- یکی جداشون کنه! آقا محمود بیا اینور!
و وقتی کسی حریفِ این دایی و خواهرزاده نمیشود، شاه صنم خود را جلو میکشد و دست روی بازوی بابا
محمودش میگذارد و با ترس التماس میکند:
-بابا ولش کن! بیا بریم خونه..جونِ صنم..بابا...
محمود بدون توجه به شاه صنم، یقه ی کیان را میان مشتهایش تکان میدهد:
-گفتم حرفِ حسابت چیه؟؟؟ چی از جونِ من و دخترم میخوای؟؟؟
کیان با دیوانگیِ تمام..بعد از ثانیه ای مکث..فقط یک جمله میگوید:
-دخترِتو میخوام!
تمام!!
نگاهِ محمود روی نگاهِ مستقیم و جدی کیان میماند. مثل شاه صنمی که..با حیرت و..قلبی که انگار دیگر نمی تپد..به عسلی های شرور و خمار و..بیتاب نگاه میکند و..انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست! تمامِ حرف همین است..همین یک جمله ی خالی از خواهش و التماس و..کاملا محکم و..مطلقا خواستن!
محمود به سختی به خود می آید..یا نمی آید! بهت زده و عصبانی ست و..خواسته ی کیان ترسناک است!
-تو..غلطِ..زیادی میکنی!
کیان در سکوت نگاهش میکند و نگاهش گویای همه چی ست!طوری که محمود سعی میکند بهتر به این پسر بفهماند که خواسته اش فقط یک غلطِ زیادی ست!
-دخترمو میخوای؟؟؟
کیان حتی پلک هم نمیزند و عسلی هایش..در نگاهِ شاه صنم زیادی بی پرواست!
-آره دایی محمود! شاه صنمو میخوام!!
محمود سخت نفس میکشد. دست دخترش را محکم میگیرد و خیره در نگاهِ کیان دخترش را کنارِ خود میکشد.
محمود..بابا..همه کاره..چه چیزی را میخواهی به این پسر ثابت کنی بابا محمود؟!
-حساب میکنم اشتباه شنیدم..نشنیده میگیرم! فقط این دفعه رونشنیده میگیرم!! برو پیِ کارت بیشتر از این واسه ما دردسر درست نکن!
کیان عصبی میشود:
-دارم میگم میخوامش!! لازم باشه صدبارِ دیگه ام میگم تا قشنگ بشنوی دایی محمود! دخترِتو..میخوام!!
محمود از اینهمه بی محابایی وا میماند و..دست دخترش را محکمتر میفشارد:
-صد بارِ دیگه ام بگی..من دختر به نامرد جماعت نمیدم!
کیان دیگر نمیکشد و دیوانه وار فریاد میزند:
-به من نگو نامرد! من نامرد نیستم!!
محمود چشم میگیرد و دست دخترش را میکشد و..از بینِ چند نفری که نگاهشان میکنند، راه باز میکند:
-برو خونه صنم!
شاه صنم سرشار از بیچارگی ست. نگاهی به کیان میکند که با همان نگاه میتواند به هم ریختگیِ کیان را با تمام وجود درک کند. و نگاهی به بابا محمودش که با اخم و رنگ و روی خراب نگاهش میکند. بغض میکند و بی اراده به زبان می آید:
-بهش نگو نامرد بابا! کیان نامرد نیست..
محمود هنوز از دست دخترش دلخور است و دوست ندارد باهاش حرف بزند. اینطوری طرفداری از ان پسره هم بدتر عصبانی اش میکند!
به فهمیمه اشاره میکند:
-ببرش خونه!
شاه صنم با دو دست، دستِ بابا محمود را میگیرد:
-بخدا کیان نامرد نیست..من از کیان فقط مردونگی دیدم!
فهیمه از شانه های دخترش میگیرد و او را عقب میکشد:
-بیا بریم خونه صنم.. تو کوچه خوبیت نداره.. زشته!
شاه صنم به اجبار دست بابا محمودش را رها میکند و رو به مادرش مینالد:
-واسه چی به بابا نمیگی؟؟؟ چرا کمکم نمیکنی مامان؟!!
فهیمه دخترش را به داخل خانه میبرد و سعی میکند آرامش کند:
-میگم عزیزم..بذار به موقع میگم..بذار بابا یکم آرومتر بشه..کم کم میگم..
شاه صنم از ناراحتی و بغض دارد میمیرد و کاش رویش را داشت و خودش تمامِ ماجرا را برای بابا محمود تعریف میکرد:
-دیگه دارم از دستتون ناراحت میشم..دوست ندارم بابا به کیان بگه نامرد..دیدی مردونه اومد به بابا گفت که منو میخواد؟؟ مامان دیدی بابا چطوری باهاش حرف زد؟؟
فهیمه دستِ نوازشی به پشتِ شاه صنم میکشد و در همان حین دعوایش میکند:
-شاه صنم فقط حرف نزن که هرچی آتیشه از گورِ خودت بلند میشه! یه کاری کردی که همه رو به چه کنم چه کنم انداختی! الان من موندم چطوری برم به بابا بگم که واست شایعه ی حاملگی درست کردن و داشتی از دانشگاه اخراج میشدی و کیان سر همین ماجراها تو رو برداشت برد شیراز!
شاه صنم با غصه به مادرش نگاه میکند:
-وای مامان یعنی نمیخوای بگی؟!!
فهیمه پوف بلندی میکشد و طاقت دیدن غمِ دخترش را هم ندارد. با اخم میگوید:
-گفتم میگم! صبر داشته باش ذلیل شده..تو این اوضاع بشینم ماجرای بحث و درگیریت با اون پسره رو هم تعریف کنم، همه چی بدتر میشه..بذار بابا که آرومتر شد، کم کم میگم..
و مگر شاه صنم میتواند صبوری کند؟! تمام وجودش از دوریِ کیان غرقِ ماتم است و دلتنگی دارد او را از پا درمی آورد. و از طرفِ دیگر..شرمندگی از کیان و..قضاوتهای نا به جا نسبت به کیان و..خواستنِ بی منت و بی چون و چرای کیان دارد نفسش را میبُرد.
@Shirin_Noornezhad