ScaryLand™


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


دنیا ترسناک نیست؛
حقیقته که اون رو ترسناک نشون میده.

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


https://instagram.com/scarylannd?utm_medium=copy_link


بچه ها اینستارو فالو کنید حتما، من اونجا خیلی فعال ترم👆🏽


بچه ها، اینستارو فالو کردین؟ راستشو بگید وگرنه میام تو خواباتون👹

اگه فالو نکردید دلیلش چیه؟


هنوزم اینجا هستین؟:))
تو کامنتا بگید


آهنگی که قبل از خواب گوش بدید باعث دیدن کابوس میشه

- @ScaryLand💧👀




خب خیلیاااااتون پرسیدین چنل فعالیت نمیکنه دیگه؟

چرا میکنم اسکل که نیستم ۴ سال وقتمو گذاشتم و یهو ولش کنم! ولی خب الان “فعلا” تمرکزم بیشتر رو اینستاست، و اینکه میخوام پیجمو یکم بیارم بالا یکم که اوضاعش اوکی شد مطمئن باشین دوباره چنلو فعال میکنم، و قراره خیلی خیلی بهتر از قبل باشه، قول میدم
دیدید که قول دادم برمیگردم و برگشتم، این قولمم واقعیه
حرف دیگه ایم نمیمونه فقط اینکه اگه واقعا اسکری لندو دوست دارید که هنوز لفت ندادید، حداقل واسه اثبات دوست داشتنتون تنها کاری که میتونین بکنین اینه که پیج اینستامو فالو کنین و حمایتتونو نشون بدید
خیلی ممنون از همتون :))❤️

واسه پیج اینستا بزن رو لینک:

Instagram.com/ScaryLannd


این SCP ها خیلی جذابن *_*
تو اینستا کامل توضیح دادم

دوستان اینا تبلیغ نیست پیج اصلی اسکری لنده پس فالو کنید😐❤️




چجوری هنوز پیجو فالو نکردید؟🤨

Instagram.com/ScaryLannd
Instagram.com/ScaryLannd


Video is unavailable for watching
Show in Telegram


جف به طور غیر قابل کنترلی خندید. خانوادش متوجه شدن که چشم چپش و دستاش ناگهان منقبض شدن.
 
- آه...جف ، حالت خوبه؟
 
- خوب؟ تا حالا به این خوشحالی نبودم! ها ها ها ها هاااااااا به من نگاه کنین ، این صورت برام عالیه.
 
اون نمیتونست خندش رو متوقف کنه. او به آینه نگاه کرد ، چه چیزی باعث این شده بود؟
 
خب...شما ممکنه فکر کنین وقتی جف داشته با رندی میجنگیده یه چیزی تو مغزش ، سلامت روانیش ، شکسته.
 
حالا اون مثل یک ماشین کشتار شده بود و این چیزی بود که خانوادش نمیدونستن.
 
مادر جف گفت: دکتر...پسر من...حالش خوبه؟ میدونین از نظر مغزی؟
 
- آه بله این رفتار برای بیمارایی که همچین اتفاقی براشون افتاده عادیه اگه در عرض چند هفته دیگه رفتارش تغییر نکرد بیارینش اینجا تا ازش یه تست روانشناسی بگیریم.
 
- اوه ممنونم دکتر.
 
مادر جف به سمت جف رفت: عزیزم وقت رفتنه.
 
جف به آینه نگاه کرد صورتش هنوز هم یه لبخند احمقانه داشت: باشه مامی، هاهاهاهاهاهاااااااااا.
 
مادرش بردش تا لباساشو عوض کنه.
 
زنی که پشت میز بود گفت: این همونیه که باهاش اومده بود.
 
مادر جف پایین رو نگاه کرد و شلوار سیاه و سوییشرت سفید رو دید که پسرش پوشیده بود.
 
حالا از خون پاک شده بودن و به هم دوخته شده بودن.
 
مادر جف به اتاق هدایتش کرد و مجبورش کرد لباساشو بپوشه. سپس اونا رفتن بدون اینکه بدونن این آخرین روز زندگیشونه.
 
اون شب مادر جف بوسیله صدایی که از دستشویی میومد بیدار شد.
 
به نظر میومد یه نفر داره گریه میکنه ، او به آهستگی رفت تا ببینه اون چیه.
 
وقتی تو دستشویی رو نگاه کرد صحنه وحشتناکی رو دید جف داشت با یه چاقو روی گونه هاش لبخندی هک میکرد.
 
