اندیشه ناب


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


تبلیغات 👈 @mr_mim3

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


چرا بشر دوست داشته است که نام نیک از او بر جای ماند؟

بعد از مرگ برای او چه فرق می‌کند که از او به نیکی یاد کنند یا بدی و یا اصلا یاد نکنند؟

این نیز بسته به زندگی است.

همه چیز برای زندگی خواسته می‌شود.

نام نیک یکی برای آن است که برای بازماندگان نتیجه مطلوب داشته باشد و دیگر آنکه در هنگام زنده بودن بیندیشد که بعد از مرگ از او یادگاری بر جای خواهد ماند و از او به خوبی یاد خواهند کرد و این مایه تسلی خاطر می‌شود.

سرمایه‌گذاری‌ای است برای بعد از مرگ که در زمان زندگی از آن بهره گرفته می‌شود.

این است که کسانی برای حفظ نام از جان نیز گذشته‌اند. نمونه‌اش بهرام پسر گودرز و پیران در شاهنامه‌اند. آنان گفته‌اند: مرا نام باید که تن مرگ
راست ...

نام نیک بعد از مرگ تصور می‌رفته که زندگی را پشتوانه‌ای می‌تواند بود.
یکی از جهت آنکه فرزندان و بستگان از آن بهره خواهند گرفت دیگر آنکه نوعی تعین
بعد از مرگ است برای دلخوشی زمان زندگی.


سعدی می‌گوید:
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کز او ماند سرای زرنگار

و فردوسی از اینکه شاهنامه را می‌سراید امیدوار است
که نام بلند از او بر جای ماند، می‌گوید:
یکی سایه داری بماند ز من ...
یا
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین

نام نیک نوعی ادامه زندگی دانسته می‌شده.

فراموش نکنیم که بشر به خیال دلخوش بوده

شهرزاد قصه‌گو، صص ۱۲۰- ۱۲۱.
دکتر اسلامی ندوشن

@andisheh_naab12


تفاوت نشانه‌های افسردگی در زنان و مردان

زنان به خود سرزنشی گرایش دارند
مردان به سرزنش اطرافیانشان

زنان احساس غم، بی‌تفاوتی و بی‌ارزشی
می‌كنند.
مردان احساس خشم و تحریک‌پذیری دارند

زنان حالت دلواپسی و ترس دارند
مردان بدبین و گارد گرفته می‌شوند

زنان از هر درگیری فاصله می‌گیرند
مردان درگیری و کشمکش درست می‌کنند

زنان در این دوران دوست دارند درباره مشکلاتشان صحبت کنند.
در حالی كه اكثر مردان صحبت درباره افسردگی را ضعف می‌دانند.

اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می‌آورند.

در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود می‌کنند.

@andisheh_naab12


‏تفاوت مفهوم رنگ‌های‌ چراغ راهنمایی و رانندگی

در ایران و خارج از کشور !



@andisheh_naab12


۱. دست از جدی گرفتن زندگی بردارید.
چرا زندگی را اینقدر جدی می‌گیرید؟ واقعاً چرا؟ سعی کنید در همه مسائل زندگی جایی برای شوخ طبعی و خندیدن پیدا کنید و زیاد بخندید.

۲. برای انجام کارهایی که دوست دارید وقت بگذارید.
هیچوقت از رفتن به یک مسافرت، انجام یک سرگرمی جدید یا گذراندن یک روز کنار کسانی که دوستشان دارید پشیمان نخواهید شد. ولی ممکن است از نرفتن به یک کلاس هنری، نخواندن یک کتاب یا نخریدن یک چیز پشیمان شوید. شرکت‌کننده زندگی خود باشید.


۳. سلامتی‌تان را اولویت همه مسائل قرار دهید.
از قدیم گفته‌اند اگر سلامتی نباشد، انگار هیچ چیز نیست. بدن شما خانه روحتان است. ورزش کنید، سالم غذا بخورید و به اندازه کافی استراحت کنید. از بدنتان مراقبت کنید تا فرصت یک زندگی طولانی و کامل را داشته باشید.



۴. همیشه حرفی که باید بزنید را به زبان آورید.
اگر کسی را دوست دارید، به او بگویید. اگر کسی ناراحتتان کرده است، به او بگویید.
اگر برای ابراز احساساتتان مشکل دارید، نامه بنویسید. مطمئن شوید که اطرافیانتان از احساستان باخبر باشند.

۵. ذهنتان را به سوی فرصت‌ها باز کنید.
اگر وقتی داخل انباری خانه را نگاه می‌کنید، یک سایه تیره شبیه به مار ببینید، واکنشتان احتمالاً پریدن از روی ترس خواهد بود ولی بعداً وقتی دقیق‌تر نگاه کنید و ببینید که آن سایه فقط یک شلنگ بوده است، از اینکه گول بازی‌های ذهنتان را خورید احساس احمق بودن خواهد کرد. سعی نکنید با تجسم‌های فریبکارانه کنترل شوید.

۶. راه خودتان را دنبال کنید
زندگی حقیقی خودتان را داشته باشید.

خودتان را با دیگران مقایسه نکنید و به دنبال کمال هم نباشید. زندگی میهمانی بالماسکه نیست. نقابتان را بردارید و خودتان باشید. اگر دیگران از آن خوششان نمی‌آید، شاید وقتش رسیده که میهمانی جدیدی را پیدا کنید.

