کانال رسمی شیرین نورنژاد


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


نویسنده:شیرین نورنژاد
در حال تایپ:شاه صنم
رمان های در دست چاپ:
قدیسه ی گناهکار
حال من خوب است،اما...
سرآغاز وارونگی
https://www.instagram.com/shirin_noornezhad/
اینستاگرام
@tabligh_noornezhad :تعرفه تبلیغات در کانال
❌کپی اکیدا ممنوع، پیگرد قانونی❌

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


نویسنده صحبت میکنه😐❤️

هرچقدر رمان شاه صنم‌رو دوست دارید، رمان کبریا هم همونقدر براتون جذاب خواهد بود😌

طنزِ خاص، شخصیتای دوست داشتنی، پر از هیجاااان و دلبری، و عاشقانه های متفاوت😍👌

❌توی کانال کبریا قرار نیست هیچ‌تبلیغ و تبادلی باشه و فقط پارتها رمان گذاشته میشه. این یعنی آرامش😍

❌پارت گذاری زیاد خواهد بود، این یعنی برای پارتهای بعدی زیاد انتظار نخواهید کشید😉

❌مبلغ 12000 تومن تا پایان رمان شاه صنم پا برجاست، پس قبل از اتمام رمان شاه صنم از این تخفیف استفاده کنید😚

❌نکته ی مهم اینکه عزیزانی که توی کانال کبریا عضو‌ میشن، بعدها براشون یه سری امتیازای ویژه ای قائل خواهم شد🤗


6277601891791053
امید اسدزاده

عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید❤️❤️

@shnoornezhad


فقط اینو بگم که پستای بعدی خوندن داره😉😉

❌❌حتماااا رمان شاه صنم رو هرچه زودتر شروع به خوندن کنید و با نویسنده پیش برید

❌تو اینستا نظر بدید🤨

❌❌با رمان کبریا همراهیم کنید. ماجراهای آرش گولاخ و کبریا خوندن داره هااا😍😍😍

https://www.instagram.com/shirin_noornezhad/


- یکی جداشون کنه! آقا محمود بیا اینور!
و وقتی کسی حریفِ این دایی و خواهرزاده نمیشود، شاه صنم خود را جلو میکشد و دست روی بازوی بابا
محمودش میگذارد و با ترس التماس میکند:
-بابا ولش کن! بیا بریم خونه..جونِ صنم..بابا...
محمود بدون توجه به شاه صنم، یقه ی کیان را میان مشتهایش تکان میدهد:
-گفتم حرفِ حسابت چیه؟؟؟ چی از جونِ من و دخترم میخوای؟؟؟
کیان با دیوانگیِ تمام..بعد از ثانیه ای مکث..فقط یک جمله میگوید:
-دخترِتو میخوام!
تمام!!
نگاهِ محمود روی نگاهِ مستقیم و جدی کیان میماند. مثل شاه صنمی که..با حیرت و..قلبی که انگار دیگر نمی تپد..به عسلی های شرور و خمار و..بیتاب نگاه میکند و..انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست! تمامِ حرف همین است..همین یک‌ جمله ی خالی از خواهش و التماس و..کاملا محکم و..مطلقا خواستن!
محمود به سختی به خود می آید..یا نمی آید! بهت زده و عصبانی ست و..خواسته ی کیان ترسناک است!
-تو..غلطِ..زیادی میکنی!
کیان در سکوت نگاهش میکند و نگاهش گویای همه‌ چی ست!طوری که محمود سعی میکند بهتر به این پسر بفهماند که خواسته اش فقط یک غلطِ زیادی ست!
-دخترمو میخوای؟؟؟
کیان حتی پلک هم نمیزند و عسلی هایش..در نگاهِ شاه صنم زیادی بی پرواست!
-آره دایی محمود! شاه صنمو میخوام!!
محمود سخت نفس میکشد. دست دخترش را محکم میگیرد و خیره در نگاهِ کیان دخترش را کنارِ خود میکشد.
محمود..بابا..همه کاره..چه چیزی را میخواهی به این پسر ثابت کنی بابا محمود؟!
-حساب میکنم اشتباه شنیدم..نشنیده میگیرم! فقط این دفعه رو‌نشنیده میگیرم!! برو پیِ کارت بیشتر از این واسه ما دردسر درست نکن!
کیان عصبی میشود:
-دارم میگم میخوامش!! لازم باشه صدبارِ دیگه ام میگم تا قشنگ بشنوی دایی محمود! دخترِتو..میخوام!!
محمود از اینهمه بی محابایی وا میماند و..دست دخترش را محکمتر میفشارد:
-صد بارِ دیگه ام بگی..من دختر به نامرد جماعت نمیدم!
کیان دیگر نمیکشد و دیوانه وار فریاد میزند:
-به من نگو نامرد! من نامرد نیستم!!
محمود چشم میگیرد و دست دخترش را میکشد و..از بینِ چند نفری که نگاهشان میکنند، راه باز میکند:
-برو خونه صنم!
شاه صنم سرشار از بیچارگی ست. نگاهی به کیان میکند که با همان نگاه میتواند به هم ریختگیِ کیان را با تمام وجود درک کند. و نگاهی به بابا محمودش که با اخم و رنگ‌ و روی خراب نگاهش میکند. بغض میکند و بی اراده به زبان می آید:
-بهش نگو‌ نامرد بابا! کیان نامرد نیست..
محمود هنوز از دست دخترش دلخور است و دوست ندارد باهاش حرف بزند. اینطوری طرفداری از ان پسره هم بدتر عصبانی اش میکند!
به فهمیمه اشاره میکند:
-ببرش خونه!
شاه صنم با دو دست، دستِ بابا محمود را میگیرد:
-بخدا کیان نامرد نیست..من از کیان فقط مردونگی دیدم!
فهیمه از شانه های دخترش میگیرد و او را عقب میکشد:
-بیا بریم خونه صنم‌.. تو کوچه خوبیت نداره.. زشته!
شاه صنم به اجبار دست بابا محمودش را رها میکند و رو به مادرش مینالد:
-واسه چی به بابا نمیگی؟؟؟ چرا کمکم نمیکنی مامان؟!!
فهیمه دخترش را به داخل خانه میبرد و سعی میکند آرامش کند:
-میگم عزیزم..بذار به موقع میگم..بذار بابا یکم آرومتر بشه..کم کم میگم..
شاه صنم از ناراحتی و بغض دارد میمیرد و کاش رویش را داشت و خودش تمامِ ماجرا را برای بابا محمود تعریف میکرد:
-دیگه دارم از دستتون ناراحت میشم..دوست ندارم بابا به کیان بگه نامرد..دیدی مردونه اومد به بابا گفت که منو میخواد؟؟ مامان دیدی بابا چطوری باهاش حرف زد؟؟
فهیمه دستِ نوازشی به پشتِ شاه صنم‌ میکشد و در همان حین دعوایش میکند:
-شاه صنم فقط حرف نزن که هرچی آتیشه از گورِ خودت بلند میشه! یه کاری کردی که همه رو به چه‌ کنم چه کنم انداختی! الان من موندم چطوری برم به بابا بگم که واست شایعه ی حاملگی درست کردن و داشتی از دانشگاه اخراج میشدی و کیان سر همین ماجراها تو رو برداشت برد شیراز!
شاه صنم با غصه به مادرش نگاه میکند:
-وای مامان یعنی نمیخوای بگی؟!!
فهیمه پوف بلندی میکشد و طاقت دیدن غمِ دخترش را هم ندارد. با اخم میگوید:
-گفتم میگم! صبر داشته باش ذلیل شده..تو این اوضاع بشینم ماجرای بحث و درگیریت با اون پسره رو هم تعریف کنم، همه چی بدتر میشه..بذار بابا که آرومتر شد، کم کم میگم..
و مگر شاه صنم میتواند صبوری کند؟! تمام وجودش از دوریِ کیان غرقِ ماتم است و دلتنگی دارد او را از پا درمی آورد. و از طرفِ دیگر..شرمندگی از کیان و..قضاوتهای نا به جا نسبت به کیان و..خواستنِ بی منت و بی چون و‌ چرای کیان دارد نفسش را میبُرد.

