🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوسیویک
بزرگمهر دستی به صورتش کشید: گلی با ناهید فرق داره. گلی از زمین تا آسمون با ناهید فرق داره. گلی سرکشه. تو روت وایمیسه. وقتی حرفی باب دلش نباشه و زور بهش بگی، چنگ می ندازه. با آدم می جنگه. ولی وقتی که آرومه، نرمه، می تونی راحت باهاش درد و دل کنی و اون به حرفت گوش میده و سرزنش نمی کنه. نصیحت نمی کنه. دو جمله می گه و آرومت می کنه. یه موقع هایی که لازمه پشتت درمیاد. به خاطر آدم جلوی همه می ایسته حتی خسروخان. دل آدمو گرم می کنه. یه وقتایی هم تلخه. تلخ عین زهرمار.
و به خودش گفت درست مثل دو شب پیش که به اون عوضی گفت جان و تو روی من وایستاد.
بابا از اینکه پسرش آنقدر دقیق گلی را توصیف کرد متعجب شد. چشمش را تنگ کرد و پرسید: حست بهش چیه؟! گلی رو دوست داری؟!
ایستاد. لب بالایش را به دندان گرفت. مردمک چشمانش مرتب حرکت می کرد. از این طرف به آن طرف. حسش به گلی. حسش به گلی. تمام روزهایی که با او داشت همچون فیلمی از جلوی چشمانش عبور کرد. کمی گذشت. سرش را بالا گرفت و رو به بابا گفت: بابا من خیلی چیزا با این دختر تجربه کردم. نمی گم عاشقشم که نیستم. ولی می خوام داشته باشمش. به خودشم گفتم دوست داشتن و عشق و می سپریم به زمان.
بابا لب هایش را جلو دادی و ابرویی بالا کشید و سری تکان داد: اون چی جوابتو داد بابا؟!
نگاهش را دزدید. گلی دل داده بود. دل بسته بود. گلی او را نمی خواست. بارها و بارها به او گوشزد کرده بود. روزهایی که دنبال ناهید بود و نازش را می خرید، مردی دیگر دست گلی را گرفته بود تا روزگار، سخت زمینش نزند. مواقعی که باید می بود حضور نداشت.
بابا از نگاه دزدیده شده و سکوت بزرگمهر و حرف های عصر گلی فهمید حسی در میان نیست. دست روی تخت، درست کنارش زد و گفت: بشین باهات حرف دارم.
بزرگمهر کنار پدرش نشست. بابا کامل به طرف او چرخید: با ناهید می خوای چکار کنی؟!
بزرگمهر سرش را میان دستانش گرفت. ناهید. ناهید.
– زندگیم شده یه گردباد و منم افتادم وسطش. گیج گیجم. باید بیفتم دنبال کارهای طلاق.
بابا دست روی شانه اش گذاشت و کمی فشار داد: دست نگه دار پسر. فعلا طلاقش نده.
بزرگمهر با ابروهایی که به سمت بالا رفته بود به بابا نگاه کرد: منظورتون چیه؟!
بابا نگاهش را در اتاق چرخاند. نفسی گرفت. سختش بود افکاری را که چندین روز بود در ذهنش، کرم وار، می لولیدند را بر زبان بیاورد. نگاهش را روی فرش اتاق حرکت می داد : می دونم حرفی که می خوام بزنم عین بی اخلاقیه ولی من تو این ماجرا بیشتر از همه به فکر پسری ام که چیزی تا به دنیا اومدنش نمونده. با شرایطی که پیش اومده تو دو راه بیشتر نداری.
بزرگمهر با دقت و چشم هایی جمع شده به حرف های پدرش گوش می داد.
بابا انگشتان هر دو دستش را در هم قفل کرد و نگاهش را به یک نقطه دوخت: یا باید ناهیدو طلاق بدی و با گلی بمونی که معلوم نیست بعد از تموم شدن صیغه باهات بمونه یا نه. اگر نمونه تو ناهید و طلاق دادی و خودت موندی و بچه ات تنها. راه دیگه ای که پیش روته اینه که ناهید و طلاق ندی و بذاری گلی بره. تو بمونی و بچه و ناهید. در هر صورت تو یکی یا هر دوشونو از دست می دی.
بزرگمهر نگاه گرفت و سرش را پایین انداخت.
بابا ادامه داد: من می گم ناهید رو نگه دار تا تکلیفت با گلی روشن شه. بعد تصمیم بگیر که چکار کنی. اگه الآن طلاقش بدی و گلی هم نمونه بیچاره میشی. درسته دل خوشی از ناهید نداریم ولی حداقل دیگه خسرویی نیست که اذیتت کنه. اگه گلی بره حداقل ناهید هست که بچه رو بزرگ کنه. تو شرایطی که تو داری، اون بهترین گزینه است. تو زندگی این بار تویی که سنگ رویی.
چقدر زندگی اش مسخره شده بود. باید زن هایش را در آب نمک می خواباند تا ببیند کدامیک می ماند و کدامیک می رود. قلبش تیر کشید. دست به طرف قلبش برد و کمی سینه اش را مالید. صورتش سرخ شد و اشک به چشمانش راه یافت. سرش خم شده و قلبش محزون، لبش خاموش و زندگی اش به گند کشیده شده. آخ زندگی آخ. چه غم بی حیایی با زندگی اش عجین شده بود.
بابا دست روی کتفش گذاشت و با لحنی متاثری گفت: متاسفم بابا. متاسفم.
