روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
💔بغض تنهــــایــــی💔
@Loneliness61
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
💔بغض تنهــــایــــی💔
@Loneliness61