@Shirin_Noornezhad


#پست372

شاه صنم با ترس به نزدیک شدنِ بابا محمود نگاه میکند و ثانیه ای دیگر نگاهش به سمت کیان کشیده میشود. کیانی که همانطور ایستاده و مصمم به راننده ی آشنای پراید نگاه میکند. انقدر نستقیم و انقدر محکم و جدی که..ماشینِ دایی محمود درست کنارِ ماشینش از حرکت می ایستد.
قلب شاه صنم هم می ایستد. لحظه ای دست جلوی چشمش میگذارد و بعد بی طاقت برمیدارد و نگاه میکند. بابا محمودش را میبیند که از ماشین پیاده میشود و..نگاهش تماما به کیان است!
-وای خدا!
کیان نگاهِ غضب آلود و نفرت بارِ دایی محمود را به جان میخرد و جدی و آرام سلام میدهد:
-سلام..
اما محمود با قدمِ دیگری که به سمتش برمیدارد، با صدای آرامی میغرد:
-اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ مگه نگفتم دور و ورِ دخترم نبینمت؟؟؟
کیان سعی میکند خونسرد و آرام باشد و در آرامش حرفش را بزند:
-با شاه صنم کاری ندارم..اما به خاطرِ شاه صنم اینجام!
محمود آماده ی حرفی ست برای عصبانی شدن و کیان را خوب میشناسد..بچه پرروی شروری که خجالت و حیا سرش نمیشود!
-تو غلط میکنی به خاطرِ دخترِ من اومدی اینجا! فکر کردی شهرِ هرته؟؟ گورتو گم کن، دیگه هم اینورا پیدا نشه..وگرنه زنگ میزنم پلیس به جرمِ مزاحمت ازت شکایت میکنم!
کیان فقط نگاه میکند. تا اینجا نیامده که این حرفها را بشنود و برود. و نمیداند با بابای شاه صنم چطور حرف بزند که بحث بالا نگیرد و بی احترامی نشود.
-میری یا زنگ بزنم به پلیس؟؟؟
اخمی میکند و با نفسی که به یکباره بیرون میفرستد، قدمی نزدیکتر میشود:
-مزاحم نیستم..میخوام باهات حرف بزنم بابای صنم!
محمود تحمل نمیکند و دستش را بندِ یقه ی پلیورِ کیان میکند:
-اسمِ دخترِ منو تو دهنت نیار! پسره ی بی آبرو..بخوای باز دست بذاری رو آبروی من، میرم ازت شکایت میکنم!!
کیان بدتر از اوست و دو دستش را روی ساعدهای داییِ عصبانی اش میگذارد:
-دایی من با آبروت کاری..ندارم! اصلا به هیچی کار ندارم..فقط میخوام درباره ی صنم دو‌کلوم باهات...
میان حرفش محمود محکم یقه اش را تکان میدهد و اصلا نمیتواند هضم کند که دخترش با این آدم توی یک شهرِ دیگر بودند و باهم بودند و..توی یک خانه؟!!
-برو گمشو کیان! ما تو این محل آبرو داریم..شرتو کم کن تا بلا باز به جون خونواده م ننداختی! دست از سرِ خونواده ی من بردار..دست از سرِ دختر من بردار!
صدایش از زورِ عصبانیت با خفگی همراه میشود و از نگاهش حرص و نفرت میبارد:
-تو رو به روحِ صدری قسمِت میدم با دخترِ من کاری نداشته باش! بذار با آبرو زندگی مونو بکنیم..برو‌ تا شرّت دامن گیرِ ما نشده!
کیان به کل به هم میریزد و به یکباره تمامِ آرامشش را از دست میدهد. جدی و بی اعصاب میغرد:
-به روحِ مادرم بیخیالش نمیشم!
سکوت میشود. ‌نگاهشان در هم قفل میشود..محمود از اینطور جدی بودنِ خواهرزاده اش..میترسد! از نگاهِ سرشار از..دریدگی و..گستاخی و..در عینِ حال دور از حتی یک کمی تردید!
لحظه ای اختیارِ اعصابش را از دست میدهد و درحالیکه یقه ی کیان را در دست تکان میدهد، صدایش بالا میرود:
-تو غلط میکنی بی شرف! به همه چیز میکُشمت..ازت شکایت میکنم!!
کیان فقط دستانِ محمود را میگیرد و صدایش را سخت آرام نگه میدارد:
- ول کن دایی! به من نگو بی شرف!! نمیرم تا حرفمو نزنم!
به دقیقه نمیکشد که دورشان شلوغ میشود! در و همسایه دوره شان میکنند و هرکس چیزی میگوید. در این بین صدای شاه صنم..بلند و ترسیده است:
-بابا تو رو خدا دعوا نکنید! کیان برو!! بابا ولش کن!
همهمه بالا میگیرد. کسی چیزی میگوید:
-آقای صبوری زنگ بزنم به پلیس؟؟
شاه صنم به جای هرکسِ دیگری جیغ میزند:
-نه..پلیس نه! یه بحث خانوادگیه..لطفا بفرمایید..بفرمایید!
و سرشار از ترس و استرس است و نگاهش بین دو عزیزِ زندگی اش در گردش!
محمود با نگاهِ برزخی تهدید میکند:
-جرات داری یه بار دیگه اینورا پیدات بشه، اونوقت ببین چیکارت میکنم!
و کیان دیگر تحمل کوتاه آمدن ندارد:
-پیدام میشه! صدبارم که شده، میرم میام تا حرفمو بزنم!
در این بین صدای فهیمه هم با ترس بلند میشود:
-چه خبره؟!! چی شده؟؟؟ آقا محمود!!
بازهم صداها بالا میگیرد و هرکس چیزی میگوید و شاه صنم آرام و قرار ندارد:
-بابا جونِ صنم! کیان تو برو..تو رو خدا!
اما محمود فقط حواسش به کیان است و عوضی بودنش و گستاخیِ بی حد و مرزش:
-تو حرف حسابت چیه آخه پسره ی بی آبرو؟؟؟
کیان سخت صدایش را پایین نگه میدارد:
-به من نگو بی آبرو! دایی به من این حرفا رو نزن!!
تهِ لحنِ دلخورش تهدید موج میزند و محمود خیره در چشمانش میغرد:
-هستی که میگم..نامرد! با دخترِ من؟؟؟ آخه با دخترداییِ خودت؟؟؟ تو چقدز پست فطرتی!!
فهیمه است که ترسیده میگوید:
-آقا محمود بسّه! تو محلیم.. کیان چی میخوای اومدی اینجا؟؟؟ الان از اینجا برو!
انگار نمیشنوند و فهیمه داد میزند:


🥳🥳دقیق بخونیییید😍😍

رمان شاه صنم قراره فصل دوم داشته باشه. یک فصل مجزا، بعد از اتمام همین رمانی که در حال تایپه..با یک اسم جدا و شخصیتای جدا، که البته گاهی تو زندگی کیان و شاه صنم هم قراره سرک بکشیم🤭