۷. دست از زندگی کردن در گذشته بردارید.
همین الان پشیمانی‌ها و حسرت‌های گذشته را دور بریزید. گذشته رفته است، فکر کردن به آن و اتفاقاتی که می‌توانست در آن بیفتد فقط لذت زمان حال را از شما می‌گیرد.

۸. چیزهایی که قدرت تغییر آنها را ندارید بپذیرید.
وقتی با واقعیت می‌جنگید، در جنگ اگرها و انکارها خودتان را زخمی می‌کنید. اگر واقعیتتان این بوده که باید با فرد دیگری ازدواج می‌کرده‌اید، چیزی را می‌گفتید که باید می‌گفتید، یا با بیماری‌ای دست و پنجه نرم می‌کنید، واقعیت این است که هیچکدام از اینها را نمی‌توانید تغییر دهید. فکر کردن یا نگران بودن نسبت به آن فقط زمان حال و لذت‌های آن را از شما می‌دزدد.
«اگر اینطور می‌شد»، «باید اینطور می‌شد» و «چرا من»‌ها را از داستان‌ زندگی‌تان بیرون بیاورید و پیش روید.

۹. زندگی کردن هوشمندانه را تمرین کنید.
ده سال دیگر ممکن است فکر کنید، زندگی‌ام به کجا رسیده است؟
وقتی هوشمندانه زندگی می‌کنیم، خودمان را در لحظه غرق می‌کنیم. اگر این سبک زندگی کردن را تمرین نکنید، این لحظه‌های گران‌قیمت را با فکر کردن‌های مداوم از بین خواهید برد. بین اتفاقات مهم زندگی استراحت کنید و وقفه بیندازید. این وقفه زندگی واقعی شما هستند.

۱۰. دست از تعقیب پول، شهرت و دارایی‌ها بردارید.
همه ما تشنه ثروت، پرستیژ، شهرت و محبوبیت هستیم. ما به دنبالی چیزهای مادی و آدم‌های زیبا هستیم. به اشتباه تصور می‌کنیم که شادی و خوشبختی زمانی که به این اهداف برسیم به سراغمان خواهند آمد. به جای لذت بردن از زندگی‌هایمان در جستجوی مداوم چیزی به جز آنچه که الان داریم هستیم.

۱۱. قدرشناسی را تمرین کنید.
قدرشناسی سلامت، شادی، معنویت، روابط و اعتمادبه‌نفس شما را تقویت کرده و به زندگی‌تان معنی می‌دهد.
حتی اگر زندگی‌تان عالی نباشد، باز هم چیزهایی برای قدردانی و شکرگزاری وجود دارد. پس هر روز برای لبخند زدن، خندیدن و تشکر کردن از لذت‌های بزرگ و کوچکی که در زندگی‌تان هست وقت بگذارید.

۱۲. عشق بورزید.
به همه منابع عشق در زندگی‌تان توجه کنید و خواهید دید که چقدر زیبایی‌های اطرافتان بیشتر و بیشتر خواهد شد.

@andisheh_naab12


از جمله اعتقادات عوام در دوره قاجار این بود که مسلمان باید شپش داشته باشد!

مقدار ایمان هر مسلمان هم منوط به تعداد شپش‌هایی بود که در تن داشت! این عقیده از هندوها که آزار جانوران را جزو گناه کبیره می‌دانستند رسوخ کرده بود و تنبلی و فقر مالی و نداشتن خرج حمام و شستشو نیز این اندیشه را قوت می‌بخشیده...

عقیده دیگری که در دوره قاجار اکثریت مردم آن را باور داشتند این بود که دختر حق ندارد موی خود را تا قبل از ازدواج شانه بزند! عدم استحمام نیز به این موارد کمک می‌نمود ‌و موهای دختران شپش پشتک می‌زد...

برای دختران هم شپش نه تنها عیب نبود بلکه فضیلت بود.

مردم می‌گفتند: دختری که سرش شپش نداشته باشد احتمالاً سر و گوشش جنبیده

طهران قدیم، جلد اول

@andisheh_naab12


‏یکی از خیرین رفته سوپر مارکت محله دفتر بدهی مردمو گرفته و فرار کرده.
خواستم بگم با دست خالی هم میشه کار خیر کرد، دریغ نکنید 😂😂😂

@andisheh_naab12


آن‌ها سعی می‌کنند خود را بسیار بزرگتر، مسلط‌تر و باهوش‌تر از چیزی که هستند نشان دهند، بسیار مخوفتر، قوی‌تر و مسلط به اوضاع!

وانمود می‌کنند به همه چیز اشراف داشته و همه چیز تحت کنترل‌شان است، حتی اگر مگسی پر بزند، می‌فهمند!
این تلاش و تقلا برای بزرگنمایی و بزرگ جلوه دادنِ خود، اتفاقا بزرگترین دلیل بر ضعف و استیصال ذاتی آنهاست،
چرا که آنکه قوی باشد، لزومی به جلوه‌گری نمی‌بیند. آدم اصیل‌زاده و بزرگ، هرگز فریاد نمی‌زند که "من بزرگم..."

ضمن آنکه این ضعفِ بنیادین در ندانستن و نتوانستن، و درماندگی در کنترل اوضاع، همواره در ادوار مختلف و به اشکال مختلف نِمود یافته است.

