#dirty_daddy
#part28
Harry pov
چشمامو که باز کردم محیط اطرافم تاریک تاریک بود .
زمان از دستم در رفته بود .
به کنار خم شدم که چراغ روی عسلی رو روشن کنم .
چراغو که روشن کردم
محیط اطرافم برام واضح تر شد
ساعت و نگاه کردم که 8:32دقیقه رو نشون میداد
سرجام نشستم و گوشیمو از روی عسلی برداشتم روشنش کردم چند تا sms و miss call از پسرا داشتم
بی توجه بهشون از توی Contact هام شماره ی کریس رو گرفتم
بعد دو سه تا بوق جواب داد
ک:بفرمایید قربان امری داشتید
ه:چی شد به کجا رسیدی؟
ک:دکتر گفت فردا میتونه مرخص بشه جراحات خیلی کمتر شده ولی باید ازش مراقبت کنید
ه:ok به انسل زنگ زدی؟
ک:بله ایشون الان اینجان
ه:گوشی رو بده بهش
ا:الو
ه:هی چه خبر؟
ا:چی شده گذاشتی رفتی؟
ه:ولش کن حوصله توضیح دادن ندارم اوضاع چطوره
ا:همانطور که خودت میدونی
ه:ok پس قطع می کنم اگر کاری نداری
ا: ن by
ه:by
از جام بلند شدم مو از اتاقم رفتم بیرون رفتم طبقه پایین و راهمو به سمت آشپزخونه کج کردم
م:بالاخره بیدار شدین
ه:آره خیلی خسته بودم
م:میزو آماده کنم؟
ه:آره شام چی داریم
م:خوراکلوبیا و مرغ
ه:ok
ماری با لبخند جوابمو داد و من از آشپزخونه رفتم بیرون
حوصلم سر رفته بود بر همین رفتم سمت حال نشستم رو مبل و تلویزیونو روشن کردم
یکم خودمو با تلویزیون مشغول کردم تا ماری برای شام صدام زد
بعد خوردن اون شامخوشمزه ماری دوباره رفتم سمت تلویزیون
یه فیلم اکشن انتخاب کردم و نشستم به دیدنش وسطهای فیلم بودم که خوابم برد
.....................
Next day
صبح که از خواب بیدار شدم خودمو توی حال پیدا کردم در حالی که یه پتوی نازک روم بود
این قطعه کار ماری بوده
از جام بلند شدم رفتم طبقه بالا توی دستشویی اتاقم تا دست و صورتمو بشورم و مسواک بزنم
بعد تموم شدن کارم دوباره برگشتم طبقه پایینو رفتم سمت میز ناهار خوری
میز ناهارخوری که الان روش صبحانه چیده شده بود
واقعا خوشحالم که تو زندگیم ماری و کریس رو دارم اونا بهترینن تو کارشون
بعد خوردن یک صبحانه کامل از جام بلند شدم و بعد تشکر کردن از ماری برگشتم طبقه بالا بعضی وقتها واقعا این بالا پایین رفتنا آزاردهنده می شن
گوشیمو از روی عسلی برداشتم و به کریس زنگ زدم اونم گفت تا نیم ساعت دیگه میان خونه
تلویزیون توی اتاقم روشن کردم و خودمو مشغول کردم تا و نسا برسه(کایز یادم رفت بگم هم توی اتاق هری و هم توی اتاق ونسا تلویزیون هست)
اصلا متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه در اتاقم زده شد
بعد گفتن کلمه بیا در اتاقم نیمه باز شد و ماری کلشو از لای در داد تو
م:آقا ونسا اومد
بدون لحظه ای مکث از سر جام بلند شدم و ماری از جلوم کنار رفت و من دویدم سمت اتاق ونسا
وقتی وارد اتاق شدم کریس داشت به ونسا کمک میکرد تا روی تخت دراز بکشه
من و ونسا به هم خیره شدیم تا اینکه کامل دراز کشید و کریس اومد سمت من
ک:آقای استایلز می شه یه لحظه صحبت کنیم
ه:چی شده
ک:متاسفانه دکتر گفت به خاطر آسیب شدیدی که به ریههای خانمه ونسا وارد شده ایشون آسم شدید گرفتن
ه:ینی...ینی چی
ک:یعنی که باید سعی کنیم که اکسیژن کافی به ایشون برسه
مثلا جایی که اکسیژن کمی داره نباید باشد مثل حمومی که بخار زیاد توش جمع شده چون براشون خطرناک در این صورت باید از اسپریشون استفاده کنن
ه:چه اسپریی؟
ک:اسپری مخصوص اسمشون
ه:باشه ممنون
ک:دیگه با من امری ندارید
ه:نه ممنون میتونی بری
بعد رفتن کریس دوباره وارد اتاقم ونسا شده
چشماش بسته بود برای همین نمیدونستم خواب یا دراز کشیده
آروم اسمشو صدا کردم تا بفهمم
اونم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد
اما نگاهش خیلی سرد و تو خالی بود
ه:میشه بهم بگی چی شده من اصلا درک نمیکنم
و:می خوام از اینجا برم
ه:یعنی چی که می خوام برم
و:یعنی می خوام برگردم خونه خودم نه می خوام تورو ببینم نه انسلو می خوام دوباره یه زندگی عادی داشته باشم
با شنیدن حرفاش دیگه خون توی مغزم جریان پیدا نکرد این با خودش چی فکر کرده
چون زیادی بهش توجه کردم فکر کرده اینجا خونه خالس
ه:مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی تو اینجایی چون برده منی من هر کار که بگم می کنی نه هر کار که تو بگی من بکنم
انگار با شنیدن حرفام جا خورد
اشتباه از من بود که انقدر بهش توجه کردم مثل اینکه باید بهش یاد آوری کنم اینجا کی رئیسه
الانم بهت فرصت میدم چون مریضی مطمئن باش بعدش که خوب شدی کاری رو باهات میکنم که براش آوردمت اینجا
با شنیدن این حرفها احساس کردم اشک توی چشماش جمع شد و با صدای گرفته ای گفت
و:منو بگو که فکر کردم تو آدمی
ه:مراقب حرف زدنت باش کاری نکن که بعدا هردومون پشیمون شیم
اینو با لحن تندی گفتمو از اتاق اومدم بیرونو درو کوبیدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
http://T.me/World_Of_1Dhttps://telegram.me/harfbzanbot?start=6oxzzgn