حدس بزنید شخصیت اصلی کیه..اگه گفتین؟؟ اگه‌ گفتین؟؟؟ #آرش گولاخ خودمونه🤗🤗

اسم رمان چی هست؟؟؟ #کبریا
یه دختر متفااااوت و خاااص که شر و شیطنت از سر و روش میباره..یه دختر تُخسه که دومی نداره😐
این دختر با آرشِ خودشیفته ی مغرورِ کره خر😐😐 چه شوووود😂 میخوایم آرشو بترکونیم با این دختر..پایه این؟🙋‍♀

سبک رمان مثل شاه صنم‌ طنز..هیجاااانی..عاشقانههههه اووففف😍
با حضور افتخاری راوی جان😁👌

❌❌چطوری بخونید؟؟؟
عزیزان این رمان تو کانال دیگه ای گذاشته میشه. و حق عضویتی هست.❌
اینطوری که هرکس مایل به خوندن رمان کبریا هست، مبلغ ✅15000✅ تومن تو شماره کارتی که میدم خدمتتون، واریز میکنه و من لینک میدم و تو اون کانال تا پایان رمان در خدمت هستم🙏❤

6277601891791053
امید اسدزاده(پست بانک)

❌❌این رمان یک رمان جدا از رمان #دلدادگی_شیطان هست..رمان دلدادگی شیطان تو #همین #کانال گذاشته میشه و تا #پایان هم #رایگانه.
هدف از زدن کانال #کبریا، بیشتر حمایت از نویسنده ست. همراهیتون باعث دلگرمی منه❤

لطفا به این آیدی پیام بدید و شات واریز رو بفرستید❌❤️
@shnoornezhad

❌❌❌تا پایان رمان شاه صنم حق عضویت تخفیف خورده و شده ✅12000
تخفیف رو از دست ندید🤗🤗


تو چشم باشن؟؟ من بچه ام..بذا بزرگ که شدم...
میان حرفش آرش با کنجکاویِ تمام پیشانی اش را به شلوارِ برسام میکشد:
-ببینم اصلا چیزی هست؟؟؟
یکهو همه چی به هم میریزد. برسام جیغ میزند..پرده از دستش ول میشود..آرش چیزی حس نمیکند و..برسام خود را عقب میکشد و نزدیک است با مخ پخشِ زمین شود. آرش سریع توی هوا میگیردش و..حالا به طرزِ خنده داری توی بغلش است! آن‌ هم برسام خم شده روی میز و آرش خم شده روی او! نکاه گرد شده شان در هم قفل میشود و هردو نفس نفس میزنند. برسام حتی نمیتواند دهن باز کند و آرش به آن جای خالیِ توی شلوارِ برسام فکر میکند.
نگاهش روی صورتِ تخس و بامزه ی پسرک چرخ میخورد..نگاهش روی لبهای فرم دارش میماند..روی صورتش که کُرک های نازک و ریزی دارد و هیچ اثری از ریش و سبیل نیست!
پایینتر می آید..و در همان حین دستش بالا می آید و از شانه تا روی سینه ی او میکشد. تن برسام زیر دستس سفت میشود:
-بکش کنار!!
آرش با کف دست..لمسش میکند..یک چیزهایی هست!
-تو این زیر چی داری برسام؟!!
برسام به نفس نفس می افتد و..یکهو با مشت توی صورتِ آرش میکوبد!
آرش غافلگیر شده عقب میکشد و برسام تیز و سریع خود را‌ از زیرِ دست برسام بیرون میکشد. اما همین که میخواهد فرار کند، آرش از پشت میگیردش و بدون تعلل دستش را زیرِ سوئیشرتِ برسام میکند:
-وایسا ببینم! اون زیر میرا یه خبرایی هست!

تمام❌❌😁😁

عزیزان این یک قسمت از رمان (حق عضویتی) کبریا هست (فصل دوم شاه صنم) همون که آرش کره خر شخصیت اصلی شه😍

برای خوندن این رمان طنز و شدیدااا هیجانی لطفا مبلغ ✅12000✅ تومن به بالا رو توی شماره کارتی که میدم واریز کنید و عکس تراکنش رو به آیدی ای که میذارم بفرستید تا لینک بدم. همراهیتون بزرگترین دلگرمی منه😍❤️

6277601891791053
امید اسدزاده

آیدی:

@shnoornezhad


قسمتی از رمان #کبریا

-پول ما رو نمیخوای بدی بریم پیِ بدبختیمون؟؟؟
آرش ایستاده به میز تکیه میدهد. دلش میخواهد بداند این پسرک زیر آن لباس های کته کلفت چی دارد!
نگاهش به سمتِ شلوارش کشیده میشود و‌..چقدر آن قسمت صاف است! نکند جدی جدی آن یکی را نداشته باشد..البته بچه است خب!
-میدم..پاشو از رو صندلیِ من بچه!
برسام با نارضایتی بلند میشود:
-بدبخت..بیا! نمیری دو دیقه رو صندلیت نشستم رئیس؟! خوردمش؟؟
تخسی این پسر چیزِ تازه ای نیست و مثل همیشه با یک پس گردنی جوابش را میدهد:
-دور برندار بچه! بلبل زبونی کنی از پول خبری نیستا..
برسام دستی به پشت گردنش میکشد و به زور میخندد:
-خب بابا چرا ترش میکنی؟؟ پولم نمیدی نده..فوقش میرم دنبال کارِ قبلیم دیگه..
و بعد دو انگشت وسطی اش را جمع میکند و انگشت کوچک و اشاره اش را باز میکند و کنار سرش به حالت رقص رپ تکان میدهد:
-میزنم تو خط لِیتو و هیدِن..یا میخوای امروز برات چیپسی کینگ بخونم؟؟؟
از روی میزِ آرش چنگی به گیتارش میزند و با آن صدای تخیلی اش میخواند:
-آموویوووو...آآآموویووو کورتا مِلَس...کوپوتاره یا لاسووووواااااا دلاجالووووووو...
به قدری صدایش گوش خراش است و انقدر کلمات را غلط غولوط میخواند که اگر به گوشِ چیپسی کینگِ بدبخت برسد، حتما درجا خودکشی میکند!
آرش تحمل نمیکند و عصبی گیتار را از دستش میکشد:
-خفه شی با اون صدات! خفه شو دیگهههه..بیا پولتو بگیر شرو کم کن!
برسام میخواهد جوابش را بدهد که یکهو چیزی پشتِ آرش نظرش را جلب میکند. روی پرده بچه مارمولکی درحالِ بالا رفتن است. یکهو میگوید:
-مارمولک!
آرش با تعجب نگاهش میکند و بعد با مکث رد نگاهِ برسام را دنبال میکند. برسام فرصت نمیدهد و یکهو مثلِ میمونِ پرنده روی میز میپرد:
-الان میگیرمش داداش..بکش کنااار!
آرش با حیرت به چابکی برسام نگاه میکند. برسام دست دراز میکند مارمولک را بگیرد که به جایش پرده را میگیرد و..قسمتی از پرده از چوب پرده جدا میشود. مامولک گم و گور میشود و برسام میغرد
-اَی فلانم تو فلانت!
آرش مات میماند:
-فلانم تو فلانِ تو که هی دردسر درست میکنی واسه من!
برسام بدون توجه به آرش دنبال مارمولک است و پیدایش نمیکند. در همان حین میگوید:
-غمت نباشه داش آرش..خودم کارِ پرده تو میسازم!
لبهای آرش روی هم کیپ میشوند و این پسر عجب بی پدری ست بابا!
-بیا برو برسام..دیگه داری میری رو اعصابم..
برسام بیخیال، دست دراز میکند تا پرده را درست کند. با اینکه روی میز است، دستش به چوب پرده نمیرسد. برمیگردد و به قیافه ی قاطیِ آرش نگاه میکند:
-داداش بیا اینجا..
آرش دست به کمر و با اخم نگاهش میکند و این پسر هیچوقت از رو نمی افتد:
-بیا برو شرو کم کن میمون!
برسام نیشخندی میزند:
-من میمونم، تو شامپانزه!
آرش با حرص به سمتش هجوم میبرد که برسام رو میز عقب میرود:
-ببخشید ببخشید..شبیهِ گوریلی!
دیگر کفرِ آرش رو به بالا آمدن است و این بچه حساب نمیبرد و نمیفهمد که با بزرگِ بزرگانِ خودشیفته ها دارد شوخی میکند!
-بیا برو گمشو..یالا!!
برسام سریع میگوید:
-خب خب غلط کردم! جونِ داداش بیا وایسا من این پرده رو درست کنم برم پی کار و زندگیم..امروز از نون خوردن منو انداختی..پرده تم که من باید بسازمش!
عجب توله ای! آرش برای اینکه زودتر از شرش خلاص شود، به سمتش میرود و کنار پرده می ایستد:
-خیله خب میخوای چه غلطی بکنی؟؟
برسام دست روی شانه ی آرش میگذارد و خیلی راحت است اصلا!
-دستاتو قلاب کن برم بالا..
چقدر دلش میخواهد بزند چپ و راستش کند!
- لازم نکرده..بیا پایین خودم...
میان حرفش برسام سنگینی وزنش را روی او می اندازد و مجبورش میکند که کاری را که گفته انجام دهد سنگِ پای قزوین!
-بجنب دبگه اَی بابا!
آرش فقط دارد سعی میکند از عصبانیت نترکد و بچه پررو را از پنجره به بیرون پرت نکند. دست قلاب میکند و میغرد:
-یه کتک جانانه پیشِ من داری..کفشاتو درار!
برسام درحالِ درآوردن کتانی هایش میگوید:
-باز سوسول بازیش گل کرد..اَنگوری!
-چی گفتی؟؟؟
برسام با شیطنت چشم میدزدد و پا روی دستهای قلاب شده ی آرش میگذارد.
-گفتم نوکرم!
آرش ثانیه ها با حرص نگاهش میکند. اما بعد..چیز دیگری نظرش را جلب میکند. وزن پسرک خیلی کم است..پرِ کاه! برسام درگیر درست کردنِ پرده است و نگاه آرش روی شلوارِ برسام میماند. خشتکِ برسام درست جلوی صورتش است و..ناخودآگاه دقت میکند‌ برجستگی ای نمبیند! سرش بالاتر می آید..روی سینه اش برجستگی هست؟! کاش میتوانست دست دراز کند و دست بزند و بفهمد!
-یکم بیا جلوتر دستم برسه..
در فکر کمی جابجا میشود.‌بازهم خشتکِ صاف و بدون برجستگیِ برسام نظرش را جلب میکند. میخواهد چیزی نگوید، اما نمیتواند نپرسد:
-برسام تو چرا مثل پسرا نیستی؟؟؟
دست برسام روی پرده میماند. با مکث به آرش نگاه میکن. و..آرش با نگاهِ دقیق به خشتکِ او اشاره میکند:
-هیچی نداری!
برسام به پرده چنگ میزند و..کمی هول نیست؟!
-برو بابا! مگه همه مثل تو باید