مَخلص آنکه این داد و قال و بوغ و کرنا کردن برای آنکه بگویند «من بزرگم و قوی»، صرفا تکنیکی روانی برای پوشاندن ضعف سیستماتیک آنهاست، و هرگاه در فشار قرار گرفته‌اند، توخالی‌ بودن‌شان هویدا شده است.

@andisheh_naab12


یک آتش‌نشان فداکار ماشین محبوب خود را برای عروسی فروخت، اما همسرش با هدیه‌ای خاص او را شگفت‌زده کرد

کول ابِرسون، آتش‌نشان ۲۵ ساله اهل آریزونا، در یکی از تأثیرگذارترین تصمیمات زندگی‌اش، جیپ رانگلر محبوب خود را که از ۱۶ سالگی داشت، فروخت تا هزینه‌های عروسی خود و همسرش، لاله وحیدیان، را تأمین کند.

این زوج در شرایطی دشوار قرار داشتند؛ لاله که در ابتدا در یک کافی‌شاپ زنجیره‌ای کار می‌کرد، از شرایط کاری خود ناراضی بود و همواره با خستگی و ناامیدی به خانه بازمی‌گشت. کول که تازه وارد حرفه آتش‌نشانی شده بود، با ثبات مالی نسبی خود به او پیشنهاد داد که کارش را رها کند و به دنبال علاقه اصلی‌اش یعنی عکاسی برود.

این حمایت بی‌دریغ کول باعث شد لاله بتواند شغل رویایی‌اش را دنبال کند.

دو سال بعد، این زوج تصمیم به ازدواج گرفتند، اما با چالشی بزرگ روبه‌رو شدند: هزینه‌های سنگین حتی برای یک عروسی کوچک. در این میان، کول بدون اطلاع لاله تصمیم گرفت ماشین خاطره‌انگیزش را بفروشد تا هزینه عروسی را تأمین کند.

با وجود اعتراض‌های لاله، او مصر بود که این کار را انجام دهد و گفت: «من این تصمیم را برای ما گرفته‌ام و می‌خواهم که این روز برایمان خاص باشد.» این فداکاری باعث شد لاله به فکر اقدامی خاص بیفتد تا محبت و حمایت شوهرش را جبران کند.

لاله در یکی از ویدیوهای تیک‌تاک خود، که بعدها میلیون‌ها بازدیدکننده پیدا کرد، توضیح داد که تصمیم گرفته بود مخفیانه پول جمع‌آوری کند تا ماشین رؤیایی کول را برای او بخرد. او با انتشار ویدیوهای خلاقانه در تیک‌تاک و جلب توجه مخاطبان، شروع به درآمدزایی از طریق این پلتفرم کرد.

در ابتدا درآمدها اندک بود، اما یکی از ویدیوها که داستان زندگی او و کول را شرح می‌داد، به سرعت بیش از یک میلیون بازدید گرفت. این توجه گسترده باعث شد لاله بتواند در عرض دو ماه مبلغ کافی برای خرید یک وانت رؤیایی برای شوهرش جمع‌آوری کند.

در اکتبر ۲۰۲۴، لاله با یافتن یک آگهی مناسب در بازار فیس‌بوک، ماشین جدید کول را خریداری کرد. او این هدیه را بدون اطلاع کول تهیه کرد و او را با این هدیه شگفت‌زده کرد. کول که باورش نمی‌شد چنین هدیه‌ای دریافت کرده است، ابتدا احساس کرد باید به نحوی این محبت را جبران کند. اما لاله به او یادآوری کرد که این هدیه تنها بخشی از قدردانی او از فداکاری و حمایتی است که کول در این سال‌ها از او کرده است.

این ماجرا نه تنها در فضای مجازی بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد، بلکه نشان‌دهنده عمق عشق و فداکاری این زوج جوان بود. داستان لاله و کول یادآور این نکته است که عشق واقعی در ایثار و حمایت‌های بی‌دریغ از یکدیگر معنا پیدا می‌کند، حتی زمانی که با چالش‌های مالی و شرایط دشوار روبه‌رو باشید


@andisheh_naab12


چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟

یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم.

فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما.

بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده.

این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ.

خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز.

ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته.


بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد.

انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود. همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها.

یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟
مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟

در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود.

یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم.

بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم.

یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم.

به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت.

من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام.

داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم.

هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟ همین ماجراست که من را مغبون می‌کند.

اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم.

به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟


مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم.

من به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی.

#فهیم_عطار
@andisheh_naab12


۱۱ عبارت که افراد بسیار باهوش هنگام مشاجره به کار می‌برند

افراد هوشمند و آگاه در بحث، بر احترام متقابل و ارتباط مستقیم تمرکز می‌کنند و هدفشان همدلی و حمایت از یکدیگر است. در اینجا ۱۱ عبارتی را معرفی می‌کنیم که افراد باهوش در مشاجره‌ها به کار می‌برند.

