زندگی؟!
فرصتی برای چی ؟!
خوشحالی یا غم؟!
ولی...
چیه این حرف زدن؟!
که انقد ازش در میریم؟!
چون سخته؟!
سخت بودنش دلیل قانع کننده ایه برای حذف؟!
بهش فکر کنید لطفا،
صحبت کنید،
لطفا صحبت کنید،
حداقل با یه نفر،
اما صحبت کنید،
دختری که با انرژی بود،
برای زندگی تلاش کرد،
برنده شد،
اما صحبت؟!
نه...
دختری که با خوشحالی آماده شد،
کادویی خرید،
لباس های جشن را پوشید،
لباسی که لباس آخر شد،
گفتم جشن؟!
آره...
جشن تولد،
جشن تولدی به یاد موندنی،
اما نه از نوع خوب،
مشکل از جشن نبود،
جشن جشن بدی نبود،
اما...؟!
دختری با امید به زندگی فراوان،
دختری که تلاش کرد برای موفقیت،
دختری که قلبش زخمی بود اما همیشه شنوای دوستانش بود،
دختری که روح بزرگی داشت،
دختری که بر خلاف روحش قلبش...
اما؟!
در تنهایی غریبانه، گوشی ای که مدام زنگ میخورد،
مادر و پدری نگران..، دخترمان کجاست؟!
بدون او که جشن قشنگ نمیشود...
قلب دختر دلش میخواست صحبت کند،
زجر بکشد اما خالی شود،
خسته از نادیده گرفتن صاحبش،
لج کرد،
قهر کرد،
کارش را متوقف کرد،
نفسی که دیگر متوقف شده بود،
قلبی که دیگر نمیتپید،
جسمی که دیگر یخ بسته بود،
به همین سادگی...،
روزی که سالروز تولد بود برای دیگری سالروز مرگ شد،
لباس.. مثل سال پیش سفید، ولی این بار خیلی سادس،نه پاپیون نداره،
نه رو صورتش گرد اکلیل پاچیده،
بی رنگ تر از همیشه، لبخند اما خشکیده بود، روحی که وارد خانه جدید شده بود..
خدانگهدار... در آرامش بخواب.
یادتون نره حرف بزنید.