همونطور که قول داده بودم، امشب از دلدادگی شیطان پست گذاشتم. امیدوارم دوستش داشته باشید که از من میشنوید، دوستش داشته باشید😁😍 نظرتون رو توی اینستا حتما بگید خب؟؟؟

❌❌با رمان کبریا همراهیم کنید. طنزِ مخصوصِ شیرین نورنژادی😜😍

https://www.instagram.com/shirin_noornezhad/


#پست4

مرد انگشت شستش را روی چخماق میفشارد و شعله ی ناچیزی نمایان میشود . فندک روی لباس عروس پرت میشود و..شعله ی ناچیز به آتشی مهیب تبدیل میشود.
شیطان میخندد..بلند..با صدا..دور خود میچرخد..دستانش را از هم باز میکند و بدون ریتم میرقصد.
به سمتِ عروسش میرود. دستش را میگیرد و دستِ دیگرش را دورِ کمرِ ظریف و برهنه ی عروسک حلقه میکند. و او را وادار به رقصیدن میکند.
-جااان چه شود امشب!
دختر را به خود میفشارد و میچرخد و آتش بازیِ زیبا و عظیمی ست! اولین کثیفی نابود میشود و باید جشن گرفت و رقصید!
به چشمهای پر شده از بغض دخترک نگاه میکند و قربان صدقه میرود و از کثیفیِ چشمانش بیزار میشود و با خنده به حالت آهنگ میخواند:
-گریه نکن عروسک..اشک بریزی، بد میشما! گریه نکن که اشکات دیوونه م میکنه..
پیشانی اش را به پیشانیِ عروسِ بدون لباس عروسش میچسابد و بیتاب است و پر کینه و متنفر و..دخترک هق میزند. هوممم این صورتِ زیبا را نمیبوسد.
-خوش بگذرون! نذار بهت بد بگذرونم..گریه نکن رُز!
صدای هق زدنِ دختر بلندتر میشود. این گریه ها میتواند روانِ مرد را به کل به هم بریزد! میتواند آتش نفرت و کینه را هرچه بیشتر شعله ور کند و..با حرصِ بیشتری او را به خود میفشارد:
-همین الان صداتو ببُر!
دختر نمیتواند خود را کنترل کند و مرد چنگی از پشت لای موهای دخترک میزند:
-گفتم خفه شو رُز..صدای گریه تو نشنوم!
چند ثانیه ای سکوت میشود و..دختر بی اراده آرام هق میزند. و همین یکی کافی ست برای تمام شدنِ تحملِ مرد!
عقب میکشد و..با خشونت عروسک را به عقب هُل میدهد. دخترک تعادلش را از دست میدهد و با آن کفشهای پاشنه بلند روی زمین می افتد.
-آخ!
مرد..قدمی به سمتش برمیدارد. با غرور.. حالِ خراب..و لبخندی کمرنگ نگاهش میکند. یک پایش را بالا می آورد و نوک کفشِ مردانه اش را زیر چانه ی دختر میگذارد و..نوازش میکند و..آرام و سرد و بی رحم میگوید:
-شروعِ خوبیه نه؟؟؟ ولی من حال نکردم با عروسم! امشب اینجا بمون..تا خودِ صبح! فقط صبح که شد..رُز فقط فردا صبح من دلم میخواد تو رو این ریختی ببینم..اون وقته که دیگه مثلِ امشب بهت رحم نمیکنم!