مادرش پرسید: جف داری چی کار میکنی؟
 
جف به مادرش نگاه کرد: من نمیتونم همیشه بخندم مامی یکم که بگذره سخت میشه ، حالا من میتونم برای همیشه بخندم.
 
مادر جف فهمید که دور چشماش سیاه شدن.
 
- جف چشمات!  
 
 به نظر میومد دیگه هرگز بسته نشن.
 
- من نمیتونم صورتم رو ببینم من خسته شدم و چشمام بسته شدن، من پلکام رو سوزوندم بنابراین اینطوری میتونم همیشه خودمو ببینم ، صورت جدیدمو.
 
مادر جف وقتی دید پسرش دیوونه شده به آرامی عقب عقب رفت.
 
- مامی مشکل چیه من قشنگ نیستم؟
 
- چرا پسرم ، چرا تو قشنگی...ب-بذار برم باباتم صدا کنم تا بیاد صورتتو ببینه.
 
او با سرعت به سمت اتاق خواب دوید و پدرش رو شکه از خواب بیدار کرد: عزیزم تفنگو بردار ما...
 
او ساکت شد وقتی جف رو در چهارچوب در دید که یه چاقو در دستش داشت.
 
این آخرین چیزی بود که شنیدن ، وقتی جف با چاقو بهشون حمله ور شد هر دو رو سلاخی کرد.
 
برادرش لیو به خاطر صداهایی که اومد وحشت زده بیدار شد. اون دیگه چیزی نشنید پس سعی کرد دوباره بخوابه. وقتی که در آستانه خوابیدن بود حس خیلی عجیبی بهش دست داد که یکی داره نگاش میکنه.
 
قبل از اینکه دستای جف دهنشو بگیرن لیو بلند شد تا ببینه چی داره نگاش میکنه.
 
جف به آرومی چاقو رو برداشت تا توی بدن لیو فرو کنه. لیو خودش رو به اینور و اونور کوبید و سعی کرد از دست جف فرار کنه!
پایان.

@ScaryLand


ببينيد بچه ها شمايي كه ٢ سال منتظريد چنل دوباره فعاليت كنه، الان كه من تو اينستا دارم فعاليت ميكنم عجيبه كه حمايت نميكنيد، شايد خيلياتون پيجو فالو كرديد، خب اين متن واسه اوناييه كه فالو نكردن؛

من فعاليتمو تو اينستا شروع كردم و واقعا انتظار دارم حمايت كنين، ويويي كه كانال ميخوره از تعداد فالوراي پيج خيلي بيشتره خب جاي سواله!
كسايي كه اينو ميخونن و كاملا دايورت ميكنن هم زودتر لفت بدن چون من قراره توي اينستا فعاليت كنم!

تلگرام "فعلا" فعاليتي ندارم، پس اينستارو فالو كنيد. مرسي.

ايدي اينستا:

Instagram.com/ScaryLannd


بچه ها اين از وسط داستان شروع ميشه، شروع داستانو توي پيج اينستا (ScaryLannd) گذاشتم ميتونيد از اونجا بخونيد♥️


جف به طور غیر قابل کنترلی خندید. خانوادش متوجه شدن که چشم چپش و دستاش ناگهان منقبض شدن.
 
- آه...جف ، حالت خوبه؟
 
- خوب؟ تا حالا به این خوشحالی نبودم! ها ها ها ها هاااااااا به من نگاه کنین ، این صورت برام عالیه.
 
اون نمیتونست خندش رو متوقف کنه. او به آینه نگاه کرد ، چه چیزی باعث این شده بود؟
 
خب...شما ممکنه فکر کنین وقتی جف داشته با رندی میجنگیده یه چیزی تو مغزش ، سلامت روانیش ، شکسته.
 
حالا اون مثل یک ماشین کشتار شده بود و این چیزی بود که خانوادش نمیدونستن.
 
مادر جف گفت: دکتر...پسر من...حالش خوبه؟ میدونین از نظر مغزی؟
 
- آه بله این رفتار برای بیمارایی که همچین اتفاقی براشون افتاده عادیه اگه در عرض چند هفته دیگه رفتارش تغییر نکرد بیارینش اینجا تا ازش یه تست روانشناسی بگیریم.
 
- اوه ممنونم دکتر.
 
مادر جف به سمت جف رفت: عزیزم وقت رفتنه.
 
جف به آینه نگاه کرد صورتش هنوز هم یه لبخند احمقانه داشت: باشه مامی، هاهاهاهاهاهاااااااااا.
 
