#پارت_40
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
هنوز دقایقی نگذشته بود که مریم خانم از پنجرهی آشپزخانه آویزان شد و گفت:
-سوگل جون تویی؟ چرا اونجا نشستی دختر خوشگلم؟ بیا خونه منم تنهام.
گردنش را سمت مخالف چرخاند و نیمخیز شد. بعد به هم خوردن نامزدی با اینکه بیتقصیر بود، خجالت میکشید در صورت مریم خانم نگاه کند. نگاهش را دزدید و آرام گفت:
-نه ممنون منتظر دُرسام همینجا راحتم، شما به کارتون برسین.
مریم خانم از دیدن دختر معصوم و مودبی مثل سوگل سیر نمیشد. اما سعی کرد حال و روز او را درک کند و دیگر اصرار نکند.
-باشه درسا رفته خرید، همین الاناس که بیاد.
سوگل نتوانست احساساتش را کنترل کند. سری تکان داد و دوباره روی سکو نشست. با فکر اینکه احتمالا درسا برای مهمانی شب به خرید رفته است قلبش مچاله شد و لبانش لرزید.
****
در خانه را با کلیدش باز کرد و مجدداً پشت فرمان نشست و ماشین را داخل حیاط پارک کرد. با خاموش شدن کولر ماشین حجمی از هوای گرم بیرون به صورتش هجوم آورد.
ریموت ماشین را زد. کنار آبنما نشست و سرش را زیر آب خنک گرفت.
قطرات ریز و درشت آب روی صورت و گردنش چکه میکرد. خواست سمت پلههای سکو برود که به یکباره متوجه دختری روی ایوان شد. با اینکه دختر سرش پایین بود اما امیر خیلی زود او را شناخت. نمیدانست بیسر و صدا وارد خانه شود یا واکنشی به حضور سوگل نشان بدهد.
کلافه نچی کرد و مسیرش را سمت سوگل کج کرد. با اینکه دوست نداشت با این شرایط پیش آمده با او روبرو شود، اما ادب حکم میکرد که حضورش را نادیده نگیرد.
در دو قدمی او ایستاد و سلام کوتاهی داد. سوگل سخت در لاک خود فرو رفته بود و کتاب تو دستش را با استرس لوله میکرد. با صدای امیر به یکباره سرش بالا آمد و آب دهانش را قورت داد. همهی حرفهایی که در این نیم ساعت بارها با خودش تمرین کرده بود در همان ثانیههای اول از ذهنش پر کشید و تنها موفق شد سلام دهد.
#قلب_مرا_برده_به_تاراج
#شبنمسعادتی
هنوز دقایقی نگذشته بود که مریم خانم از پنجرهی آشپزخانه آویزان شد و گفت:
-سوگل جون تویی؟ چرا اونجا نشستی دختر خوشگلم؟ بیا خونه منم تنهام.
گردنش را سمت مخالف چرخاند و نیمخیز شد. بعد به هم خوردن نامزدی با اینکه بیتقصیر بود، خجالت میکشید در صورت مریم خانم نگاه کند. نگاهش را دزدید و آرام گفت:
-نه ممنون منتظر دُرسام همینجا راحتم، شما به کارتون برسین.
مریم خانم از دیدن دختر معصوم و مودبی مثل سوگل سیر نمیشد. اما سعی کرد حال و روز او را درک کند و دیگر اصرار نکند.
-باشه درسا رفته خرید، همین الاناس که بیاد.
سوگل نتوانست احساساتش را کنترل کند. سری تکان داد و دوباره روی سکو نشست. با فکر اینکه احتمالا درسا برای مهمانی شب به خرید رفته است قلبش مچاله شد و لبانش لرزید.
****
در خانه را با کلیدش باز کرد و مجدداً پشت فرمان نشست و ماشین را داخل حیاط پارک کرد. با خاموش شدن کولر ماشین حجمی از هوای گرم بیرون به صورتش هجوم آورد.
ریموت ماشین را زد. کنار آبنما نشست و سرش را زیر آب خنک گرفت.
قطرات ریز و درشت آب روی صورت و گردنش چکه میکرد. خواست سمت پلههای سکو برود که به یکباره متوجه دختری روی ایوان شد. با اینکه دختر سرش پایین بود اما امیر خیلی زود او را شناخت. نمیدانست بیسر و صدا وارد خانه شود یا واکنشی به حضور سوگل نشان بدهد.
کلافه نچی کرد و مسیرش را سمت سوگل کج کرد. با اینکه دوست نداشت با این شرایط پیش آمده با او روبرو شود، اما ادب حکم میکرد که حضورش را نادیده نگیرد.
در دو قدمی او ایستاد و سلام کوتاهی داد. سوگل سخت در لاک خود فرو رفته بود و کتاب تو دستش را با استرس لوله میکرد. با صدای امیر به یکباره سرش بالا آمد و آب دهانش را قورت داد. همهی حرفهایی که در این نیم ساعت بارها با خودش تمرین کرده بود در همان ثانیههای اول از ذهنش پر کشید و تنها موفق شد سلام دهد.