@Shirin_Noornezhad


دادادگی شیطان

#پست3

در چوبیِ عمارت را با خشونت پشت سرشان میبندد و..صدای در، در باغ بزرگ و بی در و پیکر به طرز خوفناکی میچرخد. در نیمه شبِ نیمه تاریک عروسکِ عریان شده ی ترسیده جیغ میزند:
-میخوای چیکار کنی؟؟؟ بذار برم! آقا بذار برم..
صدای وحشتش با عصبانیت همراه است و مرد دستش را محکمتر میفشارد:
-نترس رُز! بترسی، همه چی بدتر میشه..اشک بریزی، من دیوونه تر میشم..قراره خوش بگذرونیم..
از پله های سنگی پایین می آیند و در همان حین آرامتر میگوید:
-بهت خوش نگذره، زهرِت میکنم! پس خوش بگذرون عروسک!
جایی وسطِ باغ می ایستد..یک جای خالی و بزرگ که دور تا دورش را شمشادهای قد علم کرده پوشانده اند. اینجا یک خلوتگاهِ دنج و بی صداست که..زیباترین خاطره را در بر دارد!
دختر را جلوی خود میکشد و با لبخند آرامی به چشمهای زیبای دخترک میگوید:
-برقص! با ناز برقص..با خنده..برام براقص رز!
نفسِ دختر بند میرود. تنش مور مور میشود و بی اراده قدمی به عقب برمیدارد:
-بازیِ..قشنگی نیست..دوست ندارم..بذار برم..
مرد با تک خنده ی صدا داری او را محکم میکشد و از دوری اش بیزار است! و در عین حال..فرارش را هم دوست دارد..فرارهای بی فایده!
-بازی؟! کدوم‌ بازی رُز؟؟ این زندگیِ توئه! قشنگ نیست؟!!
چشمانِ دختر پر میشوند و نمیخواهد بشکند:
-تو گفتی بازیه! قرار شد بازی کنیم..که...
میان حرفش مرد میگوید:
-که من برنده بشم..تو رو برنده ی این بازی کنم..بازی تموم شده عزیز..برنده ی این بازی منم!
لباس عروس را جایی وسطِ زمینِ خالی پرت میکند:
-ماییم! من و تو!!
نفهمی از نگاه دختر میبارد و میشود از چشمهای سرد و پر نفوذِ این مرد نترسید؟!
-پس..چرا داری این بازی رو ادامه میدی؟!! چرا تمومش نمیکنی؟؟ من دارم..میترسم..
دست پیش می آورد و دست بزرگ و مردانه اش را روی صورتِ ظریف و ریز نقشِ عروسک میگذارد. با انگشتانش نوازش میکند صورت سردِ دختر را..لبهایش را..با خشونت! دلش میخواهد تمام آرایشش را پاک کند و..کلا او را پاک کند..از همه چیز!
دارد با تمام وجود حس میکند که ذهنِ دختر کثیف است..تنش کثیف است..موهایش..دستهایش..حتی نگاهش!
-گفتم این دیگه بازی نیست..زندگیِ توئه..
دست زیر چانه ی دختر میگذارد و عمیق به چشمانِ کثیفش نگاه میکند:
-از امشب من زندگیتو میسازم!
به لبهایش نگاه میکند و..از بوسیدنِ لبهای کثیف متنفر است..چطور باید اینهمه کثافت را پاک کند؟!
-از کجا شروع کنیم؟؟؟
دختر به خود میلرزد. از نگاهِ مرد..از حرفهایش..از لحنِ بی رحمش..از اینکه هیچ‌ پوششی ندارد و تنش کاملا در اختیارِ نگاهِ اوست..از ادامه‌‌..حتی از ثانیه ی دیگرِ زندگی اش!
-کِی تمومش میکنی؟؟
مرد میخندد و خنده اش با لذت همراه است. تمام شدن؟! آن هم حالایی که تازه قرار است شروع شود؟؟
صورتش را نزدیک میکشد و دمِ گوشِ دخترک پچ میزند:
-به تموم شدن فکر نکن..
و به یکباره عقب میکشد. از دخترک دور میشود و بدون تعلل به سمتِ انتهای باغ پا تند میکند و صدایش بلند میشود:
-فکر تموم شدن رو از سرت بیرو کن رُز!
وارد انباری میشود و چشمانش یکجا ثابت نمی مانند. نگاهش میگردنگد..جستجو میکند..صدای نفسهای بلندش را خودش میشنود.
-همین جاهاست..همین دور و بر..
چرخی میزند و هیجان دارد برای شروع! در گوشه ی انباری گالُن بنزین به چشمش میخورد. حریصانه میخندد:
-پیدات کردم!
گالن را برمیدارد و از انباری بیرون میزند. از همان دور به عروسک نگاه میکند. ترسیده است..نگاهش بینِ سوراخهایی که احتمال میدهد پناهگاهِ خوبی باشند، در گردش است. دنبالِ راهِ فرار است و مرد با لذت میخندد. تفریح وار با خود زمزمه میکند:
-وقتی هنوز واسم نرقصیدی، کجا میخوای فرار کنی؟؟
نزدیکتر میشود و حالِ خوشی دارد و..ندارد!
-آتیش بازی دوست داری؟؟
دختر با هینِ بلندی یه گالُنِ توی دست مرد نگاه میکند. مرد سرد و مرموز است و نگاه از دخترک نمیگیرد. درِ گالُن را باز میکند و با کینه و لذت لبخندی میزند:
-یه جشنی بگیریم که هیچ‌ جشنی به گردِ پاش هم نرسه! نمیخوام حسرتِ رقص و آتیش بازی تو شب عروسی به دلت بمونه رُز..میخوام تا آخر عمر امشب تو یادت بمونه!
دختر ترسیده دو دستش را جلوی دهانش میگذارد و مرد دیوانه ی آن چشمهای براق و وحشت زده است!
نمیخواهد حتی ثانیه ای نگاه کردن به آن چشمها را از دست بدهد. خیره به سبزهای براق درِ گالن را جایی می اندازد و..بنزینِ توی گالن را روی لباس عروسِ روی زمین خالی میکند. تمامِ لباس عروس آغشته به بنزین میشود و دخترک با صدای خفه ای مینالد:
-رُهام!
مرد نفسی میگیرد. قلبش رو به انفجار است‌‌. شنیدن اسمش از زبانِ عروسک..برای اولین بار!
پیرهنِ مردانه ی سفید رنگش..با کراوات باز شده ی دورِ گردن و دکمه های باز شده و..حال خوش و حالِ بد و..نگاهی که از نگاهِ دخترک جدا نمیشود.
دست توی جیبش میکند و فندک بنزینیِ طلایی رنگ را بیرون میکشد. درِ فندک با صدای تَقی باز میشود و توی سکوتِ باغ وحشت به دل دخترک می اندازد.


خانمای عزیز تهران و کرج خانم احمدی با بیش از ۱۰سال سابقه کاری حرفه ای و دارای مدرک بین المللی تاتو و میکروبلدینگ از تهران به مدت محدود برای انجام خدمات زیبایی تخفیف خوبی گذاشتن😍از نظر کیفیت کارشون خیالتون راحت باشه چون خودم هم مشتریشون هستم کاملا بهداشتی و با کیفیت هست موادشون با قیمت مناسب☺️


نویسنده صحبت میکنه😐❤️

هرچقدر رمان شاه صنم‌رو دوست دارید، رمان کبریا هم همونقدر براتون جذاب خواهد بود😌

طنزِ خاص، شخصیتای دوست داشتنی، پر از هیجاااان و دلبری، و عاشقانه های متفاوت😍👌

❌توی کانال کبریا قرار نیست هیچ‌تبلیغ و تبادلی باشه و فقط پارتها رمان گذاشته میشه. این یعنی آرامش😍

❌پارت گذاری زیاد خواهد بود، این یعنی برای پارتهای بعدی زیاد انتظار نخواهید کشید😉

❌مبلغ 12000 تومن تا پایان رمان شاه صنم پا برجاست، پس قبل از اتمام رمان شاه صنم از این تخفیف استفاده کنید😚

❌نکته ی مهم اینکه عزیزانی که توی کانال کبریا عضو‌ میشن، بعدها براشون یه سری امتیازای ویژه ای قائل خواهم شد🤗