مادرش بردش تا لباساشو عوض کنه.
 
زنی که پشت میز بود گفت: این همونیه که باهاش اومده بود.
 
مادر جف پایین رو نگاه کرد و شلوار سیاه و سوییشرت سفید رو دید که پسرش پوشیده بود.
 
حالا از خون پاک شده بودن و به هم دوخته شده بودن.
 
مادر جف به اتاق هدایتش کرد و مجبورش کرد لباساشو بپوشه. سپس اونا رفتن بدون اینکه بدونن این آخرین روز زندگیشونه.
 
اون شب مادر جف بوسیله صدایی که از دستشویی میومد بیدار شد.
 
به نظر میومد یه نفر داره گریه میکنه ، او به آهستگی رفت تا ببینه اون چیه.
 
وقتی تو دستشویی رو نگاه کرد صحنه وحشتناکی رو دید جف داشت با یه چاقو روی گونه هاش لبخندی هک میکرد.
 
مادرش پرسید: جف داری چی کار میکنی؟
 
جف به مادرش نگاه کرد: من نمیتونم همیشه بخندم مامی یکم که بگذره سخت میشه ، حالا من میتونم برای همیشه بخندم.
 
مادر جف فهمید که دور چشماش سیاه شدن.
 
- جف چشمات!  
 
 به نظر میومد دیگه هرگز بسته نشن.
 
- من نمیتونم صورتم رو ببینم من خسته شدم و چشمام بسته شدن، من پلکام رو سوزوندم بنابراین اینطوری میتونم همیشه خودمو ببینم ، صورت جدیدمو.
 
مادر جف وقتی دید پسرش دیوونه شده به آرامی عقب عقب رفت.
 
- مامی مشکل چیه من قشنگ نیستم؟
 
- چرا پسرم ، چرا تو قشنگی...ب-بذار برم باباتم صدا کنم تا بیاد صورتتو ببینه.
 
او با سرعت به سمت اتاق خواب دوید و پدرش رو شکه از خواب بیدار کرد: عزیزم تفنگو بردار ما...
 
او ساکت شد وقتی جف رو در چهارچوب در دید که یه چاقو در دستش داشت.
 
این آخرین چیزی بود که شنیدن ، وقتی جف با چاقو بهشون حمله ور شد هر دو رو سلاخی کرد.
 
برادرش لیو به خاطر صداهایی که اومد وحشت زده بیدار شد. اون دیگه چیزی نشنید پس سعی کرد دوباره بخوابه. وقتی که در آستانه خوابیدن بود حس خیلی عجیبی بهش دست داد که یکی داره نگاش میکنه.
 
قبل از اینکه دستای جف دهنشو بگیرن لیو بلند شد تا ببینه چی داره نگاش میکنه.
 
جف به آرومی چاقو رو برداشت تا توی بدن لیو فرو کنه. لیو خودش رو به اینور و اونور کوبید و سعی کرد از دست جف فرار کنه.

@ScaryLand


کیت یه فندک از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد : چیزی که خیلی خنده داره...اینه که تو با الکل خیس شدی.
 
چشمای جف گشاد شد وقتی کیت فندک رو به سمتش پرت کرد. وقتی شعله با جف تماس پیدا کرد الکل موجود تو ودکا آتیش گرفت. وقتی که الکل سوزوندش سفید کننده هم پوستشو سفید کرد.
 
جف آتیش گرفت و جیغ وحشتناکی کشید او سعی کرد از آتیش بیرون بیاد اما فایده ای نداشت الکل اونو به یه جهنم متحرک تبدیل کرده بود. او به سمت حال دوید و روی پله ها افتاد.
 
همه وقتی جف رو دیدن شروع کردن به جیغ کشیدن حالا یه مرد در آتش روی زمین افتاده بود ، تقریبا مرده، آخرین چیزی که جف دید مادرش و پدر مادر های دیگه بودن که سعی داشتن آتیش رو خاموش کنن.
 
اون موقع بود که جف ناگهان بیهوش شد.
 
وقتی جف بیدار شد صورتش گچ گرفته شده بود. اون نمیتونست هیچی ببینه ، اون یه گچ روی شونش حس کرد و بخیه در سرتاسر بدنش.سعی کرد بلند بشه اما فهمید که یه لوله روی بازوشه و وقتی جف سعی کرد بلند شه اون لوله افتاد و یه پرستار به داخل هجوم آورد.
 
