#نفس_گرم
#پارت۳۵۸
فوری خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم تمام تمرکزمو رو حرفایی که میخواستم بزنم بذارم تا به قول خودش غذای یه مرد گرسنه نشدم.
_اگه تا الان یه درصد هم شک داشتم ولی حالا مطمئنم که داریوش کاملا منو شناخته و تو تمام این مدت مثل ما نقش بازی میکرد.
_خب
_وقتی از سرویس اومدم بیرون با داریوش روبه رو شدم.
شاهان دستی به ته ریشش کشید و اخم کوتاهی کرد؛
_بهم گفت اگه برگردم منو میبخشه و یه فرصت دیگه میده.
گفت اگه بخوام این راهو ادامه بدم حتما نابودم میکنه.
البته همه این حرفا رو تو لفافه و غیر مستقیم گفت.
شاهان که اخماش هر لحظه عمیق تر از قبل میشد با صدای کنترل شده ای غرید:
_تخ*مم نیس مرتیکه حروم زاده!
از این بددهنیش نطقم کور شد و چشمام از حدقه زد بیرون.
_خب دیگه چی زر زد؟
میدونستم که از هم خوششون نمیاد و به ظاهر باهم خوبن اما این حجم از عصبانیت شاهان خیلی عجیب بود.
یعنی همه این خشم بخاطر این بود که فهمید داریوش چه جنایتکارِ عوضیه؟!
_هیچی کل حرفش همین بود
شاهان از جا بلند شد و به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.
گوشه پرده کرم رنگ رو کنار زد و خیره به آسمونِ زیبای شب و قرص ماه که بدجور تو اون تاریکی دلبری میکرد گفت:
_میدونی بیشترین ترسی که تجربه کردم چه زمانی بود؟
#پارت۳۵۸
فوری خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم تمام تمرکزمو رو حرفایی که میخواستم بزنم بذارم تا به قول خودش غذای یه مرد گرسنه نشدم.
_اگه تا الان یه درصد هم شک داشتم ولی حالا مطمئنم که داریوش کاملا منو شناخته و تو تمام این مدت مثل ما نقش بازی میکرد.
_خب
_وقتی از سرویس اومدم بیرون با داریوش روبه رو شدم.
شاهان دستی به ته ریشش کشید و اخم کوتاهی کرد؛
_بهم گفت اگه برگردم منو میبخشه و یه فرصت دیگه میده.
گفت اگه بخوام این راهو ادامه بدم حتما نابودم میکنه.
البته همه این حرفا رو تو لفافه و غیر مستقیم گفت.
شاهان که اخماش هر لحظه عمیق تر از قبل میشد با صدای کنترل شده ای غرید:
_تخ*مم نیس مرتیکه حروم زاده!
از این بددهنیش نطقم کور شد و چشمام از حدقه زد بیرون.
_خب دیگه چی زر زد؟
میدونستم که از هم خوششون نمیاد و به ظاهر باهم خوبن اما این حجم از عصبانیت شاهان خیلی عجیب بود.
یعنی همه این خشم بخاطر این بود که فهمید داریوش چه جنایتکارِ عوضیه؟!
_هیچی کل حرفش همین بود
شاهان از جا بلند شد و به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.
گوشه پرده کرم رنگ رو کنار زد و خیره به آسمونِ زیبای شب و قرص ماه که بدجور تو اون تاریکی دلبری میکرد گفت:
_میدونی بیشترین ترسی که تجربه کردم چه زمانی بود؟