6277601891791053
امید اسدزاده

عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید❤️❤️

@shnoornezhad


تو چشم باشن؟؟ من بچه ام..بذا بزرگ که شدم...
میان حرفش آرش با کنجکاویِ تمام پیشانی اش را به شلوارِ برسام میکشد:
-ببینم اصلا چیزی هست؟؟؟
یکهو همه چی به هم میریزد. برسام جیغ میزند..پرده از دستش ول میشود..آرش چیزی حس نمیکند و..برسام خود را عقب میکشد و نزدیک است با مخ پخشِ زمین شود. آرش سریع توی هوا میگیردش و..حالا به طرزِ خنده داری توی بغلش است! آن‌ هم برسام خم شده روی میز و آرش خم شده روی او! نکاه گرد شده شان در هم قفل میشود و هردو نفس نفس میزنند. برسام حتی نمیتواند دهن باز کند و آرش به آن جای خالیِ توی شلوارِ برسام فکر میکند.
نگاهش روی صورتِ تخس و بامزه ی پسرک چرخ میخورد..نگاهش روی لبهای فرم دارش میماند..روی صورتش که کُرک های نازک و ریزی دارد و هیچ اثری از ریش و سبیل نیست!
پایینتر می آید..و در همان حین دستش بالا می آید و از شانه تا روی سینه ی او میکشد. تن برسام زیر دستس سفت میشود:
-بکش کنار!!
آرش با کف دست..لمسش میکند..یک چیزهایی هست!
-تو این زیر چی داری برسام؟!!
برسام به نفس نفس می افتد و..یکهو با مشت توی صورتِ آرش میکوبد!
آرش غافلگیر شده عقب میکشد و برسام تیز و سریع خود را‌ از زیرِ دست برسام بیرون میکشد. اما همین که میخواهد فرار کند، آرش از پشت میگیردش و بدون تعلل دستش را زیرِ سوئیشرتِ برسام میکند:
-وایسا ببینم! اون زیر میرا یه خبرایی هست!

تمام❌❌😁😁

عزیزان این یک قسمت از رمان (حق عضویتی) کبریا هست (فصل دوم شاه صنم) همون که آرش کره خر شخصیت اصلی شه😍

برای خوندن این رمان طنز و شدیدااا هیجانی لطفا مبلغ ✅12000✅ تومن به بالا رو توی شماره کارتی که میدم واریز کنید و عکس تراکنش رو به آیدی ای که میذارم بفرستید تا لینک بدم. همراهیتون بزرگترین دلگرمی منه😍❤️

6277601891791053
امید اسدزاده

آیدی:

@shnoornezhad


قسمتی از رمان #کبریا

-پول ما رو نمیخوای بدی بریم پیِ بدبختیمون؟؟؟
آرش ایستاده به میز تکیه میدهد. دلش میخواهد بداند این پسرک زیر آن لباس های کته کلفت چی دارد!
نگاهش به سمتِ شلوارش کشیده میشود و‌..چقدر آن قسمت صاف است! نکند جدی جدی آن یکی را نداشته باشد..البته بچه است خب!
-میدم..پاشو از رو صندلیِ من بچه!
برسام با نارضایتی بلند میشود:
-بدبخت..بیا! نمیری دو دیقه رو صندلیت نشستم رئیس؟! خوردمش؟؟
تخسی این پسر چیزِ تازه ای نیست و مثل همیشه با یک پس گردنی جوابش را میدهد:
-دور برندار بچه! بلبل زبونی کنی از پول خبری نیستا..
برسام دستی به پشت گردنش میکشد و به زور میخندد:
-خب بابا چرا ترش میکنی؟؟ پولم نمیدی نده..فوقش میرم دنبال کارِ قبلیم دیگه..
و بعد دو انگشت وسطی اش را جمع میکند و انگشت کوچک و اشاره اش را باز میکند و کنار سرش به حالت رقص رپ تکان میدهد:
-میزنم تو خط لِیتو و هیدِن..یا میخوای امروز برات چیپسی کینگ بخونم؟؟؟
از روی میزِ آرش چنگی به گیتارش میزند و با آن صدای تخیلی اش میخواند:
-آموویوووو...آآآموویووو کورتا مِلَس...کوپوتاره یا لاسووووواااااا دلاجالووووووو...
به قدری صدایش گوش خراش است و انقدر کلمات را غلط غولوط میخواند که اگر به گوشِ چیپسی کینگِ بدبخت برسد، حتما درجا خودکشی میکند!
آرش تحمل نمیکند و عصبی گیتار را از دستش میکشد:
-خفه شی با اون صدات! خفه شو دیگهههه..بیا پولتو بگیر شرو کم کن!
برسام میخواهد جوابش را بدهد که یکهو چیزی پشتِ آرش نظرش را جلب میکند. روی پرده بچه مارمولکی درحالِ بالا رفتن است. یکهو میگوید:
-مارمولک!
آرش با تعجب نگاهش میکند و بعد با مکث رد نگاهِ برسام را دنبال میکند. برسام فرصت نمیدهد و یکهو مثلِ میمونِ پرنده روی میز میپرد:
-الان میگیرمش داداش..بکش کنااار!
آرش با حیرت به چابکی برسام نگاه میکند. برسام دست دراز میکند مارمولک را بگیرد که به جایش پرده را میگیرد و..قسمتی از پرده از چوب پرده جدا میشود. مامولک گم و گور میشود و برسام میغرد
-اَی فلانم تو فلانت!
آرش مات میماند:
-فلانم تو فلانِ تو که هی دردسر درست میکنی واسه من!
برسام بدون توجه به آرش دنبال مارمولک است و پیدایش نمیکند. در همان حین میگوید:
-غمت نباشه داش آرش..خودم کارِ پرده تو میسازم!
لبهای آرش روی هم کیپ میشوند و این پسر عجب بی پدری ست بابا!
-بیا برو برسام..دیگه داری میری رو اعصابم..
برسام بیخیال، دست دراز میکند تا پرده را درست کند. با اینکه روی میز است، دستش به چوب پرده نمیرسد. برمیگردد و به قیافه ی قاطیِ آرش نگاه میکند:
-داداش بیا اینجا..
آرش دست به کمر و با اخم نگاهش میکند و این پسر هیچوقت از رو نمی افتد:
-بیا برو شرو کم کن میمون!
برسام نیشخندی میزند:
-من میمونم، تو شامپانزه!
آرش با حرص به سمتش هجوم میبرد که برسام رو میز عقب میرود:
-ببخشید ببخشید..شبیهِ گوریلی!
دیگر کفرِ آرش رو به بالا آمدن است و این بچه حساب نمیبرد و نمیفهمد که با بزرگِ بزرگانِ خودشیفته ها دارد شوخی میکند!
-بیا برو گمشو..یالا!!
برسام سریع میگوید:
-خب خب غلط کردم! جونِ داداش بیا وایسا من این پرده رو درست کنم برم پی کار و زندگیم..امروز از نون خوردن منو انداختی..پرده تم که من باید بسازمش!
عجب توله ای! آرش برای اینکه زودتر از شرش خلاص شود، به سمتش میرود و کنار پرده می ایستد:
-خیله خب میخوای چه غلطی بکنی؟؟
برسام دست روی شانه ی آرش میگذارد و خیلی راحت است اصلا!
-دستاتو قلاب کن برم بالا..
چقدر دلش میخواهد بزند چپ و راستش کند!
- لازم نکرده..بیا پایین خودم...
میان حرفش برسام سنگینی وزنش را روی او می اندازد و مجبورش میکند که کاری را که گفته انجام دهد سنگِ پای قزوین!
-بجنب دبگه اَی بابا!
آرش فقط دارد سعی میکند از عصبانیت نترکد و بچه پررو را از پنجره به بیرون پرت نکند. دست قلاب میکند و میغرد:
-یه کتک جانانه پیشِ من داری..کفشاتو درار!
برسام درحالِ درآوردن کتانی هایش میگوید:
-باز سوسول بازیش گل کرد..اَنگوری!
-چی گفتی؟؟؟
برسام با شیطنت چشم میدزدد و پا روی دستهای قلاب شده ی آرش میگذارد.
-گفتم نوکرم!
آرش ثانیه ها با حرص نگاهش میکند. اما بعد..چیز دیگری نظرش را جلب میکند. وزن پسرک خیلی کم است..پرِ کاه! برسام درگیر درست کردنِ پرده است و نگاه آرش روی شلوارِ برسام میماند. خشتکِ برسام درست جلوی صورتش است و..ناخودآگاه دقت میکند‌ برجستگی ای نمبیند! سرش بالاتر می آید..روی سینه اش برجستگی هست؟! کاش میتوانست دست دراز کند و دست بزند و بفهمد!
-یکم بیا جلوتر دستم برسه..
در فکر کمی جابجا میشود.‌بازهم خشتکِ صاف و بدون برجستگیِ برسام نظرش را جلب میکند. میخواهد چیزی نگوید، اما نمیتواند نپرسد:
-برسام تو چرا مثل پسرا نیستی؟؟؟
دست برسام روی پرده میماند. با مکث به آرش نگاه میکن. و..آرش با نگاهِ دقیق به خشتکِ او اشاره میکند:
-هیچی نداری!
برسام به پرده چنگ میزند و..کمی هول نیست؟!
-برو بابا! مگه همه مثل تو باید


اینم پستای شاه صنم..ازین قایمکی های پر تب و تاب چقدر مزه میده😍☹️ هیجانی ترش هم تو راهه😍😉

❌دوست دارید فردا که جمعه است از دلدادگیِ شیطان پست بذارم؟؟ همگی بگید بلهههه😁

❌❌رمان #کبریا خیلی دلبره ها..از دستش ندید😍😍


-الان میام..الان! دعا کن سرِ کارم نذاشته باشی فقط!
و چند ایموجیِ هیجان و گریه هم چاشنیِ پیامش میکند گوگولیِ جان به لب شده از دلتنگی!
چنگی به پالتوی دم دستش میزند و شالی روی سرش می اندازد. قلبش مثل طبل میکوبد و از هیجانِ دیدنش به نفس نفس می افتد. نگاهی به آینه میکند و زیاد مرتب نیست و..مهم نیست!
از اتاق بیرون میزند و به سمت در پا تند میکند‌.
-کجا؟!!
صدای مامان فهیمه را میشنود و سرسری جواب میدهد:
-الان میام..
صدای فهیمه متعجب میشود:
-شاه صنم کجا میری؟!
-دمِ درم، جایی نمیرم..
دیگر منتظر نمیماند که حرف دیگری بشنود. بیرون میرود و کفشی پایش میکند و پا روی حیاطِ برفی و یخ زده میگذارد. دل توی دلش نیست و در را باز میکند.
کمتر از پنج دقیقه طول میکشد تا درِ خانه باز شود. نگاهِ کیان روی در قفل میشود و..لحظه ای دیگر میبیندش! شاه صنم را که با نگاهش او را جستجو میکند.
شاه صنم..میبیندش..ماشینش را خیلی زود تشخیص میدهد و..دست روی قلبِ وحشی شده اش میگذارد. میبیند که درِ ماشین باز میشود. یک نگاه به داخلِ خانه می اندازد و بار دیگر به کیانی که از ماشین پیاده میشود.
نگاهشان روی هم میماند. شاه صنم نفسی میکشد و میخندد و..دستی برایش تکان میدهد. کیان همنجا..نزدیک به ماشین می ایستد و..فقط نگاهش میکند. دلش از دور برایش میکوبد..دلش برایش میرود..دلش در خواستن میسوزد و..قدمی جلو نمیگذارد. از همان دور حسش میکند..بغلش میکند..نازش میکند..میبوسدش..نمیشود! دور است..خیلی دور!!
مثلِ شاه صنم..که نمیتواند حتی یک قدم هم به سمتش بردارد و از همان دور بی صدا نجوا میکند:
-باورم نمیشه اینجایی..چقدر دلتنگت بودم..
با هیجان میخندد..لب میگزد..بغض میکند. و کیان تمامِ این دختر را ستایش میکند. میمیرد برای آن نگاهِ پر حس، با آن چشمهای براقِ پر شده!
-نکن چشاتو اونطوری..من چیکار کنم الان که نمیتونم بغلت کنم؟؟؟
و لحظه ای دیگر با فکّ فشرده شده میخندد. و به سختی دل میکَند و اشاره میکند:
-برو تو..
شاه صنم‌ خوب منظورش را میفهمد. اما مگر دلِ رفتن دارد؟! همانطور می ایستد و نگاه میکند و حسرت میخورد از اینهمه دوری! از همان دور دو انگشت شست و اشاره اش را به هم میچسباند و رو به کیان لب میزند:
-یکم دیگه!
کیان را دیوانه ی خود میکند با این گوگول بازیها! جان به این اداهای خواستنی!
هنوز چند ثانیه ای نگذشته که یکهو لبخندِ شاه صنم‌ روی لبش میماسد. نگاهش به پشتِ کیان است و ماشینی که آشناترین ماشینِ عمرش است! لبخند پر میکشد..با ترس دست جلوی دهانش میگذارد و..بی اراده قدمی عقب برمیدارد.
کیان از حالتِ شاه صنم و نگاه ترسیده اش..جا نمیخورد! برمیگردد و ماشینِ پرایدِ دایی محمود را میبیند و نزدیک شدنش و..نگاهش را نمیگیرد! تکان هم نمیخورد و..او خیلی وقت است که منتظرِ آمدنِ بابای شاه صنم است!

