#عطر_شقایق
#۴۷
لب زدم
- آخر ۱۹...
مکث کرد
اما دوباره پرسید
- چطوری دزدیدنت؟
اصلا شرایط جواب دادن بهش رو نداشتم.
حالم انقدر بد بود که توان فکر کردن به اون روز شوم رو نداشتم…
اشکم بیشتر شد و مانی گفت
- معذرت میخوام... لازم نیست جواب بدی!
تقریبا از محدوده شهری خارج شده بودیم.
نمیدونستم کجا داره میره…
خودش انگار متوجه کنجکاوی من شد و گفت
- من برعکس داداش و بابام تاجر نیستم! موتورسوارم... عضو تیم اینجام برای همین اقامت اینجا رو دارم!
نگاهش کردم.
صورتش به نظر ۲۳ یا ۲۵ ساله میخورد.
لب زدم
- چرا داری نجاتم میدی؟
ابروهاش بالا پرید.
سوالی نگاهم کرد.
اشکم رو پاک کردم و گفتم
- چرا داری بخاطر من خودتو تو دردسر میندازی!؟
اینبار پوزخند زد و گفت
- درسته پدرم لاشی بود اما مادرم یه انسانه! یه زن با شرافت! تورو دزدیدن. کار درست همینه که نجاتت بدیم! اگر سر راه من قرار گرفتی پس مسئولیت منه نجاتت!
ناباورانه نگاهش کردم.
مثل خواب بود…
لب زدم
- مرسی!
خندید و گفت
- فعلا که کاری نکردم... تا برنگردی ایران... بهتره تشکر نکنی!
اشکم باز شدت گرفت و گفتم
- کسی ایران منتظر من نیست!
ماشین پیچید تو یه راه فرعی
یه شهرک بود انگار
از دور میشد دریا رو دید.
مانی گفت
- هست... مطمئن باش...
چشم هام رو بستم و گفتم
- من مال یه شهر کوچیکم... مسلما الان پر شده با یه پسر فرار کردم و کسی من رو دیگه قبول نمیکنه... مخصوص ...
اشکم رو پاک کردم و لب زدم
- مخصوصا با بلایی که پدرتون سر من آورد…
مانی از جلو ساختمون های دوبلکس نقلی رد شد و پیچید تو پارکینگ یکی از اون ها
ریموت در گاراژ رو زد و گفت
- پدرم باهات چکار کرده؟
دهنم تلخ شد…
سرم پایین بود و لب زدم
- نمیدونم منو بیهوش میکرد!
ماشین برد داخل
نگاهش رو دست هام که جای کبودی داشت چرخید و گفت
- اون تمایلات جنسی خشنی داره!
اشکم باز ریخت.
مانی تو گاراژ پارک کرد و گفت
- بیا... اینجا دیگه امنه!
سرم رو بلند کردم.
یا گاراژ کوچیک و نسبتا شلوغ بود.
دوتا موتور بزرگ جلو ماشین پارک بودن و کلی وسایل موتور سواری از در و دیوار گاراژ آویزون بود.
مانی پیاده شد.
اومد در سمت من رو باز کرد.
به من نگاه دوباره ای انداخت و گفت
- باید دوش بگیری! لباس هم نیاز داری!
پیاده نشدم.
نگاهش کردم.
چشم هاش مهربون و غمگین بود.
لب زدم
- میشه من رو بکشی... من ادامه زندگی رو نمیخوام...
فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619