۱. «نیاز دارم کمی فکر کنم»
عبارت «نیاز دارم کمی فکر کنم» نشان می‌دهد که فرد می‌خواهد بدون واکنش احساسی به موضوع بپردازد. درخواست زمان برای پردازش، نشان‌دهنده این است که فرد می‌خواهد از موضع آرام‌تری وارد بحث شود.
به گفته مشاوری به نام «جینا بایندِر»، سکوت در مشاجره به‌خودی‌خود مشکل‌ساز نیست، اما تبدیل شدن آن به یک سلاح در رابطه مخرب است. افراد آگاه برای حفظ آرامش و کنترل خود، نه برای تنبیه طرف مقابل، زمان تنفس درخواست می‌کنند.

۲. «چطور می‌توانم الان از تو حمایت کنم؟»
پرسیدن این سؤال نشان می‌دهد که فرد تلاش می‌کند درک کند که طرف مقابل به چه چیزی برای احساس امنیت نیاز دارد. این پرسش به جای استفاده از عباراتی مثل «تو همیشه این‌طوری هستی»، بحث را به سمت گفت‌وگویی سازنده می‌برد.
«دِب دوتیل» مربی روابط، اشاره می‌کند که ارتباط باز و صریح یکی از عوامل کلیدی موفقیت در روابط است.

۳. «قدردانم که احساساتت را با من در میان می‌گذاری»
به گفته متخصص روابط، «لیزا لیبرمن-وَنگ» بیان احساسات به‌طور شفاف امنیت و نزدیکی را در روابط افزایش می‌دهد و کمک می‌کند که افراد بدون نگرانی از قضاوت، احساسات خود را به اشتراک بگذارند.

۴. «آنچه که می‌شنوم این است…» یا به عبارت دیگه منظورت این است که

تکرار و بیان مجدد گفته‌های طرف مقابل با عبارت «آنچه که می‌شنوم این است…» نشان‌دهنده مهارت گوش‌دادن فعال است و به طرف مقابل اطمینان می‌دهد که منظور او را به‌خوبی درک کرده‌اید

۵. «می‌دانم این مسئله سخت است، اما من در کنارت هستم»
این جمله در مشاجرات، تأکید بر همراهی و همدلی دارد. به جای سرزنش، افراد هوشمند تأکید می‌کنند که با هم از پس چالش‌ها برمی‌آیند.

۶. «احساس می‌کنم…»
افراد هوشمند به جای استفاده از عباراتی مانند «تو باعث می‌شی احساس کنم»، از عبارت «احساس می‌کنم» استفاده می‌کنند تا بدون متهم‌سازی طرف مقابل، احساسات خود را بیان کنند. دکتر «جان گاتمن» روانشناس، معتقد است که استفاده از این نوع عبارات باعث می‌شود افراد احساس استقلال داشته باشند و نیازهای احساسی خود را بهتر بیان کنند.

۷. «نمی‌فهمم»
این عبارت ساده و صادقانه نشان می‌دهد که فرد در حال تلاش برای درک دیدگاه طرف مقابل است. به گفته درمانگر «جری منی»، هدف واقعی در مشاجرات نباید تغییر فکر یا رفتار دیگری باشد بلکه تلاش برای شنیدن و احترام گذاشتن به احساسات طرف مقابل است.

۸. «درک می‌کنم که چرا این‌گونه فکر می‌کنی»
دکتر «گای وینچ» روانشناس، اشاره می‌کند که تأیید احساسات طرف مقابل، حس احترام و پذیرش را در او تقویت می‌کند.

۹. «می‌خواهم این مسئله را با هم حل کنیم»
استفاده از این عبارت نشان‌دهنده تعهد به حل مشکل به‌عنوان یک تیم است. فردی که این جمله را به‌کار می‌برد، به جای نگاه رقابتی، رابطه را به عنوان یک واحد هم‌پیمان برای یافتن راه‌حل در نظر می‌گیرد.

۱۰. «می‌توانیم توافق کنیم که بدون قطع صحبت‌های هم گوش کنیم؟»
این عبارت مرزهای ارتباطی را مشخص کرده و کمک می‌کند طرفین با حوصله و بدون عجله حرف‌های یکدیگر را بشنوند. به گفته متخصصان، قدرت گوش دادن، از مهم‌ترین مهارت‌های ارتباطی در هر رابطه است و شامل شنیدن واقعی و بی‌قضاوت است.

۱۱. «متأسفم»
عبارت «متأسفم» نشانه‌ای از پذیرش مسئولیت است و اولین گام در مسیر ترمیم و بهبود رابطه به شمار می‌آید. به گفته مشاور خانواده
«شلبی رایلی» (Shelby Riley)، یک عذرخواهی واقعی، علاوه بر ابراز ندامت، شامل توضیحاتی درباره تغییر رفتار آینده است که اعتماد را تقویت می‌کند.


مترجم:علیرضا مجیدی

@andisheh_naab12


چجوری ببخشمت؟ تو هیچ وقت نمیفهمی بخاطر حرفا رفتارایی که باهام داشتی، چقدر احساس ناکافی بودن پیدا کردم.

@andisheh_naab12


چرا نوشتن اهداف اینقدر اهمیت دارد؟

نوشتن آرزوها و اهداف اولین قدم مهم به سمت دست پیدا کردن به آنهاست.
اول به این دلیل که نوشتن آنها مجبورتان می کند اهدافتان را تصویرسازی (تجسم) کنید.

و دوم به این دلیل که عمل نوشتن آنها، تعهدی نسبت به آنها در شما ایجاد میکند.

