🌹🌹
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
"أنت غَمامة على شمسک، فاعرف نفسک"
تو یکی ابری برخورشیدِ خویش، پس خود را بشناس.
(ابن عربی)
چهار سال گذشت. اتفاقاتی افتاد که فکرش را هم نمیکردم. کاتبِ خلیفه شدم و با مریم بنت عبدون ازدواج کردم. خداوند، هرچه خواست همان کرد. تقدیرش را مقدّر ساخت و من، در میانه کارهای نبودم. آری خداوند در کارِ چیدن مهره های تقدیرِ خویش بود و برای این کار، سانچوی اوّل، پادشاهِ پرتغال و خواهرم امّ سعد را برگزید. اوّلی وقتی سپاهش را از سیلوس عبور میداد از خلیفه درخواستِ صلح کرد و دوّمی به همراه مادرم برای من در پیِ همسری بود تا گور خوابیام را پایان دهد! روزها هم نشینِ خلیفه بودم و شبها هم صحبتِ همسرِ خویش. نه گورستانی، نه تصوّفی؛ و همچنان زندانیِ دیوارهای اشبیلیه. تازه دو بند دیگر نیز بر بندهایم اضافه شده بود.
پس از آن پیمانِ صلحِ زودهنگام، خلیفه بر آن شد تا به جایِ بازگشت به مغرب در اشبیلیه فرود آید. به محض این که نیّت خود را بیان کرد، والیِ اشبیلیه شتابان سپاه را ترک گفت و با سه سوارِ خیاره حرکت کرد تا دربار را برای حضورِ احتمالیِ خلیفه آماده کند.
به فرمانِ والی، رؤسای بازار، فرماندهان، شیوخ، ریش سفیدانِ محلّه ها، کاتبانِ دربار و قاضیان اشبیلیه همه گرد آمدند. قرار شد شبانه روز کار کنند و به رتق و فتقِ امورِ خلایق بپردازند تاکسی در روزهای آتی از چیزی به خلیفه شکایت نَبَرد. والی، در حضورِ جمع، دهان به زنهار گشود و گفت:
_خلیفه عادت دارد که در بازار فرود آید و خود با مردم سخن گوید: نیازهایشان را بپرسد و اگر شکایتی به او شود بلافاصله رسیدگی کند؛ در مراکش که دایم چنین میکند، پس در یک کلمه، احتیاط کنید!
سپس به متولیّانِ مسجد جامع دستور داد فرشها و سجّادهها را همه نو کنند و دیوارها را عطرآگین سازند و مقصورهی مِنبَر را با مُشک بیالایند. باغبانان را نیز فرمود تا درختان را هَرَس کنند و از مزارع، گُل بیاورند و دو طرفِ راهی که خلیفه از آن خواهد گذشت بکارند.
پدرم از زمان آمدنِ والی، حتّی یک شب هم در خانه نخوابید. والی، او را پیشِ خود نگاه داشته بود تا هر شب، تمامی احکامِ قضاییِ پیشین را که اجرا و تمام شده بود مدوّن کنند. زیرا از زمانی که این خلیفه، امرِ خلافت را در دست گرفته بود در هر حدی از حدودِ الهی که حُکمی صادر میشد مشروح و دلایل و شهادت و عدالتِ آن را تدوین میکردند. والی در این چند سال، گمان میکرد که برادرش خلیفه، هرگز کسی را برای بازرسیِ امور نخواهد فرستاد لذا در کارِ تدوینِ احکامِ قضایی کاهلی کرده بود و اکنون، به جای بازرس، خودِ خلیفه داشت می آمد! والی بیچاره، چنان در کارِ جعل و پرونده سازی دقیق بود که حتّی میزانِ عمق، رنگ و نفوذِ جوهری را که با آن احکام را مینوشتند میسنجید تا کسی به چیزی شک نَبَرَد. اینگونه، کتابِ عظیمی که تمام احکام صادره در اشبیلیه را طیِ چهار سال گذشته دربر میگرفت ظرفِ دو شبانه روز به دستِ یک مرد، یعنی پدرِ من، نوشته شد!
خلیفه، شبانه رسید و بلافاصله سپاهش را در اردوگاهی خارجِ شهر، سامان داد و خود به قصر آمد. صبح روزِ بعد، مردم با دیدنِ خلیفهای که تنها همراهِ دو نگهبان در بازار قدم میزند غافلگیر شدند. بیدرنگ، رؤسای بازار و شیوخ، نزدِ او رفتند و دورش را گرفتند. خلیفه از قیمت کالاها و آذوقه پرسید. سپس مردم، گروه گروه میآمدند، سلام میکردند و دست بر سینه و لباس خلیفه میکشیدند برای تبرّک.
خلیفه دوتن از ایشان را نگاه داشت و پرسید:
_والي شما چگونه مَردی است؟
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۳۷ و ۱۳۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان
@MolaviPoet
لینک جلسه قبل 👈 اینجا
"أنت غَمامة على شمسک، فاعرف نفسک"
تو یکی ابری برخورشیدِ خویش، پس خود را بشناس.
