکر کنی که این تویی که داری اون انتخاب رو میکنی.
اول آدما شروع میکنن به زور بیشتر زدن. نمیشه. باز زور میزنن. باز نمیشه. بعد شروع میکنن سرزنش کردن خودشون. بعد ناامید میشن. بعد از خودشون کلی خشم بالا میارن. غالبا هم نمیفهمن که یکی دیگه بوده که بهشون گفته این راهو باید بری و این انتخاب خودشون نبوده. و این نفرت از خودشون به روی مردم جهان اطرافشون بالا آورده میشه.
اینه که یه معلمی رو میبینی که دانشآموزاشو تحقیر میکنه سر اینکه بچه کتابشو جا گذاشته.
یا یه پزشکی رو میبینی که بیمارش رو تحقیر میکنه و تشخیص و تجویزش رو برای بیمار به زبان او توضیح نمیده.
یا پدری رو میبینی که با زن و بچش تحقیرآمیز میشینه و دائم منت میذاره که ما فلان بودیم و اگر امکانات شمارو داشتیم بهمان میشدیم.
همه اینا آدمایین که یه روزی دنبال آرزوهای خودشون نرفتن. به اشتباه آرزوهای یکی دیگه رو دنبال کردن و بعد از نرسیدن بهش سرخورده شدن و حالا اون خشم از سرخوردگی رو سر جهان پیرامونشون خالی میکنن.
نتیجه اخلاقی قصه اینکه ببین کی هستی و چی میخوای از جون زندگیت و بعد بدو دنبالش. صدی نود و نه کسانی که این نوشته رو میخونن نه میدونن کیان نه میدونن آرزوی "خودشون" چیه. هرچند که آرزوی "دیگری" رو جوری حفظن که فکر میکنن ماموریت خودشون تو زندگی همینه. که ما شرقیها خداوندگاران زندگی برای نگاه دیگرانیم.
@benevisamkebekhooni