از مهسا تا آرمیتا
نمی خواهم با خشم بنویسم ولی خشم کافی نیست. خشم دیگر کافی نیست.
آقایی باهنر نام گفته است ماجرای خانم مهسا امینی یک بهانه بود و مدعی شده است اگر مهسا نبود کس دیگری را پیدا می کردند. خیلی به این حرف فکر کردم. فکر کردم اگر صدای مردم سر مرگ مهسا در نمی آید وقتی پروین خانمی را می کشتند صدایشان در می آمد. یعنی دارد خیلی صریح به ما می گوید اگر به قتل دختران سرزمینمان اعتراض می کنیم «بهانه» جو هستیم. انگار قسمت ما در سایه حکومت آقایان قتل و مرگ و تجاوز است و باید این تقدیر را با شکیبایی بپذیریم و سپاسگزار هم باشیم.
وقتی مهسا را که مهمان شهر تهران بود گرفتند و سرش را به جدول کوبیدند چه فرصتی برای حقیقت یابی و تفحص در خود نصیب امثال باهنرنامها شد و چه تلخ این فرصت را سوزاندند و با وقاحت به هر باوری که به عدالت و انصاف و انسانیت داشتیم پوزخند زدند. در عوض همه این رجال مدعی تقوا و اسلام و خداوند رحمان جمع شدند تا قتل را توجیه کنند. حتی وقتی خبرنگارانی از واقعیت گفتند بجای تعقیت و پیگرد خاطیان آن خبرنگاران را متهم کردند و به زندان افکندند. امیدوارم کسی برود و به آقای باهنر یادآور شود ما انسانیم و حتی اگر به ما به چشم گوسفندانی می نگرد که چوپانشان شده باید بداند که حتی گوسفندان هم از بره خود محافظت می کنند چه برسد به ما انسانها که فرزندانمان امیدمان به روزهای بهتری هستند و دخترانمان را موهبتهای الهی می دانیم.
عجیب قومی هستند این قوم مدعیان.
زمانی که مهسا در آن ساختمان ملعون وزرا از حال رفت و به بیمارستان منتقل شد، فرصتی نصیب حاکمان شد که به کرده خود بنگرند و از خود بپرسند آیا آنچه که به بهانه حجاب بر زنان ایرانی می رود رواست؟ آیا مطابق شرف است؟ آیا مطابق انسانیت است؟ در و دیوار شهر را از شعارهای توخالی حجاب پر کردند ولی در عمل به بهانه حجاب به هر دریده ای اجازه دریدن پرده حرمت بانوان سرزمینمان را داده اند. آیا شرم نمی کنند؟ حالا یک سال بعد نوبت آرمیتاست آن هم بعد از کشتن نیکا، حدیث، سارینا و دهها نوجوان و جوان مظلوم دیگر، آن هم بعد از به رگبار بستن ماشین کیان.
آقای باهنر کجایید؟ کار ما و امثال شما به پایان رسیده است. ما دیگر بهانه نمی خواهیم. فردا شاید نوبت پروین باشد، شاید نوبت مینا، شاید نوبت سحر، شاید نوبت زهرا، شاید نوبت زینت. سری را به دیوار، به در، به میله، به آجر می کوبید تا بگویید قوی هستید، قدر قدرت هستید ولی شما کجا ایستاده اید؟ شما به چه بهانه ای احتیاج دارید تا بگویید وظیفه حاکمان صیانت از دختران سرزمین است نه آنکه آنها را دم تیغ هر رذل و رجاله ای بدهند. به من بگویید صادقانه بگویید آیا فکر نمی کنید که خداوند عزواجل تقاص حقوق و خونهای ما رعایا را از شما خواهد ستاند؟ آیا فکر می کنید در برابر عدل الهی با شما برابر نیستیم؟
اسلام به شهادتین است و شهادت می دهم خدایی نیست جز الله که دنیایی واله اوست و گواهم که محمد فرستاده اوست و علی جانشین و امیر مومنان و حجت خدا بعد از او. شما مسلمانی مرا اندازه می گیرید؟ شرم کنید. دو روز است که دست به دعا دارم بلکه آرمیتا بیدار شود بلکه داغ جوان نبینیم و از خود می پرسم شما را کدام داغ به خود می آورد؟ شرم بر شما. شرم بر شما، شرم بر شما و دروغهایتان.
واقعیت را ببینید هزار مامور هم که به مدرسه بفرستید، هزار مامور هم که دور بیمارستان بگذارید ما می دانیم واقعیت چیست. آرمیتا داستان امروز نیست، مهسا داستان دیروز نیست. ما مردم هر روز برای چهل و اندی سال است که دروغهای شما را زندگی کرده ایم. بهانه هایتان را دیده ایم، و جوانان را به خاک سپرده ایم. یک روز نعش پاره پاره شان را از شلمچه می آوردند و یک روز یک ساک می دادند و امضا می گرفتند تا اجازه بدهند مادری جگرگوشه اش را به خاک بسپارد. بس است، بس کنید. بروید فقط بروید.