-فکر نکنم حالا بتونی از تخت بیرون بیای. پرستار جف رو به تخت برگردوند و لوله رو سر جاش گذاشت.
 
جف بدون هیچ فکری نشست، هیچ ایده ای نداشت که دقیقا کجاست.
 
بالاخره بعد از ساعت ها اون صدای مادرش رو شنید : عزیزم حالت خوبه؟
 
جف نمیتونست پاسخ بده ، صورتش گچ گرفته شده بود و نمیتونست حرف بزنه.
 
- اوه عزیزم من خبرای خوب دارم همه ی شاهدا به پلیس گفتن که رندی اعتراف کرده که میخواسته به تو صدمه بزنه ، اونا تصمیم گرفتن لیو رو آزاد کنن.
 
این موضوع تقریبا به جف تلنگر زد و یه چیزایی رو به یادش آورد.
 
- اون فردا آزاده و شما دوتا میتونین دوباره با هم باشین.
 
مادر جف بغلش کرد و باهاش خداحافظی کرد.
 
دو هفته بعد جف خانوادش رو ملاقات کرد و بعد روزی رسید که بانداش رو باز میکردن. خانوادش اونجا بودن تا ببینن اون چه شکلی شده. وقتی دکتر باند های صورت جف رو باز کرد همه روی لبه صندلیشون بودن.
 
اونها صبر کردن تا آخرین باند هم از صورتش برداشته بشه.
 
دکتر گفت: بیاین برای بهترین امید داشته باشیم.
 
اون به سرعت آخرین قسمت رو هم جدا کرد.
 
مادر جف وقتی صورتش رو دید جیغ کشید.
 
لیو و پدر جف با وحشت بهش خیره شده بودن.
 
جف گفت: چی شده؟ چه بلایی سر صورتم اومده؟
 
اون به سرعت از تخت بیرون اومد و به دستشویی رفت.
 
اون تو آینه خودشو نگاه کرد و علت پریشونی خانوادش رو فهمید.
 
صورتش...وحشتناکه!
 
لب هاش سوخته بودن و رنگشون به یه قرمز تیره و عمیق تغییر پیدا کرده بود.
 
صورتش سفید خالص شده بود و موهاش از قهوه ای به سیاه تبدیل شده بودن.
 
او به آهستگی دستش رو روی صورتش گذاشت ، حالا براش یه حس چرمی داشت. اون برگشت به خانوادش نگاه کرد و دوباره به آینه نگاه کرد.
 
لیو گفت: جف ، خیلی هم بد نیست...
 
جف گفت : خیلی بد نیست؟ این محشره!
 
خانوادش به اندازه همدیگه شگفت زده شده بودن.
 

@ScaryLand


- اوه بالاخره! تو بلند شدی و میخوای بجنگی!
جف حالا رو دو تا پاش ایستاده ، خون و ودکا صورتشو پر کرده. او دوباره اون احساس عجیب رو پیدا کرد.
-بالاخره بلند شد! رندی به سمت جف دوید.
اون موقع بود که اون اتفاق افتاد ، چیزی در درون جف تکون خورد، روح و روانش نابود شد، تمام افکار منطقی رفته ، تمام کاری که میتونه بکنه ، کشتنه. او رندی رو گرفت و به زمین كوبوند.جف به سمت سر رندی رفت و مستقیم به قلبش مشت زد. مشت باعث شد قلب رندی از کار بیوفته. وقتی رندی بریده بریده نفس میکشید جف بهش میکوبید ، مشتی پس از دیگری ، خون از بدن رندی تراوش کرد، تا وقتی او آخرین نفسش رو کشید ، و مرد.
حالا همه به جف نگاه میکنن ، والدین ، بچه های گریان ، حتی تروی و کیت. اگرچه اونها خیلی سریع به خودشون اومدن و تفنگ هاشون رو به سمت جف نشونه رفتن. جف تفنگ ها رو دید و به سمت پله ها دوید. همین که او شروع به دویدن کرد تروی و کیت بهش شلیک کردن، همه ی تیرها خطا رفت.
جف از پله ها بالا رفت و صدای کیت و تروی رو شنید که دنبالش میکردن.
وقتی اونا آخرین گلوله هاشونو مصرف میکردن جف به سمت دستشویی رفت. او قفسه حوله ها رو برداشت و رو زمین انداخت. کیت و تروی به سرعت وارد شدن ، چاقو ها آماده بود.
تروی تفنگش رو به سمت جف تکون داد، جف برگشت و قفسه حوله ها رو به صورت تروی زد. تروی به سختی روی زمین افتاد و حالا فقط کیت مونده بود.
او به نظر چابک تر از تروی میومد و وقتی جف خواست با قفسه بهش ضربه بزنه فرار کرد.
او چاقو رو انداخت و از گردن جف گرفت و به زمین انداختش. از تاقچه بالایی یه سفید کننده روی سر جف افتاد.
اون ماده هر دوی اونها رو سوزوند و هر دو جیغ کشیدن. جف به بهترین روشی که میتونست از چشماش حفاظت کرد. او به سمت قفسه حرکت کرد و مستقیم به سر کیت ضربه زد.
همونطور که کیت افتاده بود و داشت از شدت خونریزی جون میداد لبخندی شیطانی زد.
 
