جف به طور غیر قابل کنترلی خندید. خانوادش متوجه شدن که چشم چپش و دستاش ناگهان منقبض شدن.
- آه...جف ، حالت خوبه؟
- خوب؟ تا حالا به این خوشحالی نبودم! ها ها ها ها هاااااااا به من نگاه کنین ، این صورت برام عالیه.
اون نمیتونست خندش رو متوقف کنه. او به آینه نگاه کرد ، چه چیزی باعث این شده بود؟
خب...شما ممکنه فکر کنین وقتی جف داشته با رندی میجنگیده یه چیزی تو مغزش ، سلامت روانیش ، شکسته.
حالا اون مثل یک ماشین کشتار شده بود و این چیزی بود که خانوادش نمیدونستن.
مادر جف گفت: دکتر...پسر من...حالش خوبه؟ میدونین از نظر مغزی؟
- آه بله این رفتار برای بیمارایی که همچین اتفاقی براشون افتاده عادیه اگه در عرض چند هفته دیگه رفتارش تغییر نکرد بیارینش اینجا تا ازش یه تست روانشناسی بگیریم.
- اوه ممنونم دکتر.
مادر جف به سمت جف رفت: عزیزم وقت رفتنه.
جف به آینه نگاه کرد صورتش هنوز هم یه لبخند احمقانه داشت: باشه مامی، هاهاهاهاهاهاااااااااا.
مادرش بردش تا لباساشو عوض کنه.
زنی که پشت میز بود گفت: این همونیه که باهاش اومده بود.
مادر جف پایین رو نگاه کرد و شلوار سیاه و سوییشرت سفید رو دید که پسرش پوشیده بود.
حالا از خون پاک شده بودن و به هم دوخته شده بودن.
مادر جف به اتاق هدایتش کرد و مجبورش کرد لباساشو بپوشه. سپس اونا رفتن بدون اینکه بدونن این آخرین روز زندگیشونه.
اون شب مادر جف بوسیله صدایی که از دستشویی میومد بیدار شد.
به نظر میومد یه نفر داره گریه میکنه ، او به آهستگی رفت تا ببینه اون چیه.
وقتی تو دستشویی رو نگاه کرد صحنه وحشتناکی رو دید جف داشت با یه چاقو روی گونه هاش لبخندی هک میکرد.
مادرش پرسید: جف داری چی کار میکنی؟
جف به مادرش نگاه کرد: من نمیتونم همیشه بخندم مامی یکم که بگذره سخت میشه ، حالا من میتونم برای همیشه بخندم.
مادر جف فهمید که دور چشماش سیاه شدن.
- جف چشمات!
به نظر میومد دیگه هرگز بسته نشن.
- من نمیتونم صورتم رو ببینم من خسته شدم و چشمام بسته شدن، من پلکام رو سوزوندم بنابراین اینطوری میتونم همیشه خودمو ببینم ، صورت جدیدمو.
مادر جف وقتی دید پسرش دیوونه شده به آرامی عقب عقب رفت.
- مامی مشکل چیه من قشنگ نیستم؟
- چرا پسرم ، چرا تو قشنگی...ب-بذار برم باباتم صدا کنم تا بیاد صورتتو ببینه.
او با سرعت به سمت اتاق خواب دوید و پدرش رو شکه از خواب بیدار کرد: عزیزم تفنگو بردار ما...
او ساکت شد وقتی جف رو در چهارچوب در دید که یه چاقو در دستش داشت.
این آخرین چیزی بود که شنیدن ، وقتی جف با چاقو بهشون حمله ور شد هر دو رو سلاخی کرد.
برادرش لیو به خاطر صداهایی که اومد وحشت زده بیدار شد. اون دیگه چیزی نشنید پس سعی کرد دوباره بخوابه. وقتی که در آستانه خوابیدن بود حس خیلی عجیبی بهش دست داد که یکی داره نگاش میکنه.
قبل از اینکه دستای جف دهنشو بگیرن لیو بلند شد تا ببینه چی داره نگاش میکنه.
جف به آرومی چاقو رو برداشت تا توی بدن لیو فرو کنه. لیو خودش رو به اینور و اونور کوبید و سعی کرد از دست جف فرار کنه!
پایان.
➰
@ScaryLand