نمی خواهم با خشم بنویسم ولی خشم کافی نیست. خشم دیگر کافی نیست.
آقایی باهنر نام گفته است ماجرای خانم مهسا امینی یک بهانه بود و مدعی شده است اگر مهسا نبود کس دیگری را پیدا می کردند. خیلی به این حرف فکر کردم. فکر کردم اگر صدای مردم سر مرگ مهسا در نمی آید وقتی پروین خانمی را می کشتند صدایشان در می آمد. یعنی دارد خیلی صریح به ما می گوید اگر به قتل دختران سرزمینمان اعتراض می کنیم «بهانه» جو هستیم. انگار قسمت ما در سایه حکومت آقایان قتل و مرگ و تجاوز است و باید این تقدیر را با شکیبایی بپذیریم و سپاسگزار هم باشیم.
وقتی مهسا را که مهمان شهر تهران بود گرفتند و سرش را به جدول کوبیدند چه فرصتی برای حقیقت یابی و تفحص در خود نصیب امثال باهنرنامها شد و چه تلخ این فرصت را سوزاندند و با وقاحت به هر باوری که به عدالت و انصاف و انسانیت داشتیم پوزخند زدند. در عوض همه این رجال مدعی تقوا و اسلام و خداوند رحمان جمع شدند تا قتل را توجیه کنند. حتی وقتی خبرنگارانی از واقعیت گفتند بجای تعقیت و پیگرد خاطیان آن خبرنگاران را متهم کردند و به زندان افکندند. امیدوارم کسی برود و به آقای باهنر یادآور شود ما انسانیم و حتی اگر به ما به چشم گوسفندانی می نگرد که چوپانشان شده باید بداند که حتی گوسفندان هم از بره خود محافظت می کنند چه برسد به ما انسانها که فرزندانمان امیدمان به روزهای بهتری هستند و دخترانمان را موهبتهای الهی می دانیم.
عجیب قومی هستند این قوم مدعیان.
زمانی که مهسا در آن ساختمان ملعون وزرا از حال رفت و به بیمارستان منتقل شد، فرصتی نصیب حاکمان شد که به کرده خود بنگرند و از خود بپرسند آیا آنچه که به بهانه حجاب بر زنان ایرانی می رود رواست؟ آیا مطابق شرف است؟ آیا مطابق انسانیت است؟ در و دیوار شهر را از شعارهای توخالی حجاب پر کردند ولی در عمل به بهانه حجاب به هر دریده ای اجازه دریدن پرده حرمت بانوان سرزمینمان را داده اند. آیا شرم نمی کنند؟ حالا یک سال بعد نوبت آرمیتاست آن هم بعد از کشتن نیکا، حدیث، سارینا و دهها نوجوان و جوان مظلوم دیگر، آن هم بعد از به رگبار بستن ماشین کیان.
آقای باهنر کجایید؟ کار ما و امثال شما به پایان رسیده است. ما دیگر بهانه نمی خواهیم. فردا شاید نوبت پروین باشد، شاید نوبت مینا، شاید نوبت سحر، شاید نوبت زهرا، شاید نوبت زینت. سری را به دیوار، به در، به میله، به آجر می کوبید تا بگویید قوی هستید، قدر قدرت هستید ولی شما کجا ایستاده اید؟ شما به چه بهانه ای احتیاج دارید تا بگویید وظیفه حاکمان صیانت از دختران سرزمین است نه آنکه آنها را دم تیغ هر رذل و رجاله ای بدهند. به من بگویید صادقانه بگویید آیا فکر نمی کنید که خداوند عزواجل تقاص حقوق و خونهای ما رعایا را از شما خواهد ستاند؟ آیا فکر می کنید در برابر عدل الهی با شما برابر نیستیم؟
اسلام به شهادتین است و شهادت می دهم خدایی نیست جز الله که دنیایی واله اوست و گواهم که محمد فرستاده اوست و علی جانشین و امیر مومنان و حجت خدا بعد از او. شما مسلمانی مرا اندازه می گیرید؟ شرم کنید. دو روز است که دست به دعا دارم بلکه آرمیتا بیدار شود بلکه داغ جوان نبینیم و از خود می پرسم شما را کدام داغ به خود می آورد؟ شرم بر شما. شرم بر شما، شرم بر شما و دروغهایتان.
واقعیت را ببینید هزار مامور هم که به مدرسه بفرستید، هزار مامور هم که دور بیمارستان بگذارید ما می دانیم واقعیت چیست. آرمیتا داستان امروز نیست، مهسا داستان دیروز نیست. ما مردم هر روز برای چهل و اندی سال است که دروغهای شما را زندگی کرده ایم. بهانه هایتان را دیده ایم، و جوانان را به خاک سپرده ایم. یک روز نعش پاره پاره شان را از شلمچه می آوردند و یک روز یک ساک می دادند و امضا می گرفتند تا اجازه بدهند مادری جگرگوشه اش را به خاک بسپارد. بس است، بس کنید. بروید فقط بروید.