و بزرگمهر سینه اش را می مالید. حالش خراب بود. خرابِ خرابِ خراب.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner
#قسمت_سیصدوسیویک
بزرگمهر دستی به صورتش کشید: گلی با ناهید فرق داره. گلی از زمین تا آسمون با ناهید فرق داره. گلی سرکشه. تو روت وایمیسه. وقتی حرفی باب دلش نباشه و زور بهش بگی، چنگ می ندازه. با آدم می جنگه. ولی وقتی که آرومه، نرمه، می تونی راحت باهاش درد و دل کنی و اون به حرفت گوش میده و سرزنش نمی کنه. نصیحت نمی کنه. دو جمله می گه و آرومت می کنه. یه موقع هایی که لازمه پشتت درمیاد. به خاطر آدم جلوی همه می ایسته حتی خسروخان. دل آدمو گرم می کنه. یه وقتایی هم تلخه. تلخ عین زهرمار.
و به خودش گفت درست مثل دو شب پیش که به اون عوضی گفت جان و تو روی من وایستاد.
بابا از اینکه پسرش آنقدر دقیق گلی را توصیف کرد متعجب شد. چشمش را تنگ کرد و پرسید: حست بهش چیه؟! گلی رو دوست داری؟!
ایستاد. لب بالایش را به دندان گرفت. مردمک چشمانش مرتب حرکت می کرد. از این طرف به آن طرف. حسش به گلی. حسش به گلی. تمام روزهایی که با او داشت همچون فیلمی از جلوی چشمانش عبور کرد. کمی گذشت. سرش را بالا گرفت و رو به بابا گفت: بابا من خیلی چیزا با این دختر تجربه کردم. نمی گم عاشقشم که نیستم. ولی می خوام داشته باشمش. به خودشم گفتم دوست داشتن و عشق و می سپریم به زمان.
بابا لب هایش را جلو دادی و ابرویی بالا کشید و سری تکان داد: اون چی جوابتو داد بابا؟!
نگاهش را دزدید. گلی دل داده بود. دل بسته بود. گلی او را نمی خواست. بارها و بارها به او گوشزد کرده بود. روزهایی که دنبال ناهید بود و نازش را می خرید، مردی دیگر دست گلی را گرفته بود تا روزگار، سخت زمینش نزند. مواقعی که باید می بود حضور نداشت.
بابا از نگاه دزدیده شده و سکوت بزرگمهر و حرف های عصر گلی فهمید حسی در میان نیست. دست روی تخت، درست کنارش زد و گفت: بشین باهات حرف دارم.
بزرگمهر کنار پدرش نشست. بابا کامل به طرف او چرخید: با ناهید می خوای چکار کنی؟!
بزرگمهر سرش را میان دستانش گرفت. ناهید. ناهید.
– زندگیم شده یه گردباد و منم افتادم وسطش. گیج گیجم. باید بیفتم دنبال کارهای طلاق.
بابا دست روی شانه اش گذاشت و کمی فشار داد: دست نگه دار پسر. فعلا طلاقش نده.
بزرگمهر با ابروهایی که به سمت بالا رفته بود به بابا نگاه کرد: منظورتون چیه؟!
بابا نگاهش را در اتاق چرخاند. نفسی گرفت. سختش بود افکاری را که چندین روز بود در ذهنش، کرم وار، می لولیدند را بر زبان بیاورد. نگاهش را روی فرش اتاق حرکت می داد : می دونم حرفی که می خوام بزنم عین بی اخلاقیه ولی من تو این ماجرا بیشتر از همه به فکر پسری ام که چیزی تا به دنیا اومدنش نمونده. با شرایطی که پیش اومده تو دو راه بیشتر نداری.
بزرگمهر با دقت و چشم هایی جمع شده به حرف های پدرش گوش می داد.
بابا انگشتان هر دو دستش را در هم قفل کرد و نگاهش را به یک نقطه دوخت: یا باید ناهیدو طلاق بدی و با گلی بمونی که معلوم نیست بعد از تموم شدن صیغه باهات بمونه یا نه. اگر نمونه تو ناهید و طلاق دادی و خودت موندی و بچه ات تنها. راه دیگه ای که پیش روته اینه که ناهید و طلاق ندی و بذاری گلی بره. تو بمونی و بچه و ناهید. در هر صورت تو یکی یا هر دوشونو از دست می دی.
بزرگمهر نگاه گرفت و سرش را پایین انداخت.
بابا ادامه داد: من می گم ناهید رو نگه دار تا تکلیفت با گلی روشن شه. بعد تصمیم بگیر که چکار کنی. اگه الآن طلاقش بدی و گلی هم نمونه بیچاره میشی. درسته دل خوشی از ناهید نداریم ولی حداقل دیگه خسرویی نیست که اذیتت کنه. اگه گلی بره حداقل ناهید هست که بچه رو بزرگ کنه. تو شرایطی که تو داری، اون بهترین گزینه است. تو زندگی این بار تویی که سنگ رویی.
چقدر زندگی اش مسخره شده بود. باید زن هایش را در آب نمک می خواباند تا ببیند کدامیک می ماند و کدامیک می رود. قلبش تیر کشید. دست به طرف قلبش برد و کمی سینه اش را مالید. صورتش سرخ شد و اشک به چشمانش راه یافت. سرش خم شده و قلبش محزون، لبش خاموش و زندگی اش به گند کشیده شده. آخ زندگی آخ. چه غم بی حیایی با زندگی اش عجین شده بود.
بابا دست روی کتفش گذاشت و با لحنی متاثری گفت: متاسفم بابا. متاسفم.
و بزرگمهر سینه اش را می مالید. حالش خراب بود. خرابِ خرابِ خراب.
🌸 @zanyanii
❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner