رمان عطر شقایق ( کانال اختصاصی رمان های آرام)


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


کانال پشتیبان رمان های آرام
#عشق_خاکستری
#عشق_سخت ( عشق خود ساخته)
#ناجی
#عطر_شقایق

فایل همه رمان ها رو میتونید از باغ استور یا کانال رمان خاص خریداری کنید
@BaghStore_app
@mynovelsell

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: اپلیکیشن باغ استور
BaghStore.21.Aban.1401.apk
22.3Mb
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور

سیستم عامل : اندروید (Android)
تاری
خ انتشار : 21 آبان 1401
مختص موبایل های
سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ...

*

توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظه و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایلتون، اتفاقی برای رمان ها نمی افته؛ شما کافیه سیمکارت ثبت نامی رو داشته باشید.
(سیمکارتی که با اون وارد می شوید باید حتما روی همون موبایلی باشه که برنامه رو نصب می کنید)

*

حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام عضو بشید : @BaghStore_APP

*

اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب :
@BaghStore_Admin

برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدید. (آدرس : برگه بیشتر/بخش تماس با ما)

*

دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app


دوستانی که گوشی #اپل دارید
برنامه #باغ_استور رو از داخل #اپل_استور دانلود کنید 💜 دوستانی که گوشی اندروید دارید هم فایل نصبی رو میتونید از رو سایت یا از رو کانال بردارید 👇👇👇


#عطر_شقایق
#۵۱
هینی گفتم و جلو حوله رو پوشوندم.
روم نشد به مانی نگاه کنم که خودش گفت
- کبودی های تنت کار پدرمه؟‌
سرم رو بلند نکردم
فقط سر تکون دادم.
مانی نشست رو تخت و یه لقمه به سمتم گرفت و گفت
- بیا بخور از حال نری، اگر خوابت نمیاد بعد میخوام با یه نفر صحبت کنی!
ناخوداگاه سوالی نگاهش کردم.
منظورش کی بود؟‌
لقمه رو مجدد به سمتم گرفت و گفت
- خیلی رنگت پریده! میشه بخوری؟
سر تکون دادم.
لقمه رو گرفتم.
به نوشیدنی رو پا تختی اشاره کرد و گفت
- اینم بخور... میرم برات لباس بیارم!
لب زدم
- مرسی!
بلند شد و رفت.
واقعا گرسنه بودم.
لبه تخت نشستم.
سریع لقمه و آب میوه رو خوردم.
به پاهام نگاه کردم.
رد شلاق مانندی رو پاهام کبود بود.
تازه فرصت کردم بهش دست بزنم.
درد میکرد…
اما من انقدر روحی تو عذاب بودم، که متوجه این درد ها نشده بودم.
مانی برگشت داخل
یه بلوز و شلوارک و شورت برام گذاشت رو تخت و گفت
- اینا نو هستن. فردا برات لباس زنونه می‌خریم!
سریع گفتم
- ممنونم لازم نیست!
ابروهاش بالا پرید.
اما خندید و گفت
- یعنی میخوای با این تیپ بیای فرودگاه؟
شوکه نگاهش کردم و گفتم
- فرودگاه؟ مگه میشه؟
مانی باز نشست.
گوشیش رو آورد بیرون و گفت
- آره بلاخره که میشه فقط زمان میبره!
شماره ای گرفت و گفت
- یه نفر میخواد باهات صحبت کنه...
- کیه؟
شماره رو زد برای وصل شدن تماس
لبخند محوی زد و گفت
- وکیله... و البته... شوهر مادر من هم هست...
رمان تو کانال خصوصی تمام شده. کل رمان ۳۰۰ قسمته . برای مطالعه اش بصورت کامل هم میتونید عضو کانال خصوصی بشید هم میتونید از داخل باغ استور بخرید
ادمین فروش اشتراک کانال خصوصی
@ng786f
دریافت باغ استور 👇👇👇