جف پرسید: چی خیلی خنده داره؟

@ScaryLand


پلیس لیو رو به سمت ماشین پلیس راهنمایی کرد.
- لیو بهشون بگو که تقصیر من بود ، بهشون بگو! من اون بچه ها رو زدم!
مادر جف دست هاش رو روی شونه های جف گذاشت : جف خواهش میکنم، مجبور نیستی دروغ بگی. ما میدونیم که تقصیر لیو بوده میتونی بس کنی.
جف با نگاهی که انگار کمک میخواست به ماشین پلیس که لیو توش بود و حرکت کرد نگاه کرد.
چند دقیقه بعد که پدر لیو با ماشین به سمت خونه میومد صورت جف رو دید و فهمید مشکلی هست : پسر،پسر چی شده؟
جف نمیتونست جواب بده اولین صدای کوچیکی که درمیاورد باعث میشد اشکش سرازیر بشه.
مادر جف به سمت پدرش رفت تا اونو از اخبار بد با خبر کنه.
بعد از حدود یک ساعت جف به داخل خونه برگشت و پدر و مادرش رو دید که شکه ، ناراحت و نا امید بودن ، جف نمیتونست بهشون نگاه کنه ، اون نمیتونست ببینه که اونا چه فکری راجع به لیو کردن وقتی همش تقصیر جف بوده.
اون رفت بخوابه و سعی کنه همه چی رو از سرش بیرون کنه.
دو روز رد شد بدون اینکه صدایی از لیو بشنوه و دوستی که باهاش بگرده ، هیچ چیزى نبود بجز ناراحتی و احساس گناه.
روز شنبه بود وقتی مادر جف با صورتی شاد بیدارش کرد.
- جف صبح شده. مادرش اینو گفت و پرده رو کشید و اجازه داد نور به درون اتاقش نفوذ کنه.
جف نیمه هوشیار گفت: چیه ؟ امروز چه خبره؟
- چرا میپرسی؟ امروز تولد بیلیه.
جف حالا کاملا هوشیار بود.
- مامان داری شوخی میکنی نه؟ ازم انتظار نداری که به یه جشن بچگونه برم بعد از اون... 
 مدت طولانی ای سکوت کرد
- جف هر دومون میدونیم که چه اتفاقی افتاده ، من فکر کردم این جشن میتونه یکمی روزای گذشترو از ذهنت پاک کنه. حالا پاشو حاضر شو.  
مادر جف پایین رفت تا خودشو برای جشن آماده کنه.
جف مادر پدرشو دید که حاضر شده بودن ، مادرش یه لباس مجلسی پوشیده بود و پدرش کت و شلوار.
چرا اونا برای همچین جشن بچه گونه ای لباسای تجملی پوشیدن؟
مادرش گفت: پسرم میخوای همش همینو بپوشی؟
جف گفت : بهتر از اینه که زیاد لباس بپوشم.
مادرش جلوی خودشو گرفت تا دعواش نکنه و لبخند زد.
پدرش گفت: جف میدونم به نظرت لباسایی که ما برای همچین جشنی پوشیدیم عجیبن ولی اگه میخوای تاثیر گذار باشی باید اینجوری لباس بپوشی.
جف برگشت تا لباسشو عوض کنه.
جف از بالا داد زد: من هیچ لباس مجلسی ای ندارم!

@ScaryLand


➰Jeff the killer


فقط ١٨+ بره خواهشا❌


ويديو سكس شركو توضيح دادم تو اينستا بريد بخونيد (فالو هم بكنيد)

Instagram.com/ScaryLannd

20 last posts shown.

12 654

subscribers
Channel statistics