ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام اون ذاتیکه پاییز دلم با وجودش بهار میشه😍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: پنجم
. که زنگ در شد._لاله: فکر کنم اومدن من رفتم خداحافظ._مامان بزرگ: دخترم رسیدی زنگ بزنی و زود دوباره برگردی تو آخرین امانت دخترم هستی نمی خوام از دستت بدم.
_لاله: قربونت برم مامان جون بر میگردم گریه نکن زود برمیگردم.
بیرون شدم از خونه و در و باز کردم.
_آرمین: سلام دیر کردی انقدر منتظر ات موندم کم بود زیر پاهام علف سبز بشه
_لاله: کی گفته بهت منتظر من بمونی؟ باید بهت بگم که فقط بخاطر پدر بزرگ میرم، و دوباره هم بر میگردم
خودتم میدونی من آدمی نیستم زیر بار زور برم، حالا بریم ببینیم اونجا چخبره
هیچی نگفت و رفت به طرف ماشینش، نمیدونم واقعا این از من چی میخواد، هیچی معلوم نیست
با هم به طرف کرج رفتیم، چون نیم ساعت با ما فاصله داشت زود رسیدیم، آخرین باری که خونه ای پدر بزرگ اومده بودم، فاتحه مامان بزرگ بود.
هیچ وقت دیگه نیمدم، با آرمین داخل شدیم و وقتی رسیدیم هیچ کس نبود، رفتیم داخل من خیره ای اطراف بودم با چند سال قبل هیچ فرقی نکرده بود.
عکس های دوران سربازی پدر بزرگ کنار عکس های خانوادگی شون قاب بود به دیوار؛ به علاوه ای قاب عکسی که مرا غمگین ساخت؛ مادرم و پدرم آهی از تح دل کشیدم و خیره شدم به آرمین، چشمهاش برق اشک داشت، نمیدونم چرا اما پنهون کرد و گفت:دنبالم بیا از اینور، دنبالش راه افتادم، رفتیم اتاق بابا بزرگ وقتی در و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته.
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام اون ذاتیکه پاییز دلم با وجودش بهار میشه😍
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: پنجم
. که زنگ در شد._لاله: فکر کنم اومدن من رفتم خداحافظ._مامان بزرگ: دخترم رسیدی زنگ بزنی و زود دوباره برگردی تو آخرین امانت دخترم هستی نمی خوام از دستت بدم.
_لاله: قربونت برم مامان جون بر میگردم گریه نکن زود برمیگردم.
بیرون شدم از خونه و در و باز کردم.
_آرمین: سلام دیر کردی انقدر منتظر ات موندم کم بود زیر پاهام علف سبز بشه
_لاله: کی گفته بهت منتظر من بمونی؟ باید بهت بگم که فقط بخاطر پدر بزرگ میرم، و دوباره هم بر میگردم
خودتم میدونی من آدمی نیستم زیر بار زور برم، حالا بریم ببینیم اونجا چخبره
هیچی نگفت و رفت به طرف ماشینش، نمیدونم واقعا این از من چی میخواد، هیچی معلوم نیست
با هم به طرف کرج رفتیم، چون نیم ساعت با ما فاصله داشت زود رسیدیم، آخرین باری که خونه ای پدر بزرگ اومده بودم، فاتحه مامان بزرگ بود.
هیچ وقت دیگه نیمدم، با آرمین داخل شدیم و وقتی رسیدیم هیچ کس نبود، رفتیم داخل من خیره ای اطراف بودم با چند سال قبل هیچ فرقی نکرده بود.
عکس های دوران سربازی پدر بزرگ کنار عکس های خانوادگی شون قاب بود به دیوار؛ به علاوه ای قاب عکسی که مرا غمگین ساخت؛ مادرم و پدرم آهی از تح دل کشیدم و خیره شدم به آرمین، چشمهاش برق اشک داشت، نمیدونم چرا اما پنهون کرد و گفت:دنبالم بیا از اینور، دنبالش راه افتادم، رفتیم اتاق بابا بزرگ وقتی در و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته.
ادامه دارد..
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