فایل کامل👆👆


Forward from: دستیار تبادلات
#پارت_واقعی
بین پام خیس بود و بدنم آماده
از خود ارضایی خسته بودم
چرا بدنم انقدر دیوونه بود! یعنی باید پیش دکتر احمدی میموندم؟
گوشیم چک کردم و دیدم دکتر احمدی یه ویدئو فرستاده بود
زدم پلی شه و با اجراش نفسم رفت
یه مردونگی کاملا آماده وسط تصویر بود
صدای دکتر احمدی اومد که گفت
- ببین منو چطوری ول کردی رفتی... اما عیبی نداره...من سر خودمو گرم کردم.
با این حرف دستشو رو مردونگیش کشید. دوربین جا به جا شد و یه باسن لخت تو تصویر پیدا شد.
دکتر احمدی مردونگیش رها کرد
ضربه ای به اون باسن زد.
خودشو تنظیم کردو گفت
- میموندی دوتایی خوش میگذروندیم...اما رفتی تنهایی به من خوش گذشت... تورو نمیدونم داره بهت چی میگذره
با این حرف خودشو فشار داد و جیغ زنونه بلند شد .
قلبم تو دهنم بود و گفت
- دفعه بعدی نوبت خودته... تو به یه ارباب نیاز داری دیبا انقدر از من فرار نکن
پارت واقعی از رمان #عشق_خود_ساخته یا همون #عشق_سخت داستان دختری که با مشاورش وارد رابطه میشه
این رمان شامل جنبه های روانشناسی روابط ارباب و برده و #bdsm می باشد

به قلم آرام نویسنده رمان های #عشق_خاکستری و #عطر_شقایق. فایل کامل رمان اینجاست👇👇👇
https://t.me/mynovelsell/1222


Forward from: دستیار تبادلات
کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره ، بعد از سالها که هیچ زنی جذبش نمیکرد ، تارا رو میبینه ، دختری ریز نقش، خجالتی و با مشکل شدید لکنت و استرس! کسی که بدن کیارش رو بد روشن میکنه ! اما کیارش نمیتونی ازش بگذره ...
این ماجرا بر اساس واقعیت است. فایل کامل 👇👇
https://t.me/mynovelsell/1557
#به_طعم_تمشک ❤️💜


Forward from: دستیار تبادلات
گرمای بدن لرد رو پشتم حس کردم. دستش رو شکمم که حالا کمی برآمده شده بود نشست. با صدای دورگه ای از شهوت تو گوشم گفت: باید مواظب وارث من باشی...
دستش رو آروم برد بین پام. دوباره تو گوشم گفت: امشب خیلی باهات کار دارم...
رمان #مردی_پشت_نقاب یه رمان اروتیک و معمایی از ساحل اینجا بخونید👇
https://t.me/mynovelsell/1872


#عطر_شقایق
#۵۰
فقط نگاهش کردم.
به صورتش
به چشم هاش
به مردی که کمتر از ۲ ساعت بود دیدم…
از من قول میخواست
که بهم اعتماد کنه…
منی که اعتمادی تو وجودم باقی نمونده بود
اما نمیدونم چرا سر تکون دادم.
مانی لبخند زد و پایین رفت.
من موندم تنها تو اتاقی که دیگه اسیر نبودم…
حالا باید چکار کنم؟
در رو بستم.
قفل نکردم.
به اطراف نگاه کردم.
به تخت مرتب
قرصی که داده بود اثرش شروع شده بود.
چشم هام سنگین شده بود
اما تنم کثیف و عرقی بود.
رفتم سمت سرویس
لخت شدم و خیلی سریع بدون نگاه کردن به آینه، زیر دوش آب گرم رفتم.
دست باندپیچی رو خارج از دوش اب نگه داشتم.
فقط با شامپو سرم رو شستم و کفش رو به بدنم زدم.
داشتم از خواب بیهوش میشدم.
خودمو آب کشیدم حوله پوشیدم و بدون اینکه دنبال لباس بگردم رفتم زیر پتو…
بیهوش شدم از خواب و حتی هیچ خوابی هم ندیدم.
با شنیدن اسمم بیدار شدم
- شقایق... شقایق...
به سختی چشم باز کردم.
تو تاریک و روشن اتاق یه مرد بود.
با وحشت از خواب پریدم و خودم رو عقب کشیدم که چراغ خواب رو پاتختی روشن‌ شد
با نوری که افتاد مانی رو تشخیص دادم.
نفس گرفتم و آروم نشستم.
سریع گفت
- معذرت میخوام ترسوندمت... خیلی خوابیدی نگران شدم تو خواب ضعف کنی. بیا یه چیزی بخور بعد بخواب!
شرمنده نگاهش کردم و گفتم
- شب شده؟
سری تکون داد و در حالی که نگاهش سر می‌خورد از صورتم پایین گفت
- میخوای لباس های منو بپوشی؟‌
رد نگاهش رو گرفتم و به تنم نگاه کردم.
خدای من!
جلو حوله باز شده بود و بدنم، در معرض دید بود…

فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619


Forward from: دستیار تبادلات
به سینه های نارس و اندام دخترونه اش نگاه کردم
این دختر خیلی کوچولو بود برای یه کلاب BDSM .
به سمتش رفتم و گفتم
- من از خشونت خوشم نمیاد ... اما دیر ارضا میشم... چیزی بلدی؟
با ترس فقط نگاهم کرد
کلافه گفتم
- بلدی بخوری؟
چشم های درشتش گرد شد و لب های کوچولو و سرخش شکل یه او به خودش گرفت .‌ نفس عمیق کشیدم. باید باهاش چکار میکردم ؟ رو به روش ایستادم. دستم رو بین پای لختش کشیدم و واژن تازه و سفتش رو دست کشیدم.
دلم میخواست همین الان هولش بدم رو تخت. پاهای ظریفشو باز کنم و خودمو بی ملایمت واردش کنم تا خیسی و گرماش حالمو بهتر کنه.
تو گوشش گفتم
- دختر که نیستی؟

رمان #ساحل به اسم #کوچولو_دلربا رو اینجا بخونید. رمانی کاملا بدون سانسور و مناسب بالای ۲۲ سال
https://t.me/mynovelsell/1458


Forward from: دستیار تبادلات
هم عاشقشه و میخواد مراعاتش رو کنه، هم داغ کرده و کنترلش دست خودش نیست ...
بعد سه سال که رابطه نداشته ... قراره با دختری باشه که پر از ترس و دو دلیه... دختری که بدنش کنترلش رو از بین میبره و خوی سرکشش ر بیدار میکنه ....
داستان واقعی #شوکای_من به قلم بنفشه و نگار

نفس های داغش به گردنم می‌خورد
دستش در حال فتح اندام های من بود
از حس بدنش پشت سرم‌حال عجیبی داشتم.
ترس، اضطراب، هیجان!
دستش رو روی سینه ام کشید و کنار گوشم گفت
- میشه تنت رو لمس کنم؟
چشم هام رو به هم فشار دادم
هرچند تو این تاریکی مطلق با چشم باز هم چیزی نمیدیدم . جواب که ندادم خواست دستش رو عقب بکشه اما سریع لب زدم
- باشه...
اینبار اون بود که مکث کرد
ضربان قلبم رفت بالا
نکنه بذاره بره؟‌
لب زدم
- راحت باش
خم شد کنار گوشم گفت
- راحت؟
سر تکون دادم اره
دوباره پرسید
- یعنی لمست کنم؟ بدون لباس؟
باز هم سر تکون دادم آره
نفس داغش رو تو گودی گردنم خالی کرد و گفت
- همه جات رو؟
هوا از ریه هام خالی شد و بدون فکر گفتم
- آره...
تو تاریکی حس کردم لبخند زد.
دستش دوباره نشست رو شکمم
اما نرفت زیر بلوزم
آروم رفت سمت پایین
کمر شلوارم رو باز کرد و دستش رو برد داخل
قفل شده بودم
انتظار این حرکت رو نداشتم
دست داغش با تنم تماس پیدا کرد و من بدون اراده آه کشیدم
منو به خودش فشرد و زمزمه کرد
- تو منو پر توقع میکنی دختر ...
قبل از اینکه بپرسم چرا، صدای باز شدن کمربندش سکوت اتاق رو شکست...

پارت واقعی از داستان #شوکای_من بر اساس واقعیت. داستانی از تقابل دو روح زخمی . به قلم بنفشه و نگار. مناسب بزرگسالان🖤👇👇
https://t.me/+QIZ6l1bRN1k1MTA8


Forward from: دستیار تبادلات
بند لباس عروسم رو آروم باز کرد . دست هام رو پشت سرم به هم چسبوند سرمای دستبند رو دور مچ دست هام حس کردم و صدای قفل شدن دستبند اومد. لباس عروسم از تنم پایین افتاد و تو گوشم گفت
- از اینجا به بعد دیگه راه برگشتی نیست...
https://t.me/+XHGv-cORA944NzU0
وقتی با مردی که تمایلات ارباب و برده داره ازدواج میکنی... رمان #حریر_و_حرارت بر اساس واقعیت


Forward from: دستیار تبادلات
رمان #صحنه_دار مناسب بزرگسالان
#آموروفیلیا جلد اول و دوم
ادوارد کلارک مولتی میلیاردر شیکاکو اشتباها خدمتکار خودشو جای جاسوس نفوذی مورد تنبیه قرار میده! اونم نه یه تنبیه عادی ! بلکه یه تنبیه با گرفتن بکارت امیلی! اما این اتفاق شروع یه رابطه هات و عجیب برای اوناست ×

رمان آموروفیلیا رو اینجا بخونین👇👇👇
https://t.me/mynovelsell/816
بدون سانسور و کامل ❤️


#عطر_شقایق
#۴۹
با اسم قرص خواب، با ترس نگاهش کردم.
ناراحت گفت
- نترس... من نمیخوام بهت دست بزنم... فقط گفتم شاید خواب حالت رو بهتر کنه!
شرمنده شدم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم
- باشه...
قوطی نوشیدنی رو برام باز کرد و از داخل کشو یه قرص بهم داد.
قرص رو سریع خوردم.
با یکم از نوشیدنی که انگار آب میوه هلو و انبه بود.
مزه اش به زبونم نشست و کمی بیشتر خوردم.
مانی رفت سمت راه پله و گفت
- بیا شقایق... من یه اتاق خالی دارم...
با این حرف بالا رفت.
سریع پشت سرش رفتم.
دیگه نمی‌ترسم چی میشه…
چون بدترین قبلا سرم اومده!
از پله ها بالا رفتم.
از پشت به اندام کاملا ورزشکاری مانی نگاه کردم.
درسته هم قد پدرش بود
اما کاملا اندام ورزیده تری داشت.
برای همین درشت تر به نظر میرسید
اما سنش به وضوح کمتر از نیما میزد.
به طبقه بالا رسیدیم.
یه نشیمن و تلویزیون کوچکتر هم اونجا بود.
با دسته های بازی روی میز
دو تا در یه سمت و یه در سمت دیگه بود.
مانی رفت سمت همون در تک
در رو باز کرد.
کنار ایستاد و گفت
- راحت باش... حوله هم هست بخوای دوش بگیری! میتونی از لباس من استفاده کنی تا برات لباس بگیرم.
زیر لب، لب زدم
- مرسی.
وارد شدم.
نگاهم رو میز ارایش کوچیک کنار تخت دو نفره افتاد
به آینه اش
میشه باهاش رگم رو بزنم؟
این فکر از ذهنم گذشت و مانی گفت
- تو رو خدا فکر فرار یا خود کشی به سرت نزنه! من میخوام کمکت کنم اما اگر جنازه ات بمونه رو دستم یا بگیرند و من لو برم بدبخت میشم!
برگشتم سمتش و گفت
- من میخوام کمک کنم. پس تو هم کمک کن!
شرمنده بودم.
حق با مانی بود.
با بغضی که باز تو گلوم بود
لب زدم
- اما من زندگیم آینده ای نداره…
لبخند محوی زد و گفت
- همه مثل همیم! کسی از اینده خبر نداره...
با این حرف رفت سمت پله ها
خواست بره پایین
اما مکث کرد.
برگشت سمتم و گفت
- یکم بخواب بعد صحبت میکنیم...
باز خواست بره
اما مجدد ایستاد و گفت
- بهم قول میدی کاری نکنی و فقط بخوابی؟

فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619


#عطر_شقایق
#۴۸
از حرفم اخم کرد و گفت
- نه! مگه من قاتلم!؟ من بخاطر بردن تو از پیش پدرم خودم رو انداختم تو یه دردسر بزرگ! اگر آدمی بودم که بتونم کسی رو بکشم مسلما تورو هم اونجا ول میکردم!
حق با مانی بود.
اون که نمیتونست من رو بکشه…
کنار ایستاد و گفت
- بیا... زندگی خیلی مزخرفه! اما ما محکومیم به زندگی...
حرفش دردناک و واقعیت بود.
به اجبار پیاده شدم و مانی در رو بست.
به سمت در دیگه ای رفت و گفت
- گرسنه ای؟
جواب ندادم.
پشت سرش از در رد شدم.
یه راهرو پر کمد بود و بعد از اون
یه نشیمن بزرگ بود.
یه تلویزیون بزرگ به دیوار زده شده بود.
جلوش یه کاناپه خاکستری بزرگ با کلی کوسن که طرح های مختلف از سر اسکلت تا موتور و برج ایفل و این چیزا داشت.
یه قفسه پشت کاناپه به دیوار رو به رو تلویزون زده شده بود.
قفسه بزرگ و مشکی بود.
روش پر از کتاب و سیدی و کاست و وسایل دیگه بود.
بعد این فضا یه سالن دیگه بود که یه دست مبل چوبی و میز نهار خوری چوبی داخلش بود.
بعد اون هم آشپزخونه اوپن بود.
کابینت ها چوبی و رنگ مبلمان بودن.
مانی رفت تو آشپزخونه
به پشت سر من اشاره کرد و گفت
- یه سرویس پایین هست... اون سمت هم پله طبقه بالاست... اتاق خواب های بالا سرویس مجزا دارن. کجا راحتی دوش بگیری؟
کنار اوپن ایستادم.
در یخچال رو باز کرد.
دوتا قوطی بیرون آورد و برگشت سمت من
آروم گفت
- یه چیز بخور و بعد برو!
قوطی رو به سمت من گرفت.
فقط نگاهش کردم.
سوالی نگاهم کرد.
انگار من یه مهمون عادی بودم تو خونه اش…
سکوتم رو که دید
قوطی نوشیدنی من رو گذاشت رو اوپن و کلافه گفت
- میشه خودت بگی چی لازم داری؟
شرمنده شدم.
میخواست کمکم کنه
اما من دلم مرگ میخواست نه کمک!
سرم رو انداختم پایین
باز اشکم ریخت.
چند لحظه گذشت.
جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و گفت
- درد داری؟
با تکون سر گفتم آره
آروم گفت
- مسکن میخوای؟
با تکون سر گفتم نه!
نگران گفت
- میخوای قرص خواب بهت بدم یکم بخوابی؟

فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619


Forward from: دستیار تبادلات
سلام دوستان. اگر به رمان واقعی علاقه دارید حتما #راز_زمرد رو بخونید. رمان درمورد دختریه که تو سن کم پدرش رو از دست میده و عاشق دوست برادر بزرگش میشه! با این عشق بزرگ میشه و حالا که تو بزرگسالی ... میخواد با این مرد وارد رابطه بشه ... همه چی به هم گره میخوره چون زمرد اصلا آماده رابطه زناشویی نیست‌...

رمان #راز_زمرد به قلم رعنا
نویسنده رمان های #ماه_خاموش #ترنم #سرخ .
با صحنه های 🚫 مناسب بزرگسالان
https://t.me/mynovelsell/1286