@Shirin_Noornezhad


#پست371

بیشتر از نیم ساعت میشود که توی ماشین نشسته و نگاهش را به انتهای خیابان داده است. هر لحظه منتظر دیدن ماشینِ پرایدِ آشنایی ست که شخصی به اسم دایی محمود داخلِ آن نشسته باشد! جدی و مصمم است..و همانقدر هیجان زده و..عصبی! استرس دارد از روبرو شدن با دایی محمودی که نگاهش بد است..نفرت انگیز و با نفرت است. و خالی از اعتماد‌‌..
با نفس کلافه ای که بیرون فوت میکند، دستی لا به لای موهایش میکشد. هوای تهران سرد است و برفی و..گرمش است!
شیشه ی ماشین را کمی پایین میکشد و سیگاری دود میکند.
در حالِ حاضر چیزی که زیادی به اعصابش فشار می آورد دلتنگی ست! دلش هوای شورت عینکیِ گوگولی موگولی را کرده و نزدیک به یک هفته است که از هوایش دور است.
حس بدِ نداشتن..انگار چیزی گم کرده است و همه اش سرگردان و بی حوصله است. بحث با بابا شاهرخ یک طرف، سکوتِ سنگینِ بینشان یک طرف، تنها بودنش در برابر اینهمه مخالف یک طرف دیگر..و نبودِ شاه صنم نورِ علی نور برای تکمیلِ حالش!
هوا در ساعتِ هفتِ زمستانی کاملا تاریک است و یک نگاهِ کیان به کوچه و درِ بسته، و یک نگاهش به پیچِ خیابان و انتظار برای دیدنِ بابای شاه صنم!
گوشی را برمیدارد و برای فرار از اینهمه فشار، دنبال آرامش میگردد. عکسِ دخترِ چادری توی حرمِ شاهچراغ..با آن لبخند مهربان و چشمهای براق و..حسِ موج‌زده توی نگاهش...
انگشت شستش را روی صفحه ی گوشی و..روی صورتِ معصومِ دخترک میکشد. بیتابِ دیدنش است..بیتابِ لمس صورتش..موهایش..بیتابِ..بوسیدنش!
نفسش را به یکباره بیرون میفرستد و کیان جانِ شرور دلتنگِ سربه سر گذاشتن با این دختر است و دلش عجیب یک شاه صنمِ وحشی و عصبانی میخواهد!
پیامی تایپ میکند:
-خونه ای؟؟
به دقیقه میکشد که شورت عینکی جوابش را میدهد:
-آره..دارم واسه بابا محمودم آبگوشت درست میکنم‌که باهام آشتی کنه..دعا کن امشب نگام کنه تا بتونم باهاش حرف بزنم..
لبی میکشد و لبخندی ندارد. شاه صنم از غصه ی نادیده گرفتنِ بابا محمودش دارد دق میکند و این را خوب میداند. دخترک زیادی به بابا جونش وابسته است!
-اگه نگات نکنه چیکار میکنی؟؟
-هر کاری از دستم بربیاد میکنم تا باهام آشتی کنه..هر کاری که دوست داره..
لب بسته لبخندی میزند و..کمی شبیه به پوزخند:
-من جاش باشم آشتی نمیکنم تا هر روز از خود شیرینی هات بهره ببرم..
پیام شاه صنم با تفریح همراه است انگار:
-تو کرموی شروری خب! اگه این کارو نکنی که کیان نیستی..ولی بابام فرق داره..اگه جدی از کارام خوشش بیاد، زود کوتاه میاد..برعکسِ تو که وقتی از یه کاریم خوشت میاد، هی مجبورم میکنی برات تکرارش کنم..
بچه گوگول انگار کمی نسبت به روزهای قبل آرامتر است. شوخی میکند..چَه چَه میکند!
-بعضی چیزا هرچی تکرار بشن، مزه ش بیشتره! تو بیا یه بار دیگه اون بوس خوبه رو امتحان کنیم..یکم طولانی تر بشه..یکم دو طرفه تر بشه..اگه این دفعه فرار کردی! خودت همچین میچسبونی که آخرش برسیم به لباس کندن و آمپول بازی و...
اِهِم! زشت است کیان عه!!
و همانطور که پیش بینی میکرد، شاه صنم جواب میدهد:
-بی تربیتِ منحرفِ خاک بر سری! حواسمو پرت نکن غذام سووووخت!!
اینبار میخندد و تهِ خنده اش کمی تلخ میشود:
-بیخیال صنم نمیخواد انقدر خودتو تو زحمت بندازی..یه کلام به بابات بگو‌ دیگه با این پسره ی نامردِ بی شرفِ بی ناموس کاری ندارم، خودش میاد باهات آشتی میکنه..
دقیقه ای بعد پیام شاه صنم میرسد:
-چرا فکر کردی همچین حرفی میزنم؟! زیرِ بار این یکی هیچوقت نمیرم..قرار شده دیگه دروغ نگم..هیچوقت زیرِ بارِ نامرد بودنت نمیرم کیان..حتی اگه نذاره تا آخر باهات کاری داشته باشم..اصلا نمیخوام..من نمیتونم باهات کار نداشته باشم..نمیخوامم از احترام بابام کم بشه..چیکار کنم اگه نذاره؟؟؟
حس و حالِ خوب برمیگردد. شاه صنم دلتنگ است..شاید هم دارد میمیرد به خاطر این وضعیت! کیان دلش بیقرار میشود و دیگر نمیتواند از ندیدنش بگذرد. با تمامِ دل خواستن پیام میدهد:
-یه دقیقه بیا دمِ در!
به چند ثانیه نمیکشد که جوابش میرسد:
-اینجایی؟!!
-آره زودباش..سریع بیا دم در ببینمت!
کیان خیره به در میشود و فقط دیدنِ گوگول را میطلبد، شاه صنم هنوز در آمپاز به سر میبرد:
-شوخی میکنی؟؟؟ سر کارم گذاشتی کیان؟!!
هوففف عجبا!
-میای یا برم؟؟؟
-اینجا چیکار میکنی؟؟؟
کتک لازم است..یا بوس لازم!
-بیا صنم، انقدر پیام نده!
شاه صنم با مکث پیام میدهد:


Forward from: Unknown
😂😂😍


نویسنده صحبت میکنه😐❤️

هرچقدر رمان شاه صنم‌رو دوست دارید، رمان کبریا هم همونقدر براتون جذاب خواهد بود😌

طنزِ خاص، شخصیتای دوست داشتنی، پر از هیجاااان و دلبری، و عاشقانه های متفاوت😍👌

❌توی کانال کبریا قرار نیست هیچ‌تبلیغ و تبادلی باشه و فقط پارتها رمان گذاشته میشه. این یعنی آرامش😍

❌پارت گذاری زیاد خواهد بود، این یعنی برای پارتهای بعدی زیاد انتظار نخواهید کشید😉

❌مبلغ 12000 تومن تا پایان رمان شاه صنم پا برجاست، پس قبل از اتمام رمان شاه صنم از این تخفیف استفاده کنید😚

❌نکته ی مهم اینکه عزیزانی که توی کانال کبریا عضو‌ میشن، بعدها براشون یه سری امتیازای ویژه ای قائل خواهم شد🤗


6277601891791053
امید اسدزاده

عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید❤️❤️

@shnoornezhad

دوستان امشب از شاه صنم پست نداریم😘


تو چشم باشن؟؟ من بچه ام..بذا بزرگ که شدم...
میان حرفش آرش با کنجکاویِ تمام پیشانی اش را به شلوارِ برسام میکشد:
-ببینم اصلا چیزی هست؟؟؟
یکهو همه چی به هم میریزد. برسام جیغ میزند..پرده از دستش ول میشود..آرش چیزی حس نمیکند و..برسام خود را عقب میکشد و نزدیک است با مخ پخشِ زمین شود. آرش سریع توی هوا میگیردش و..حالا به طرزِ خنده داری توی بغلش است! آن‌ هم برسام خم شده روی میز و آرش خم شده روی او! نکاه گرد شده شان در هم قفل میشود و هردو نفس نفس میزنند. برسام حتی نمیتواند دهن باز کند و آرش به آن جای خالیِ توی شلوارِ برسام فکر میکند.
نگاهش روی صورتِ تخس و بامزه ی پسرک چرخ میخورد..نگاهش روی لبهای فرم دارش میماند..روی صورتش که کُرک های نازک و ریزی دارد و هیچ اثری از ریش و سبیل نیست!
پایینتر می آید..و در همان حین دستش بالا می آید و از شانه تا روی سینه ی او میکشد. تن برسام زیر دستس سفت میشود:
-بکش کنار!!
آرش با کف دست..لمسش میکند..یک چیزهایی هست!
-تو این زیر چی داری برسام؟!!
برسام به نفس نفس می افتد و..یکهو با مشت توی صورتِ آرش میکوبد!
آرش غافلگیر شده عقب میکشد و برسام تیز و سریع خود را‌ از زیرِ دست برسام بیرون میکشد. اما همین که میخواهد فرار کند، آرش از پشت میگیردش و بدون تعلل دستش را زیرِ سوئیشرتِ برسام میکند:
-وایسا ببینم! اون زیر میرا یه خبرایی هست!

تمام❌❌😁😁

عزیزان این یک قسمت از رمان (حق عضویتی) کبریا هست (فصل دوم شاه صنم) همون که آرش کره خر شخصیت اصلی شه😍

برای خوندن این رمان طنز و شدیدااا هیجانی لطفا مبلغ ✅12000✅ تومن به بالا رو توی شماره کارتی که میدم واریز کنید و عکس تراکنش رو به آیدی ای که میذارم بفرستید تا لینک بدم. همراهیتون بزرگترین دلگرمی منه😍❤️

6277601891791053
امید اسدزاده

آیدی:

@shnoornezhad

20 last posts shown.

50 285

subscribers
Channel statistics