فقط 5 % از جمعیت جهان واقعاً برای نوشتن اهداف و آرزوهایشان وقت می گذارند شاید به همین خاطر است که افراد کمی هستند که واقعاً در زندگیشان موفق باشند و همان زندگی را داشته باشد، که آرزوی داشتنش را دارند.

نوشتن اهداف، خط سیر شما را به سمت موفقیت ایجاد می کند.
با اینکه فقط عمل نوشتن اهداف می تواند پروسه را به حرکت بیندازد، اما این هم اهمیت دارد که هر از گاهی اهدافتان را مرور کنید.

هرچه تمرکز بیشتری روی اهدافتان داشته باشید، احتمال بیشتری هست که به آنها دست پیدا کنید.

در زیر به چهار قانون نوشتن اهداف اشاره می کنیم:

2- نوشتن اهداف به شکل مثبت

برای آنچه که می خواهید کار کنید نه آنچه که می خواهید از آن بگذرید. بخشی از علت اینکه چرا اهدافمان را می نویسیم این است که دستورالعمل هایی برای ذهن ناخودآگاهمان تنظیم کنیم.
ذهن ناخودآگاه شما ابزاری بسیار کارامد است، نمی تواند خوب را از بد تشخیص دهد و قضاوت هم نمی کند. تنها عملکرد آن انجام دستورالعمل هایش است. هرچه دستورالعمل های شما مثبت تر باشد، نتیجه مثبت تری هم به دست می آورید.

همچنین مثبت فکر کردن در زندگی روزمره به شما در رشدتان بعنوان یک انسان کمک می کند. پس آنرا فقط محدود به تعیین هدف نکنید.

2- نوشتن اهداف با جزئیات کامل
به جای اینکه فقط بنویسید، "خانه نو"، بنویسید
"یک خانه 300 متری با چهار اتاق خواب، 3 حمام دستشویی، و چشم انداز کوهستان روی یک زمین 1000 متری".

یکبار دیگر داریم به ذهن ناخودآگاهمان یک دسته دستورالعمل دقیق و جزء به جزء می دهیم تا روی آن کار کند.
هرچه اطلاعات بیشتری در اختیار آن بگذارید، آخر کار نتیجه واضح تری به دست می آورید. هرچه نتیجه تان دقیقتر باشد، ذهن ناخودآگاهتان کارامدتر خواهد شد.

آیا میتوانید چشمانتان را ببندید و خانه ای که در بالا اشاره کردن را تجسم کنید؟ دورتادور خانه قدم بزنید. در آستانه در اتاق اصلی بایستید و مهی که روی کوه ها را گرفته تماشا کنید. به باغچه پر از گوجه فرنگی، لوبیا سبز و خیار نگاه کنید می توانید ببینید؟ پس ذهن ناخودآگاهتان هم می تواند.

3- نوشتن اهداف به زمان حال
اهدافتان را به زمان حال بنویسید. این کار باعث می شود ذهن ناخودآگاهتان مسیری با کمترین مقاومت را انتخاب کند. اگر بنویسید "در آینده لاغر خواهم شد" ذهن ناخودآگاه با این تصور که این کار مربوط به آینده است وارد عمل نمی شود.

پس اهدافتان را به زمان حال و اول شخص بنویسید، انگار که واقعیت دارند.

-4 بازنویسی اهداف
وقتی کلمات نوشته شوند و بعد دوباره نویسی شوند، حداکثر تاثیر را خواهند داشت. پس به یکبار نوشتن راضی نشوید. اهدافتان را یادداشت کنید و بعد دوباره آنها را به زبانی دیگر بازنویسی کنید، صفات انگیزه دهنده به آن اضافه کنید و مختصر و مفیدشان کنید. یک هفته بعد شاید نیاز باشد که باز اصلاحشان کنید. همینطور به این اصلاح کردن ها ادامه دهید.


نوشتن اهداف اولین قدم برای واقعی تر جلوه دادن آنهاست. بعضی وقت ها وقتی چیزی را به صورت نوشته داشته باشید، اهمیت بیشتری پیدا میکند. همچنین برنامه ریزی برای آنها نیز ساده تر می شود

همین الان یک تکه کاغذ بردارید

یک ساعت وقت بگذارید و هر چه که می خواهید به آن دست پیدا کنید با ذکردقیق تاریخ بنویسید

اگر در زمان تعیین شده به آن چه می خواستید نرسیدید نا امید نشوید صبر داشته باشید البته شاید به صلاحتون نبوده که به آن برسید ( حکمت خدا )

به ابتدای متن توجه نمایید : فقط ۵ ٪ از جمعیت جهان برای خود هدف تعیین می کنند

امیدوارم شما جزء این ۵ ٪ باشید❤️



@andisheh_naab12


حوالی هفتاد سال بعد، شخص دیگری در خانه‌ای که برای داشتنش همه کار کردی و همه سختی‌ای به جان خریدی زندگی می‌کند
و خیلی خوش اقبال اگر باشی، آن شخص، فرزند یایکی از نوادگان تو خواهدبود.

ماشینی که برای داشتنش جنگیدی، اوراق شده، وسایلی که باحرص از آنها مراقبت کردی، کنج انبار خاک می‌خورند، مدرکی که برای گرفتنش آرامش را از خودت دریغ کردی، میان کاغذ باطله‌هاست
و چیزی جز یک قاب عکس و خاطره‌ ازتو باقی نمانده.