#عطر_شقایق
#۴۷
لب زدم
- آخر ۱۹...
مکث کرد
اما دوباره پرسید
- چطوری دزدیدنت؟
اصلا شرایط جواب دادن بهش رو نداشتم.
حالم انقدر بد بود که توان فکر کردن به اون روز شوم رو نداشتم…
اشکم بیشتر شد و مانی گفت
- معذرت میخوام... لازم نیست جواب بدی!
تقریبا از محدوده شهری خارج شده بودیم.
نمیدونستم کجا داره میره…
خودش انگار متوجه کنجکاوی من شد و گفت
- من برعکس داداش و بابام تاجر نیستم! موتورسوارم... عضو تیم اینجام برای همین اقامت اینجا رو دارم!
نگاهش کردم.
صورتش به نظر ۲۳ یا ۲۵ ساله می‌خورد.
لب زدم
- چرا داری نجاتم میدی؟
ابروهاش بالا پرید.
سوالی نگاهم کرد.
اشکم رو پاک کردم و گفتم
- چرا داری بخاطر من خودتو تو دردسر میندازی!؟
اینبار پوزخند زد و گفت
- درسته پدرم لاشی بود اما مادرم یه انسانه! یه زن با شرافت! تورو دزدیدن. کار درست همینه که نجاتت بدیم! اگر سر راه من قرار گرفتی پس مسئولیت منه نجاتت!
ناباورانه نگاهش کردم.
مثل خواب بود…
لب زدم
- مرسی!
خندید و گفت
- فعلا که کاری نکردم... تا برنگردی ایران... بهتره تشکر نکنی!
اشکم باز شدت گرفت‌ و گفتم
- کسی ایران منتظر من نیست!
ماشین پیچید تو یه راه فرعی
یه شهرک بود انگار
از دور میشد دریا رو دید.
مانی گفت
- هست... مطمئن باش...
چشم هام رو بستم و گفتم
- من مال یه شهر کوچیکم... مسلما الان پر شده با یه پسر فرار کردم و کسی من رو دیگه قبول نمیکنه... مخصوص ...
اشکم رو پاک کردم و لب زدم
- مخصوصا با بلایی که پدرتون سر من آورد…
مانی از جلو ساختمون های دوبلکس نقلی رد شد و پیچید تو پارکینگ یکی از اون ها
ریموت در گاراژ رو زد و گفت
- پدرم باهات چکار کرده؟
دهنم تلخ شد…
سرم پایین بود و لب زدم
- نمیدونم منو بیهوش میکرد!
ماشین برد داخل
نگاهش رو دست هام که جای کبودی داشت چرخید و گفت
- اون تمایلات جنسی خشنی داره!
اشکم باز ریخت.
مانی تو گاراژ پارک کرد و گفت
- بیا... اینجا دیگه امنه!
سرم رو بلند کردم.
یا گاراژ کوچیک و نسبتا شلوغ بود.
دوتا موتور بزرگ جلو ماشین پارک بودن و کلی وسایل موتور سواری از در و دیوار گاراژ آویزون بود.
مانی پیاده شد.
اومد در سمت من رو باز کرد.
به من نگاه دوباره ای انداخت و گفت
- باید دوش بگیری! لباس هم نیاز داری!
پیاده نشدم.
نگاهش کردم.
چشم هاش مهربون و غمگین بود.
لب زدم
- میشه من رو بکشی... من ادامه زندگی رو نمیخوام...
فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619


پارت جدید👆👆

رمان های قبیلم که  کامل شده 👇👇👇
https://t.me/mynovelsell/1222
https://t.me/mynovelsell/1856


#عطر_شقایق
#۴۶
مانی و پدرش درگیر شدن.
نیما سعی داشت جداشون کنه.
من نا نداشتم فرار کنم.
دیگه امیدی هم نداشتم…
خودم رو کشیدم عقب
کنج مبل و دیوار کز کردم.
محسنی داد زد
- بی پول من شما هیچ میشید!
مانی رو هول داد عقب و رفت سمت در
از خونه رفت بیرون
در رو کوبید.
سکوت شد.
نگاه هر دو رو خودم حس کردم.
اما نه تکون خوردم
نه سرم رو بلند کردم…
نیما کلافه گفت
- چرا یهو قاطی میکنی! شقایق هیچ مدارکی نداره! ما نمیتونیم کاری کنیم مگه اینکه بابا از آشنا هاش استفاده کنه!
مانی با عصبانیت گفت
- دیدی که داشت استفاده می‌کرد دختره رو برگردونه خونه اش! نیما نمیبینی یا خودت رو زدی به ندیدن؟
نیما کلافه گفت
- من مثل تو نیستم مانی... بابا نباشه شرکت من نیست!
مانی اومد سمت من و گفت
- نگران نباش... من خودم یه کاریش میکنم... تو بچسب به بابا!
نیما عصبانی گفت
- منظورم این نیست... وگرنه من کسی بودم که نجاتش دادم!
مانی برگشت سمت نیما و گفت
- نجات دادی؟ نگاهش کن! این الان نجات پیدا کرده؟ هر وقت فرستادیش ایران پیش خانواده اش بگو نجاتش دادم!
نیما عصبی گفت
- مدارک نداره! میفهمی؟ چطور از امارات با اینهمه قانون و سخت گیری ببریمش بیرون؟
مانی خم شد.
بازوم رو گرفت.
بلندم کرد و گفت
- همونطور که اومد!
من رو گرفت و با خودش کشید سمت در
بلند گفت
- من درک میکنم محدودیت تو رو... میبرمش خونه خودم تا بره! بابا با پولش منو نمیتونه تهدید کنه!
بدون حرف…
مثل یه عروسک کوکی بودم.
با همون حال منو برد از خونه بیرون
پاهام برهنه بود.
برام مهم نبود.
با آسانسور رفتیم تو پارکینگ
دزدگیر یه ماشین کوچیک رو زد.
در رو برام باز کرد.
نشستم.
خودش هم سوار شد و گفت
- کمربند رو ببند!
یه دستم باند پیچی بود
یه دستم کوبیده شده بود به زمین…
به سختی سعی کردم کمربند رو ببندم.
اما نمیشد
خیس عرق از درد بودم.
مانی خودش برام بست و تو خیابون گاز داد.
کلافه گفت
- باز هم مثل تو هستن؟
لب زدم
- آره…
مکثی کرد و گفت
- میتونی بگی کجا بودی؟‌ سر نخی که بشه این تشکیلات رو پیدا کرد؟
درد داشتم.
نا امید بودم
خسته بودم
سرم تکیه دادم به صندلی
چشم هام رو بستم.
اشکم ریخت و گفتم
- انگار طبقه پایین یه هتل بود. یه هتل با راهرو های سرخ و طلایی...
مانی عصبی گفت
- باشه... بهش فکر نکن! چند سالته؟
فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619