(ابن عربی)
چهار سال گذشت. اتفاقاتی افتاد که فکرش را هم نمیکردم. کاتبِ خلیفه شدم و با مریم بنت عبدون ازدواج کردم. خداوند، هرچه خواست همان کرد. تقدیرش را مقدّر ساخت و من، در میانه کارهای نبودم. آری خداوند در کارِ چیدن مهره های تقدیرِ خویش بود و برای این کار، سانچوی اوّل، پادشاهِ پرتغال و خواهرم امّ سعد را برگزید. اوّلی وقتی سپاهش را از سیلوس عبور میداد از خلیفه درخواستِ صلح کرد و دوّمی به همراه مادرم برای من در پیِ همسری بود تا گور خوابیام را پایان دهد! روزها هم نشینِ خلیفه بودم و شبها هم صحبتِ همسرِ خویش. نه گورستانی، نه تصوّفی؛ و همچنان زندانیِ دیوارهای اشبیلیه. تازه دو بند دیگر نیز بر بندهایم اضافه شده بود.
پس از آن پیمانِ صلحِ زودهنگام، خلیفه بر آن شد تا به جایِ بازگشت به مغرب در اشبیلیه فرود آید. به محض این که نیّت خود را بیان کرد، والیِ اشبیلیه شتابان سپاه را ترک گفت و با سه سوارِ خیاره حرکت کرد تا دربار را برای حضورِ احتمالیِ خلیفه آماده کند.
به فرمانِ والی، رؤسای بازار، فرماندهان، شیوخ، ریش سفیدانِ محلّه ها، کاتبانِ دربار و قاضیان اشبیلیه همه گرد آمدند. قرار شد شبانه روز کار کنند و به رتق و فتقِ امورِ خلایق بپردازند تاکسی در روزهای آتی از چیزی به خلیفه شکایت نَبَرد. والی، در حضورِ جمع، دهان به زنهار گشود و گفت:
_خلیفه عادت دارد که در بازار فرود آید و خود با مردم سخن گوید: نیازهایشان را بپرسد و اگر شکایتی به او شود بلافاصله رسیدگی کند؛ در مراکش که دایم چنین میکند، پس در یک کلمه، احتیاط کنید!
سپس به متولیّانِ مسجد جامع دستور داد فرشها و سجّادهها را همه نو کنند و دیوارها را عطرآگین سازند و مقصورهی مِنبَر را با مُشک بیالایند. باغبانان را نیز فرمود تا درختان را هَرَس کنند و از مزارع، گُل بیاورند و دو طرفِ راهی که خلیفه از آن خواهد گذشت بکارند.
پدرم از زمان آمدنِ والی، حتّی یک شب هم در خانه نخوابید. والی، او را پیشِ خود نگاه داشته بود تا هر شب، تمامی احکامِ قضاییِ پیشین را که اجرا و تمام شده بود مدوّن کنند. زیرا از زمانی که این خلیفه، امرِ خلافت را در دست گرفته بود در هر حدی از حدودِ الهی که حُکمی صادر میشد مشروح و دلایل و شهادت و عدالتِ آن را تدوین میکردند. والی در این چند سال، گمان میکرد که برادرش خلیفه، هرگز کسی را برای بازرسیِ امور نخواهد فرستاد لذا در کارِ تدوینِ احکامِ قضایی کاهلی کرده بود و اکنون، به جای بازرس، خودِ خلیفه داشت می آمد! والی بیچاره، چنان در کارِ جعل و پرونده سازی دقیق بود که حتّی میزانِ عمق، رنگ و نفوذِ جوهری را که با آن احکام را مینوشتند میسنجید تا کسی به چیزی شک نَبَرَد. اینگونه، کتابِ عظیمی که تمام احکام صادره در اشبیلیه را طیِ چهار سال گذشته دربر میگرفت ظرفِ دو شبانه روز به دستِ یک مرد، یعنی پدرِ من، نوشته شد!
خلیفه، شبانه رسید و بلافاصله سپاهش را در اردوگاهی خارجِ شهر، سامان داد و خود به قصر آمد. صبح روزِ بعد، مردم با دیدنِ خلیفهای که تنها همراهِ دو نگهبان در بازار قدم میزند غافلگیر شدند. بیدرنگ، رؤسای بازار و شیوخ، نزدِ او رفتند و دورش را گرفتند. خلیفه از قیمت کالاها و آذوقه پرسید. سپس مردم، گروه گروه میآمدند، سلام میکردند و دست بر سینه و لباس خلیفه میکشیدند برای تبرّک.
خلیفه دوتن از ایشان را نگاه داشت و پرسید:
_والي شما چگونه مَردی است؟
📗 گاه ناچیزی مرگ_درباره زندگی محیالدّینعربی_صفحه ۱۳۷ و ۱۳۸
✍ محمد حسین عَلوان_ ترجمه امیر حسین عبدالّهیاری
🆔 @MolaviPoet
🆑 کانال مولوی وعرفان