بچه داشتن خیلی سخته.
تو یه کشاننده خیلی قوی داری که همه آرزوهات رو یه بار دیگه با این بچه امتحان کنی، بچه خوبی باشه، مودب باشه، جواب پس نده، نمرههاش عالی باشه، لباسی که تو دوست داری بپوشه، حرفی که تو میخوای بزنه، اصلا به چیزی فکر کنه و به چیزایی علاقه نشون بده که تو دلت میخواد.
اما خب از برآیند اینا بچه سالمی درنمیاد، حتی اگه واقعا اینجوری بشه، میشه آدمی که دیگه از خودش هیچ استقلال و نظر و عزت نفسی نداره و این مطمئنا چیزی نیس که تو بخوای، آدمی نیست که دوست داشته باشی تو زندگی اجتماعی و بزرگسالانهاش باشه.
یه درمانگر کودک تعریف میکرد مادر من از بچگیم تا الان که چهل سالمه، تو هر شرایطی بهم میگفت من تو رو بیشتر دوست دارم، یعنی لیوان از دستمون میافتاد و میشکست میگفت من تو رو از لیوان بیشتر دوست دارم، نمرهمون خوب بود یا بد بود، میگفت من تو رو از نمرهات یا از عملکردت بیشتر دوست دارم، حرف بد میزدیم یا به کسی مهربونی میکردیم، میگفت من تو رو از کاری که کردی بیشتر دوست دارم و این مادر با عشق بیقید و شرطش، بدون تهدید و شرم دادن و دعوا کردن یا تشویق بیجا و بیمورد ما، راه زندگی کردن و راهی که دوست داشت ما توش قدم بذاریم رو بهمون نشون داد.
این قشنگتر نیست؟ حتی راحتتر هم هست. ما کمتر بچههاییم تا راهی که به نظرمون بهتره رو بهشون نشون بدیم اما با حرفها و حسی که بهشون میدیم میتونیم فقط تشویقشون کنیم، انتخاب دیگه با خودشونه.
✍فائزه مرادی | گروه #روانشناسی بامامان
@bamaman_media