#پارت_58
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
امیر دندان به هم سابید و صدایش بیکنترل بالا رفت:
-مگه بهت نگفته بودم با سرعت رانندگی نکن؟ جاده مارپیچیه خطرناکه.
-منم هنوز تو پیچم، خیالت راحت دارم آروم میرونم.
لحن پرسازش مهتا باعث شد خیلی زود از تندخوییاش پشیمان شود. با صدای آرامتری گفت:
-خیله خب، همونطور آروم برو یه کامیون افتاده جلوم اونو رد کنم بیام پیداتون کنم.
تماساش که قطع شد آنقدر به کامیون چراغ داد که بالاخره راننده کمی کنار کشید تا امیر بتواند او را رد کند.
تقریبا یک کیلومتر بعد از آن رانندگی کرد، اما هر چه چشم چرخاند ماشین دخترها را ندید. دوباره تماس گرفت و مهتا پشت خط گفت:
-ما جاده رو تموم کردیم، اما تاریک بود ترسیدم مزاحممون بشن، دارم میرم سمت آستارا آدرس ویلا رو که داری اونجا منتظرتون هستیم.
امیر با حرص سرش را تکان داد:
-کاش جلو نمیافتادی مهتا، باشه نیم ساعته خودمو میرسونم.
قفل موبایلش را زد و از روی لوکیشن آدرس روستایی که ویلا در آن واقع بود را پیدا کرد.
وارد روستا که شدند از دور چراغهای ویلا را خاموش دید. ماشین را در محوطهی مقابل ویلا پارک کرد، خبری از ماشین دخترها نبود.
شانس آورده بود که کلید یدک ویلا را از مهتا گرفته بود. ماشین را وارد حیاط کرد. هوای روستا بر خلاف مسیر، حسابی خنک و لطیف بود.
پارسا پیاده شد و دست به کمر نگاهی به اطراف انداخت.
-امیر پس دخترها کجا موندن؟
امیر همراه ارسلان مشغول خالی کردن وسیلههای صندوق عقب بودند. سرش را بالا آورد و گفت:
-میرسن کمکم من خیلی تند اومدم، احتمالا عقب موندن.
پارسا سری جنباند و ارسلان گفت:
-من و امیر چمدونا رو ببریم بالا، تو هم ذغال واسه کباب آماده کن الان بچهها هم میرسن، همه گرسنهان.
تا نیم ساعت پسرها مشغول آماده کردن بساط شام بودند. وسط کار امیر بادبزن را دست پارسا داد و نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. تاخیر دخترها به نظرش طولانی آمد. دوباره شمارهی مهتا را گرفت، اما صدای اپراتور میخکوبش کرد. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد! »
خب خب تا اینجا خیلی آروم و شیک داشتیم پیش میرفتیم😁 به قول مهتا: با هیجان چطورین؟😂😎
آمادهاین بریم سراغ بخشای خفنناک؟
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنم_سعادتی
امیر دندان به هم سابید و صدایش بیکنترل بالا رفت:
-مگه بهت نگفته بودم با سرعت رانندگی نکن؟ جاده مارپیچیه خطرناکه.
-منم هنوز تو پیچم، خیالت راحت دارم آروم میرونم.
لحن پرسازش مهتا باعث شد خیلی زود از تندخوییاش پشیمان شود. با صدای آرامتری گفت:
-خیله خب، همونطور آروم برو یه کامیون افتاده جلوم اونو رد کنم بیام پیداتون کنم.
تماساش که قطع شد آنقدر به کامیون چراغ داد که بالاخره راننده کمی کنار کشید تا امیر بتواند او را رد کند.
تقریبا یک کیلومتر بعد از آن رانندگی کرد، اما هر چه چشم چرخاند ماشین دخترها را ندید. دوباره تماس گرفت و مهتا پشت خط گفت:
-ما جاده رو تموم کردیم، اما تاریک بود ترسیدم مزاحممون بشن، دارم میرم سمت آستارا آدرس ویلا رو که داری اونجا منتظرتون هستیم.
امیر با حرص سرش را تکان داد:
-کاش جلو نمیافتادی مهتا، باشه نیم ساعته خودمو میرسونم.
قفل موبایلش را زد و از روی لوکیشن آدرس روستایی که ویلا در آن واقع بود را پیدا کرد.
وارد روستا که شدند از دور چراغهای ویلا را خاموش دید. ماشین را در محوطهی مقابل ویلا پارک کرد، خبری از ماشین دخترها نبود.
شانس آورده بود که کلید یدک ویلا را از مهتا گرفته بود. ماشین را وارد حیاط کرد. هوای روستا بر خلاف مسیر، حسابی خنک و لطیف بود.
پارسا پیاده شد و دست به کمر نگاهی به اطراف انداخت.
-امیر پس دخترها کجا موندن؟
امیر همراه ارسلان مشغول خالی کردن وسیلههای صندوق عقب بودند. سرش را بالا آورد و گفت:
-میرسن کمکم من خیلی تند اومدم، احتمالا عقب موندن.
پارسا سری جنباند و ارسلان گفت:
-من و امیر چمدونا رو ببریم بالا، تو هم ذغال واسه کباب آماده کن الان بچهها هم میرسن، همه گرسنهان.
تا نیم ساعت پسرها مشغول آماده کردن بساط شام بودند. وسط کار امیر بادبزن را دست پارسا داد و نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. تاخیر دخترها به نظرش طولانی آمد. دوباره شمارهی مهتا را گرفت، اما صدای اپراتور میخکوبش کرد. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد! »
خب خب تا اینجا خیلی آروم و شیک داشتیم پیش میرفتیم😁 به قول مهتا: با هیجان چطورین؟😂😎
آمادهاین بریم سراغ بخشای خفنناک؟
https://t.me/joinchat/JXipKkrl-Ze84oBf5nRewg
نقد💜