رادیومطلق...


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Music


- نگو تا ابد باید تنها باشم -
...
@OomidzZ

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Music
Statistics
Posts filter




- نوشتن، نوشتن، نوشتن، نوشتن...
آخر که به دام میوفتی -




- گنجشک هم یخ میزند
و دیوار سلول انفرادی ترک خواهد خورد -




( کمی بلند، اما تقریبا دم کشیده )
- چارلز در دل دیوار زندگی میکرد و خود را آرام، با انداختن تمام بار موجود در بدن بر روی نیمه جلویی کالبدش، از لبه پنجره به پایین انداخت.
سالها منتظر دق کردن بود یا مردن در نوعی بدین شکل. یک فرمی از مرگ که از ناتوانی و استیصال زیاد باشد. مغز به تمام بدن فرمان دهد که من بریده‌ام. شما هم باید ببرید و خود را خاموش کنید. نوعی مرگ که در بطن خود، یک سرگیجه و سقوط به همراه دارد. دقیقا شبیه به کامی‌کازه. خلبان‌های ژاپنی، که در جنگ جهانی دوم با هواپیما مستقیما در نقطه هدف سقوط میکردند. همه با خودشان.
چارلز منتظر روزهای خوب بود، روزنه‌ی امیدی داشت، شب‌ها به رویای بیدار شدن میخوابید و صبح‌ها با عشق ویرانگری که به صبحانه خوردن داشت بیدار میشد. به دوستانش لبخند میزد و حتی دو روز قبل از اعتصاب بدنش، ساعت‌ها رقصیده بود.
چارلز عاشق زرافه بود و همیشه در خواب‌هایش زرافه‌ها را در حال پرواز کردن بر بام خانه‌اش میدید. ترجیحا پا بر روی چمن‌ها نمیگذاشت اما دیوانه دراز کشیدن بر آنها بود.
چارلز مثل بقیه بود. یک آدم که عادی بود و جرات این را داشت که عادی باشد. عادی بودن قدرت میخواهد، که او داشت. کمی ورزش، تفریح، کار، اوقات زیادی که نمیدانست چگونه سپری کند.
مهمتر از همه گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد.
او عادی بود تا یک بعد از ظهر زمستان، برف نمیبارید اما آسمان سرخ بود و ابر‌ها این سرخی را در خود بافته بودند. در خانه موسیقی جز آرمسترانگ پخش میشد. ویسکی اعلایی برای خود ریخته بود، کمی یخ، لباس‌های محبوبش. تا اینکه دستش خورد و لیوان افتاد و خرد شد. لیوان یادگار اولین عشق او بود.
وقتی ترکش کرد حتی یک قطره اشک نریخته بود. ولی بعدترها، صدای رعد و برق میشنید، گریه میکرد، پایش به میز میخورد، گریه میکرد، شارژ موبایلش تمام میشد، گریه میکرد.
لیوان خرد شد، گریه نکرد.
گویی تنها یک خاطره داشته باشد که حالش با آن رو به راه میشد. جان میگرفت. زندگی میکرد.
آخر انسان به امید زنده نیست، انسان به خاطراتش زنده‌است. هر روز که میگذرد، بخشی از این خاطرات پاک میشوند و از یاد میروند. مثل اینکه از بالای بالا، به خانه‌ها نگاه میکنی، خودت را در حیاط خانه کودکی‌ات میبینی، در حال خاک بازی کردن و کشف راز گل رازقی. یکباره با شنیدن صدای مادرت برای ناهار، میروی تو و دیگر بیرون نمی‌آیی.
سالها منتظر میمانی ولی رازقی همچنان سرجایش مانده.
به هر شکل چارلز مرد. خودکشی برای او کلمه‌ای سهل و دم‌دستیی بود.
چارلز در اثر اعتصاب احساساتش بر جریان زندگی مرد. در اثر کشته کشدن آخرین خاطره‌ای که داشت. وگرنه سقوط از پنجره طبقه اول که با زمین یک و نیم متر فاصله دارد، کسی را نمی‌کشد
مگر اینکه قبل از سقوط
مرده باشد. -




- مدام به این موضوع فکر میکنم که، اگر این روزها بگذرد، زندگی کردن و سر فرصت لذت بردن را به یاد خواهم داشت یا نه؟
با یک دقت ضعیف و چشمان آستیگمات شاید درد درونم به سکونی برسد، که از آن، تحمل بزاید و صبرم را ظرف بزرگتری در بر بگیرد.
نه خسته‌ام، نه آنچنان غمگین و نه در فکرهای عجیب و غریب. فقط یک نفر گوشه‌ای از درون من، نشسته‌ است و خودش را در دو زانوی خمیده‌اش بغل کرده. -




- با این کثافات معلق چرب که در جلوی دماغم میرقصند، هیچ غم و خوشحالیی برایم قابل لمس نیست.
اصلا انگار دلم مرگ را ارزیابی نه چندانی بکند.
سرفه‌های دوستم صدای ضربه مهلک این روزها را میدهد، از آن صداها که چند سال بعد میشنوی.
در هر صورت،
کاش باران ببارد. -










- دست خودم نیست، درونم ریشه دوانده است. محبوبه‌ شب نازنین من. او را یادم نرفته است. مویرگ‌هایم در برخورد با او، شروع به لرزیدن میکنند و مرا از آشناییت نزدیکی با خبر میسازند. میدانم در زندگی دیگری، در خیابان موازی همین خیابانی که الان میرانم، با او به سمت خانه‌ی خودمان در حرکت هستیم. خانه‌ای کم نور، با فرشی ترکمن، وسط خانه مبلی ساده اما راحت، بی تلویزیون، تعدادی گلدان گوشه دیگر، تختی خوش بو. تصور زندگی با او برایم خوشایند است. -




- آه، بله، متاسفانه یک مشت خرافاتی را دور خودم جمع کرده‌ام. از آن دسته که ناگهان اگر رهگذری که برای بار اول او‌ را دیده‌اند، در را باز کند، سکوتی طولانی، دمی عمیق بگیرد و بگوید چه حقارت بار... آنها دست و پای خود را گم میکنند. چرا که باورشان میشود. هرچقدر هم بگویم مفت میگوید.
از آن دسته آدمهایی که گویی تو برایشان یک فرضیه مرغوب هستی، که گاهی اوقات حوصله میکنند در پی اثبات تو قدمی بردارند، اما نمیدانند همین خرافاتی بودنشان، به مرور آنها را عمیقا برای تو بی‌ثبات کرده و تو حتی روی ماشین حساب گوشی‌هایشان دیگر حساب نمیکنی. متاسفانه من بیست و پنج، شش سال، فریب خوردم. ملالی هم نیست، آموختم. اما فردا صبح اگر چشم باز کنم و بگویم یک فرصت دیگر برای این فرضیه‌ها، این زودباورهای طفلکی...
اگر بگویم
به خودم خیانت کردم...




- یه دست از چشمم بیرون اومده، میگه نرو. یه تار نازک از بین موهات میچرخه لای انگشت اشاره دستم. کشیده میشه، از لای موهات میزنه بیرون، میمونه تو دستم. شبیه ضامن. مغز خاطرات منفجر میشه. میپاچه تو چشمم -



20 last posts shown.