چرا حرص می‌خوری برای چیزی که باخودت نخواهی‌برد؟
خانه داشته‌باش، اما نه به قیمت از دست دادن سلامتیت
ماشین داشته‌باش، اما نه به قیمت سخت گرفتن به خودت خانواده‌ یافرزندانت

مدرک داشته باش، اما قبل از آن درک داشته باش، شعور داشته‌ باش و ازخودت انسانیت و انصاف به جابگذار.

جوری باش که سال‌ها بعد، از تو خاطره‌ی خوبی تعریف کنند.

موقتی بودن دنیا را بپذیر و زندگی کن و اولویتت حفظ آرامش و دلخوشی‌هات باشد نه حفظ اموالت، اموالی که برای تو نیست، فقط مدتی در تملک توست، آن‌هم برای راحتی‌ات.

چرا خودت را ناراحت می‌کنی برای چیزی که برای راحتی توست؟

چرا رنج می‌کشی برای بیشتر داشتن و بیشتر نگه داشتن؟

چرا جمع می‌کنی و استفاده نمی‌کنی؟

چرا داری و خوشبخت نیستی؟

چرا به حال خوب و دلخوشی‌های ساده و سلامتیت فکرنمی‌کنی؟!

چرا خودت و داشته‌هات را با دیگران و داشته‌هاشان مقایسه می‌کنی؟ چرا آرامشت را پای حسرت و افسوس و حرص می‌بازی، چرا زندگی‌ات را به ورطه‌ی رقابت و مقایسه انداخته‌ای؟

اندوه برای موضوعی که چندان مهم نیست و ثروتی که قرار نیست تورا خوشبخت کند و نگران اتفاق بدی که احتمالا نخواهد افتاد بودن، احمقانه است.

تو داری عمر و سلامتی‌ات را به چه قیمت می‌بازی؟

الان هفتاد سال بعد از این است، تمام ثروت و اندوخته‌هات در دست کسانی‌ست که برای داشتن آن نجنگیده‌اند، اما خوب بلدند چطور با آن‌ خوشبخت باشند

درحالی که توفقط می‌خواستی داشته باشی، اماخوشبختی فقط در داشتن نیست، در بلدبودن است. چه بسیار آدم‌هایی که ندارند و خوشبخت ترینند.

آدمی باید خوشبخت بودن و آرامش داشتن را بلدباشد، آدمی باید بی‌خیالی و خوش گذراندن را بلدباشد. آدمی باید تاهست، خوب باشد.
وگرنه داراترین هم که باشی، حرص و اندوه، از پا درت خواهد آورد.

آدمی بدون آرامش و انسانیت و شعور، هیچ چیز ندارد.
پس آرام باش و به احتمالات و نداشته‌ها فکر نکن
حوالی هفتاد سال بعد از این، من و تو نیستیم و دنیا دردست آدم‌های دیگری‌ست

#نرگس_صرافیان_طوفان


@andisheh_naab12


🔹تولستوی ۶۷ ساله بود که دوچرخه‌سواری را آموخت. امروزه مفهومی به نام "دوچرخه تولستوی" وجود دارد که به این معناست: "هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نیست."



@andisheh_naab12


مادربزرگم ۹۰ سالشه و به خاطر کهولت سن و ترس از سکته، بهش نگفتیم پسر خاله ش فوت کرده.
دیشب پدربزرگ خدابیامرزم که یکم دهن لق بود، رفته به خوابش و گفته فلانی پیش منه😄🤦‍♀️🤦‍♀️

@andisheh_naab12


رها کردن را یاد بگیر

فیلمِ "هیولایی صدا می زند" درباره پسری است که همزمان با چند چالش دست و پنجه نرم می کند.
تقریبا هر شب در خواب یک کابوس تکراری را مدام می بیند.
در مدرسه با چند نفر از همکلاسی هایش که او را اذیت می کنند درگیر است.

پدر و مادرش طلاق گرفته‌اند و او از نبود پدر رنج میبرد.
با مادربزرگش که زنی کنترل‌گر است مشکل دارد. 
و بزرگترین چالش او، سرطانِ مادرش است.

او به شدت درونگرا است
و در جهان درونی خودش غوطه ور است.

به جای درس خواندن ترجیح می دهد که نقاشی کند. هم چنین او کمی خشم و ناراحتی از مادرش دارد،گویی که مادر کاری کرده است که پسر حاضر نیست ببخشد.

در نزدیکی محل زندگی او درختی کهنسال و بزرگ وجود دارد.
در شبی از شبها، آن درخت تبدیل به یک هیولایی عظیم الجثه می شود و به طرف او میاید.

هیولا به پسربچه می گوید که من سه داستان برای تو تعریف می کنم و تو باید چهارمین داستان را تعریف کنی.

چهارمین داستان، حقیقت توست.
حقیقتی که پنهان می کنی!

سه داستانی که هیولا برای او تعریف میکند حامل سه معنای بنیادین از رویدادهای زندگی است:

معنای داستان اول این است که انسانها به طور مطلق نه بد هستند و نه خوب.

آدمیان در میانه خوبی‌ها و بدی‌ها زندگی می کنند، بنابراین قضاوت کردن در مورد آنها بسیار سخت و مشکل است.

