«من همهی سالها منتظر بودم، منتظر یک نگاه، یک جمله، یک لمس. اما تو حتی وقتی کنارت بودم، در جایی دیگر زندگی میکردی؛ جایی که من نمیتوانستم وارد شوم. شاید عشق من کافی نبود، یا شاید اصلاً هیچ عشقی کافی نیست برای کسی که خودش را دوست ندارد. تو هیچوقت نخواستی که کسی بهت نزدیک بشه. همیشه خودت رو پشت زخمهات قایم کردی، انگار اونا گنجهایی هستن که باید ازشون محافظت کنی. و من، احمق بودم، فکر میکردم میتونم اون دیوارها رو بشکنم. اما حالا میدونم..اون دیوارها، خودِ تو هستن. اگه اونا فرو بریزن، تو هم فرو میریزی.»
فرانتس که در سکوت به حرفهای لنی گوش میدهد، به شکلی مبهم سعی میکند از خودش دفاع کند:
«من نخواستم کسی رو از خودم دور کنم..فقط نمیخواستم کسی ببینه..اون چیزی که من شدم...»
لنی در پاسخ، با لحنی تلخ و تیز میگوید:
«اما فرانتس، تو حتی به خودت هم اجازه ندادی که ببینی. این خودت بودی که از همه فرار کردی، حتی از خودت. و حالا، این تنهایی رو با افتخار به عنوان یک مدال به سینه زدی من از اینجا میرم، فرانتس. نه چون دیگه دوستت ندارم، بلکه چون اگه بمونم، خودم رو هم مثل تو گم میکنم.»
فرانتس (با صدای آرام، انگار به خودش): «شاید از اول هم قرار بود همهی ما گم بشیم.»
لنی: «فرانتس، یه چیزی ازت میخوام، فقط یه چیز. برای یک بار هم که شده، به خودت نگاه کن. به تمام اون چیزی که هستی، نه به چیزی که فکر میکنی باید باشی. به زخمهات، به ترسهات..حتی به اون نفرتی که از خودت داری. بهشون نگاه کن. شاید اونجا چیزی پیدا کنی که هنوز ارزش نجات دادن داشته باشه.»
👤 Jean Paul Sartre
📚 The Condemned of Altona
@Dairy_of_Darkness