#پارت_572
دستی زیرِ چشمهای خیسم کشیدم و یکلحطه حس کردم خطهای داخلِ مانیتور تکان خورد.
_چشمم ترسیده بود. از اینکه بهت بگم و ازم بگیریش و برگردی پیشِ آوند...اونقدر عصبی بودم که حتیٰ به سرم زد که سقطش کنم! نفسِ کسی که الان نفسهاش با نفسهام تنظیمه رو ببرم...
یادآوری گذشته هیچ چیزِ شیرین و خاطرهای خوبی نداشت. تنها درد بود و درد!
_شاید فراموشم نشه ولی از عشقی که هنوز که هنوزه تویِ قلبم هست کم نمیشه که هیچ بیشتر هم میشه.
انگار واقعاً توهم نزده بودم و داشت غیرعادی تکان میخورد. لحظهای غافلگیر شدم ولی زمانِ زیادی نداشتم.
_کم مونده تا به دنیا اومدن دخترمون دامون. نمیخوای که به محض به دنیا اومدنش بغلش کنی؟ تنِ کوچیک و ظریفش رو بغل بگیری و بویِ خوشش رو استنشاق کنی؟
چشمهایم به حدی خیس شده بودند که از پشت اشکهایم حتیٰ تار تر هم میدیدمش.
_دختر پر ناز و ادایی که بابا صدات کنه...نمیخوای بشنویش؟ اون لحن شیرین و بچگونه...اون قدمهای کوچولویی که کمکش کنی واسه راه رفتن و خیلی کارهای دیگه.
نگاهم از دم و دستگاههایی که بهش وصل بود گذرا رد شده و سعی کردم آرام باشم اما انگار که محال ممکن بود.
آرام بودن تویِ این شرایط تنها دلِ سنگ را میخواست.
_من تنهایی نمیتونم دامون.
نمیتونم تنهایی از پس یه بچهی کوچیک بر بیام.
نمیتونم همزمان هم مادر باشم و هم پدر...چون باید باشی!
باشی و پدری کنی براش. باشی و یادش بدی چجوری دوچرخه سواری کنه چون من هم بلد نیستم!
میان اشک و آه و بغض خندیدم.
دستی زیرِ چشمهای خیسم کشیدم و یکلحطه حس کردم خطهای داخلِ مانیتور تکان خورد.
_چشمم ترسیده بود. از اینکه بهت بگم و ازم بگیریش و برگردی پیشِ آوند...اونقدر عصبی بودم که حتیٰ به سرم زد که سقطش کنم! نفسِ کسی که الان نفسهاش با نفسهام تنظیمه رو ببرم...
یادآوری گذشته هیچ چیزِ شیرین و خاطرهای خوبی نداشت. تنها درد بود و درد!
_شاید فراموشم نشه ولی از عشقی که هنوز که هنوزه تویِ قلبم هست کم نمیشه که هیچ بیشتر هم میشه.
انگار واقعاً توهم نزده بودم و داشت غیرعادی تکان میخورد. لحظهای غافلگیر شدم ولی زمانِ زیادی نداشتم.
_کم مونده تا به دنیا اومدن دخترمون دامون. نمیخوای که به محض به دنیا اومدنش بغلش کنی؟ تنِ کوچیک و ظریفش رو بغل بگیری و بویِ خوشش رو استنشاق کنی؟
چشمهایم به حدی خیس شده بودند که از پشت اشکهایم حتیٰ تار تر هم میدیدمش.
_دختر پر ناز و ادایی که بابا صدات کنه...نمیخوای بشنویش؟ اون لحن شیرین و بچگونه...اون قدمهای کوچولویی که کمکش کنی واسه راه رفتن و خیلی کارهای دیگه.
نگاهم از دم و دستگاههایی که بهش وصل بود گذرا رد شده و سعی کردم آرام باشم اما انگار که محال ممکن بود.
آرام بودن تویِ این شرایط تنها دلِ سنگ را میخواست.
_من تنهایی نمیتونم دامون.
نمیتونم تنهایی از پس یه بچهی کوچیک بر بیام.
نمیتونم همزمان هم مادر باشم و هم پدر...چون باید باشی!
باشی و پدری کنی براش. باشی و یادش بدی چجوری دوچرخه سواری کنه چون من هم بلد نیستم!
میان اشک و آه و بغض خندیدم.