معنای داستان دوم این است که باور، فوق العاده ارزشمند است. باور؛ نیمی از درمان و شفایِ زخم هاست. باور به آینده و افق پیشِ رو.

معنای داستان سوم این است که بالاخره باید در جایی از زندگی محکم ایستاد و با آنچه ما را به چالش می کشد روبرو شد.
زندگی از ما نامرئی بودن و منفعل بودن را نمی خواهد.

در مدت زمانی که هیولا این سه داستان را برای پسربچه تعریف می کند، پسر کم کم یاد میگیرد که از انزوا و گوشه گیری بیرون بیاید. دیگر نامرئی نباشد.
از خودش دفاع کند.

پدرش را ببخشد و درک کند که او هم مثل سایر انسانها ترکیبی از خوبی‌ها و بدی‌هاست.

جلوی کنترل‌گری مادربزرگش بایستد و بالاخره تصمیم بگیرد به زورگویی همکلاسی هایش پایان دهد.

اما در آخر نوبت به بازگو کردنِ داستان خودش می رسد.
کابوسِ تکراریِ هر شب او.

درخت که در واقع نمادِ زندگی است از او می خواهد که آن چه را در کابوس‌های شبانه می‌بيند تعریف کند.

او باید با چیزی که از آن فرار می کند روبرو شود.
در انتها بعد از کش مکشی سخت و طاقت فرسا، پسر با آنچه تاکنون انکار می کرده است روبرو می شود:
کابوس او، لحظه مرگ مادرش است.

او دست مادرش را گرفته است و اجازه نمی دهد در پرتگاهی عمیق، سقوط کند و با فریاد از خواب بیدار می شود.
اما در آخر آنچه آشکار می شود آنست که این پسربچه است که دست مادرش را رها میکند تا مادر سقوط کند.

در سکانسی فوق العاده پسر اعتراف می کند که من در کابوسم اجازه می دهم که مادرم بمیرد چون نمی خواهم بیشتر از این رنج ببرد.
من می گذارم تا او بمیرد.

درست در لحظه ای که این حقیقت را بازگو می کند، خودِ پسر داخلِ پرتگاه سقوط می کند که در میانه راه، درخت (زندگی) او را نجات می دهد و اجازه نمی دهد به داخل پرتگاه پرتاب شود.

فیلم به ما می گوید که راز داستان چهارم در رها کردن است.

رها کردنِ آن چیزی که دیگر به ما تعلق ندارد.
او برخلاف میل باطنی، مادر را رها می کند.
این طور میشود که هم خودش هم مادرش آزاد می شوند.

مادر از بند رنج آور بیماری و پسر از رنجِ نپذیرفتنِ آن چیزی که باید بپذیرد.

مادر؛ نماد هر چیزی است که تاریخِ حضورِ آن در سفر زندگی ما به پایان رسیده است.

مادر؛ نماد آن چیزی است که تعلق به آن، اجازه گام نهادن به منزل بعدی سفر را به ما نمی دهد.

فیلم به ما می گوید که رها کردن، بخشی از داستان زندگی است.

رها کردن و عبور کردن هرچند بسیار سخت و تلخ باشد اما می تواند ما را وارد ساحت نو و تازه‌ای از زندگی کند.

پرسش اساسی این است که آیا حاضریم چیزی که دیگر متعلق به ما نیست و چسبیدن به آن ما را دچار خشم و عصبانیت می کند، رها کنیم تا چیزی را به دست آوریم که متعلق به ما و منتظر و مشتاق ماست؟

سکانس انتهایی فیلم تماشایی است.


دکتر منوچهر خادمی

@andisheh_naab12


تو آمریکا رفتم پول پارکینگ ماهیانه بیمارستان رو بدم
میگه نقد میگیریم
گفتم دارم
گفت ۸۶ دلار،دقیق بده چون ۱ دلاری ندارم،فقط ۵و۱۰هست
۹۱ دادم گفتم ۵ تا پس بده
گفت مگه میشه ۵ دلار؟
گفتم آره!
زد تو ماشین حساب دید درست میگم
گفت چقدرررر ریاضی ات خوبه! چه زود ذهنی حساب کردی
من😶
ریاضی😒
۸۶ دلار🤐
بنده خدا نمیدونه ما ایرانیا واسه حساب کتاب خریدو فروشامون مغزمون کامپیوتر میشه

@andisheh_naab12


همه‌چی یا قطعه، یا کنده، یا گرونه، یا نیست، یا ممنوعه، یا حرومه.



@andisheh_naab12


‏بچه ها ADHD داشتن اینجوریه که تو داری با دوستت در مورد یه بحث خیلی جدی صحبت میکنی بعد اون خیلی یهویی میگه این گربه رو دیدی چقدر چشاش قهوه ایه؟؟؟ =)))))


@andisheh_naab12


یک خاطره بنویسم در باب هیچ. صد سال پیش، یک روز صبح حس کردم زبانم زرد رنگ شده و دهانم طعم عجیبی می‌دهد.

انگار لاستیک دوچرخه گاز زده باشم. دو روز صبر کردم تا بهتر شود، که نشد. زنگ زدم به دکتر و نوبت گرفتم.

