𝘚𝘱𝘰𝘪𝘭𝘦𝘳 𝘯𝘰𝘷𝘦𝘭💢
قسمتی از ناول که مربوط به چپتر ۷۹ مانهواست
یک روز صبح، دکتر سایمون و در حال فرار از اتاق خواب کالیا گرفت
در واقع دکتر بسیار مشکل داشت که به اون بگه یا نه
ازونجایی که اون احساس ناخوشایندی و خجالت میکرد که شبانه در زندگی خصوصی دیگران دخالت کنه، و به اون ربطی نداشت
با این حال، مسئولیت پزشک بودن روی دوشش سنگینی میکرد او به شدت نگران سلامتی بیمارش بود
پس از فکر کردن بسیار دل و زد به دریا و سایمون و صدا زد:
"چیزی برای گفتن دارم، لطفا با من بیا"
دکتر نشسته روی مبل آهی کشید و گفت
"نه نباید این کار را انجام بدی"
"چیکار کنم؟"
"میدونی... کالیا هنوز خوب نشده...پس...پس..."
"پس چی؟"
"نمیتونی مجبورش کنی"
"در مورد چی صحبت می کنی؟"
"کالیا تازه زایمان کرده ، باید این و در نظر داشته باش"
"اوه، پس داری درمورد عملیات شبانه
صحبت می کنی؟"
"بله، این کار را زیاد انجام نده، او باید استراحت کنه"
"میدونم قصد انجامش ندارم...اما تو باید به کالیا هم بگی"
"اوه ها؟"
"پس اگه سختت نیست بهتره به کالیا بگی نه فقط من...من هم نگرانم و سعی کردم جلوش رو بگیرم."
"اوه ها؟"
"تو هنوز حرفم و متوجه نشدی؟ مگه تو دکتر نیستی؟ فکر می کردم دکترها باهوش باشن"
"پس منظورت اینه که..."
"راستش و بخوای، من خیلی لذت بردم، اما سلامتی اون مطمئنا در اولویته"
"بله..."
"من واقعا او را دوست دارم. و می دونی، بدن کالیای من قوی تر از افراد عادیه اون خیلی سالمه، من هم اونو دوست دارم."
#novel
#the_baby_isnt_yours