پارت ۱


#عطر_شقایق
#۴۵
درد پشتم که به زمین کوبیده شدم و درد موهام که محسنی میکشید….
و درد قلبم که دوباره اسیر این اسارت شده بودم باعث شد با تمام وجود جیغ بکشم.‌
چنگ زدم سمت دست محسنی
اما با لگد زد به کمرم…
از درد نالیدم و با موهام منو کشید تا وسط اتاق
اما...
یهو ایستاد.
موهام رو رها کرد.
با چشم های تار سقوط کردم رو زمین
نمیتونستم سرم رو بلند کنم.
فقط دو جفت کفش دیدم که به سمتم اومد.
یکی مردونه و واکس خورده
یکی کتونی و سفید…
با درد کمی سرم رو بلند کردم
اما باز نتونستم صورت هیچکدوم ببینم.
صدای نیما اومد که گفت
- خیلی بدبختی بابا!
محسنی داد زد
- آره از دست نفهم هایی مثل شما بدبختم! اینهمه پول ریختم تو حلقتون که برا من فضولی کنین؟ گمشید از جلو راهم کنار وگرنه جفتتون دیگه ریالی از من ندارین...
سکوت شد.
نیما گفت
- اگر پولت با پول درد و جون این دخترا گره خورده همون بهتر نداشته باشیم!
محسنی عصبی خندید و گفت
- پولش رو دادم خریدمش! نمیفهمی ؟ مهسا مگه سگ نداره؟ پول داده خریده! اینم فکر کنید سگ منه! گمشید کنار حالا!
هیچکدوم تکون نخوردن.
صدای جدیدی گفت
- بابا... بس کن... نذار همین ته مونده احترامت هم از بین بره!
صداش جوون تر بود.
سر بلند کردم و دیدمش
یه ورژن کم سن تر از نیما بود.
محسنی با عصبانیت گفت
- قسم میخورم کنار نرید همین الان جفتتون رو از هرچی دارایی دارم محروم میکنم!
به نیما نگاه کرد و گفت
- عروسیت هم کنسل میکنم! همین الان! مهسا خیلی خوشحال میشه بفهمه عاشق یه برده جنسی شدی! نه؟
باورم نمیشد محسنی انقدر حال بهم زنه…
خم شد.
دوباره موهام رو گرفت و گفت
- برید کنار حالا!
نا نداشتم کاری کنم…
فقط دستم رو با التماس بلند کردم و لب زدم
- منو بکشید... ترو خدا منو بکشید…
نگاه همه افتاد روم و لحظه بعد با صدای چیزی شبیه به سیلی
محسنی موهام رو ول کرد.
یه قدم عقب رفت و صدای برادر نیما اومد که گفت
- مرده شور تو و پولت و وجودت رو ببرن‌! مامان حق داشت ازت جدا شد! هر غلطی میخوای بکن اما نمیذارم دختره رو ببری!
با این حرف با هم گلاویز شدن…

فایل کامل این رمان برای خرید موجوده👇👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/619

20 last posts shown.

2 488

subscribers
Channel statistics