روز جمعه رفتم مطب. پرستار آمد و معاینه‌‌ام کرد و فشار و وزن و قد و دور کمر و غیره را اندازه گرفت. بعد گفت چته؟

بهش گفتم که دهانم مزه‌‌ی لاستیک دوچرخه می‌دهد و زبانم زرد شده و قس‌علی‌هذه.

پرستار رفت و بعد یک دکتر روسی که آخر فامیلش کوف داشت آمد داخل اتاق. گفت چته؟ من هم همان‌هایی را که به پرستار گفته بودم تکرار کردم.

دکتر گفت دهانت را باز کن و بعد یک چوب بستنی کلفت را کرد ته حلقم. یک نگاه سرسری انداخت به غار علی‌صدر. بعد گفت ببند.

سر پا شد و گفت «چیزی نیست، برات یه آزمایش ایدز می‌نویسم، برو طبقه پائین انجام بده».

من همان‌جا روی تخت، مثل بستنی روی اجاق وا رفتم. مطمئن بودم یا دکتر کوف نمی‌داند ایذر چیست یا نمی‌داند «چیزی نیست» یعنی چی.

رفتم طبقه پائین و نیم لیتر خون دادم بابت آزمایش. خانم خون‌گیر گفت که سه روز دیگر نتیجه را می‌دهد.

هر چه التماسش کردم که زودتر بده، قبول نکرد.  چاره‌ای نبود. زدم بیرون. من کلا آدم بدبینی هستم. همیشه به آن “یک درصد احتمال فاجعه” آن قدر علوفه می‌خورانم تا از آن ۹۹ درصدِ “چیزی نیست” فربه‌تر شود. و فربه شد.

مطمئن بودم که حتما جواب آزمایش مثبت است و بدرود ای زندگی زیبا.

می‌دانستم که کارنامه‌ی اعمالم سفید است اما از تیغ سلمانی و مته دندانپزشک که خبر نداشتم.
توی راه با رئوف‌ترین حالت ممکن رانندگی می‌کردم.
درست انگار سهراب سپهری در رقیق‌ترین حالت قلبش نشسته باشد پشت فرمان و بخواهد برود کاشان تا زیر درخت گیلاس شعر بگوید.

حتی اگر کاشان گیلاس نداشته باشد. من هم همان‌طور بودم. مهربان و صبور  به همه راه می‌دادم.
به تک‌تک درختان به محبت سلام می‌دادم و  بوس برای پرنده‌ها می‌فرستادم و چند بار خورشید را خطاب کردم که تو همیشه این‌قدر می‌درخشی یا امروز زیادتر هیزم ریختی پای اجاقت؟

سنجاب‌ها را نصیحت می‌کردم که بی‌هوا توی خیابان ندوید و دو تا بلوط و گردوی اضافه ارزش زیر ماشین رفتن ندارد و قدر زندگی‌تان را بدانید.

سه روز روی اجاق بدبینی زندگی کردم. هر کس را می‌دیدم بغل و بو می‌کردم. حتی اگر بوی پیاز گندیده می‌داد.

بوی پیاز زندگی بهتر از بوی لاستیک دوچرخه‌ی مرگ است. شده بودم اختاپوسی چسبناک که هر کس سر راهم سبز می‌شد، با هشت پا بغل می‌کردم و مکش طور می‌بوسیدم و می‌گفتم آه عزیزم.

آن سه روز، طعم شیرین زندگی را حس کردم. به همه کس و همه چیز اشتیاق داشتم. حتی خرمالو و محمود احمدی‌نژاد و پاک کردن میگو.

آن سه روز من حس می‌کردم یک راز بزرگ برایم آشکار شده که دیگران آن را نمی‌فهمند. رازی که در عین سادگی، توضیح دادنش برای دیگران غیرممکن است.

انگار بخواهم برای یک ماهی قزل‌آلا از فواید کوهنوردی حرف بزنم.

آن سه روز عجیب‌ترین روز‌های زندگی‌ام بود. ثانیه‌ها مثل پنیر پیتزا کش‌ می‌آمدند. مثل دانه‌ی برف زیر میکروسکوپ زیبایی‌شان دیده می‌شد. نظم‌شان. آمدن‌شان. رفتن‌شان. خوبی‌شان. بدی‌شان.

سه روز بعدش زنگ زدم به آزمایشگاه و گفتم من همانم که قرار است احتمالا بمیرد.

پرستار جواب را برایم خواند و گفت جواب منفی‌ است و نمی‌میری. این لحظه هم حس عجیبی داشت. درست انگار عزرائیل دستش را بگذارد روی گلوی آدم، بعد یکهو تلفنش زنگ بزند و کار واجب پیش بیاید و برود.

حس کبوتر از دام جسته. حس آهوی از چنگال شیر گریخته. اما قسمت عجیب ماجرا این بود که هنوز یک هفته نگذشته بود که راز بزرگی که به چشم خودم دیده بودم، کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.

دو هفته بعد کاملا محو شد و فراموشش کردم. درخشش خورشید به حالت قبل درآمد.
رانندگی‌ام رئوفانه نبود. سهراب میکروسکوپش را برداشت و رفت.

من ماندم و ماهی قزل‌آلایی که یادش نبود روزی راز بزرگی را کشف کرده بود.

همان که ایازی از  Fishpeople نقل قول کرد:
"for a moment I thought I’m gonna die, but that’s when you feel so alive"

#فهیم_عطار

@andisheh_naab12

20 last posts shown.