رها کردن را یاد بگیر
فیلمِ "هیولایی صدا می زند" درباره پسری است که همزمان با چند چالش دست و پنجه نرم می کند.
تقریبا هر شب در خواب یک کابوس تکراری را مدام می بیند.
در مدرسه با چند نفر از همکلاسی هایش که او را اذیت می کنند درگیر است.
پدر و مادرش طلاق گرفتهاند و او از نبود پدر رنج میبرد.
با مادربزرگش که زنی کنترلگر است مشکل دارد.
و بزرگترین چالش او، سرطانِ مادرش است.
او به شدت درونگرا است
و در جهان درونی خودش غوطه ور است.
به جای درس خواندن ترجیح می دهد که نقاشی کند. هم چنین او کمی خشم و ناراحتی از مادرش دارد،گویی که مادر کاری کرده است که پسر حاضر نیست ببخشد.
در نزدیکی محل زندگی او درختی کهنسال و بزرگ وجود دارد.
در شبی از شبها، آن درخت تبدیل به یک هیولایی عظیم الجثه می شود و به طرف او میاید.
هیولا به پسربچه می گوید که من سه داستان برای تو تعریف می کنم و تو باید چهارمین داستان را تعریف کنی.
چهارمین داستان، حقیقت توست.
حقیقتی که پنهان می کنی!
سه داستانی که هیولا برای او تعریف میکند حامل سه معنای بنیادین از رویدادهای زندگی است:
معنای داستان اول این است که انسانها به طور مطلق نه بد هستند و نه خوب.
آدمیان در میانه خوبیها و بدیها زندگی می کنند، بنابراین قضاوت کردن در مورد آنها بسیار سخت و مشکل است.
معنای داستان دوم این است که باور، فوق العاده ارزشمند است. باور؛ نیمی از درمان و شفایِ زخم هاست. باور به آینده و افق پیشِ رو.
معنای داستان سوم این است که بالاخره باید در جایی از زندگی محکم ایستاد و با آنچه ما را به چالش می کشد روبرو شد.
زندگی از ما نامرئی بودن و منفعل بودن را نمی خواهد.
در مدت زمانی که هیولا این سه داستان را برای پسربچه تعریف می کند، پسر کم کم یاد میگیرد که از انزوا و گوشه گیری بیرون بیاید. دیگر نامرئی نباشد.
از خودش دفاع کند.
پدرش را ببخشد و درک کند که او هم مثل سایر انسانها ترکیبی از خوبیها و بدیهاست.
جلوی کنترلگری مادربزرگش بایستد و بالاخره تصمیم بگیرد به زورگویی همکلاسی هایش پایان دهد.
اما در آخر نوبت به بازگو کردنِ داستان خودش می رسد.
کابوسِ تکراریِ هر شب او.
درخت که در واقع نمادِ زندگی است از او می خواهد که آن چه را در کابوسهای شبانه میبيند تعریف کند.
او باید با چیزی که از آن فرار می کند روبرو شود.
در انتها بعد از کش مکشی سخت و طاقت فرسا، پسر با آنچه تاکنون انکار می کرده است روبرو می شود:
کابوس او، لحظه مرگ مادرش است.
او دست مادرش را گرفته است و اجازه نمی دهد در پرتگاهی عمیق، سقوط کند و با فریاد از خواب بیدار می شود.
اما در آخر آنچه آشکار می شود آنست که این پسربچه است که دست مادرش را رها میکند تا مادر سقوط کند.
در سکانسی فوق العاده پسر اعتراف می کند که من در کابوسم اجازه می دهم که مادرم بمیرد چون نمی خواهم بیشتر از این رنج ببرد.
من می گذارم تا او بمیرد.
درست در لحظه ای که این حقیقت را بازگو می کند، خودِ پسر داخلِ پرتگاه سقوط می کند که در میانه راه، درخت (زندگی) او را نجات می دهد و اجازه نمی دهد به داخل پرتگاه پرتاب شود.
فیلم به ما می گوید که راز داستان چهارم در رها کردن است.
رها کردنِ آن چیزی که دیگر به ما تعلق ندارد.
او برخلاف میل باطنی، مادر را رها می کند.
این طور میشود که هم خودش هم مادرش آزاد می شوند.
مادر از بند رنج آور بیماری و پسر از رنجِ نپذیرفتنِ آن چیزی که باید بپذیرد.
مادر؛ نماد هر چیزی است که تاریخِ حضورِ آن در سفر زندگی ما به پایان رسیده است.
مادر؛ نماد آن چیزی است که تعلق به آن، اجازه گام نهادن به منزل بعدی سفر را به ما نمی دهد.
فیلم به ما می گوید که رها کردن، بخشی از داستان زندگی است.
رها کردن و عبور کردن هرچند بسیار سخت و تلخ باشد اما می تواند ما را وارد ساحت نو و تازهای از زندگی کند.
پرسش اساسی این است که آیا حاضریم چیزی که دیگر متعلق به ما نیست و چسبیدن به آن ما را دچار خشم و عصبانیت می کند، رها کنیم تا چیزی را به دست آوریم که متعلق به ما و منتظر و مشتاق ماست؟
سکانس انتهایی فیلم تماشایی است.
دکتر منوچهر خادمی
@andisheh_naab12