#گلامور
#مریم_دماوندی
#پارت_734
به محض بیرون آمدنش رویا کاسه ای آش دستش می دهد .
همانطور که روی مبل حصیری قرار گرفته در حیاط می نشست خطاب به رویا می گوید
- میل ندارم...
- یه کاسه آش میل داشتن میخواد دختر؟ ... بخور حرف نزن
نگاه از اَبروهای به هم نزدیک شده رویا میگیرد و به کاسه آش در دستش میدهد
دروغ نمیگفت...
میلی نداشت ...
البته دلیل این بی میلی این بود که به یاد آن روز افتاده بود ...
همان روزی که در خانه سیدعلی میان جنگ و جدل هامون و یک بچه شش ساله گذشت.
اشک در حلقه چشمانش نیشتر میزند و از یادآوری قیافه هامون در آن لحظه که آرتا بوسیده بودش ... لبهای جمع شده از بغضش به لبخندی محزون کش می آیند.
تا کی قرار بود دق بخورد؟
تا کی قرار بود به یاد بیاورد؟
کی این خودخوری ها تمام میشد؟
کی او هم همانند آن نامرد همه چیز را فراموش میکرد و می چسبید به زندگی اش؟به هامینش
#مریم_دماوندی
#پارت_734
به محض بیرون آمدنش رویا کاسه ای آش دستش می دهد .
همانطور که روی مبل حصیری قرار گرفته در حیاط می نشست خطاب به رویا می گوید
- میل ندارم...
- یه کاسه آش میل داشتن میخواد دختر؟ ... بخور حرف نزن
نگاه از اَبروهای به هم نزدیک شده رویا میگیرد و به کاسه آش در دستش میدهد
دروغ نمیگفت...
میلی نداشت ...
البته دلیل این بی میلی این بود که به یاد آن روز افتاده بود ...
همان روزی که در خانه سیدعلی میان جنگ و جدل هامون و یک بچه شش ساله گذشت.
اشک در حلقه چشمانش نیشتر میزند و از یادآوری قیافه هامون در آن لحظه که آرتا بوسیده بودش ... لبهای جمع شده از بغضش به لبخندی محزون کش می آیند.
تا کی قرار بود دق بخورد؟
تا کی قرار بود به یاد بیاورد؟
کی این خودخوری ها تمام میشد؟
کی او هم همانند آن نامرد همه چیز را فراموش میکرد و می چسبید به زندگی اش؟به هامینش