طـٰاغــوتـ✨

#پارت۱۵۴
صدای چرخیدن کلیدو میشنوم و خودمو به خواب میزنم
بالا پایین رفتن تخت رو حس میکنم
آزاد…به مهمونی رفته بود و حالا که نیمه شبه برگشته بود…
گرمای تنش…بوی الکلش…اشکمو درمیاره…
دستش دور کمرم میپیچه و مقاومت منو میشکنه:_به من دست نزن…برو با همون آکله های دورت…
زیرگوشم ریز میخنده و نجوا میکنه:
_هیچکی مث زن خودِ آدم نمیشه…
از حرص میلرزم:_مریضم میکنی آخر…از دستت ایدز میگیرم…
بازم تو گلو و بم میخنده:
_چنبار باهام خوابیدی که ایدز بگیری بچه؟!بعدشم ایدز از دست نمیگیرن از یه جا دیگه میگیرن…
با حس خیسی لباسم سمتش میچرخم…با یه بغل ساده ارضا شده بود؟!…
با درد میشینه و بانداژ خونی دور شکمشو باز میکنه…
از نگرانی پس میوفتم:_خون؟!…چه بلایی سرت اومده آزاد؟!…
https://t.me/+Uiia70sz17lkYmM0
#مافیایی #ازدواج‌اجباری

_آخ خیلی درد میکنه اووف چرا این طوری شدم
_چرا لباستو دادی بالا برفین بیا کنار از جلو آینه
_آییی خیلی جی جی هام درد میکنه شاهرخ نکنه دارم میمیرم
_برگرد ببینم
شاهرخ با دیدن دو تا هلوی سفید و کوچولو یکه ای خورد این دختر که حالا وبال گردنش شده بود خیلی خواستنی بود
داشت تحریک میشد که برفین گفت:
_شاهرخ میشه برام بمالیشون شاید خوب بشه
عمو جمشید همیشه برام میمالید زود خوب میشد
شاهرخ غیرتی بود و حالا دلین پا گذاشته بود رو نقطه ضعفش
برفین رو سمتش کشید و فریاد زد:
_جمشید غلط کرده با تو
گذاشتی اون آشعال دست بزنه به سینه هات؟!
بیا اینجا ببینم به نازتم دست زد؟
برفین ترسیده شورتشو پایین کشید
https://t.me/+niIrjsvfyO8zZGQ0

براى عوض كردن زندگيمان، براى تغيير دادن خودمان هيچ گاه دير نيست.

هر چند سال كه داشته باشيم، هرگونه كه زندگى كرده باشيم، هر اتفاقى كه از سر گذرانده باشيم، باز هم نو شدن ممكن است. حتى اگر يك روزمان درست مثل روز قبلش باشد، بايد افسوس بخوريم.

بايد در لحظه و در هر نفسى نو شد. براى رسيدن به زندگىِ نو بايد پيش از مرگ مُرد.
‎‌‌‌‌‌

رمان فیلتر شده با لینک جدید برگشته

متاسفانه این رمان به دلیل وجود صحنه های باز و همین طور توضیح مسائل مربوط به س...س و شب زف.ف به طور کامل و دقیق بدون هیچ کم و کاستی و با جزییات کامل فیلتر شده بود.

که الان با لینک جدید برگشته.

فقط لطفا لطفا لطفا

این لینک رو پخش نکنید زیرا رمان کاملا ممنوعه است و ظرفیت آن محدود است و چون دارای پارتهای هیجانی است برای زیر هجده سال مناسب نیست.

https://t.me/+dA66pBRD8WM0MmQ0

-مگه شوهر نکردی؟ اینجا چی میخوای؟

آسو بغض کرد.
-حلقه رو امروز صبح پس دادم.
فرهاد بی‌توجه به کارش ادامه داد:
-اسم یه مرد دیگه روته... برو دختر جون. هنوز انقدر بی‌ناموس نشدم.
-به خدا به هم زدم... بابام دنبالمه حتی عقدم کن...

پوزخندی زد:
-داری به یه مرد که چند روز دیگه میره تو ۴۰ سالگی پیشنهاد میدی؟ پس‌فردا نمی‌زنم زیر دلت؟ پشیمون نمیشی؟
اشکش چکید. این مرد را دوست داشت
-نمیشم... عقدم کن..
https://t.me/+kVLrGdgtYjMyNTFk
https://t.me/+kVLrGdgtYjMyNTFk

#پارت_616

پدر دامون می آید و او هم دستش پر از کیسه های خرید است و دوباره غر زدن آیه بلند می‌شود!
پدر شوهرش برایش ارده و شیره‌ی خرما آورده بود که خود را تقویت کند.

اینبار زهرا خوراکی هارا در می آورد و دلشاد برای همسرش چای می‌ریزد.
زهرا نگاهی به دلشاد می اندازد و آرام می‌خندد.

- عجب کاری شده!
حالا دامون و آبتین هم میان همین آش و همین کاسه.

دلشاد میخندد، برخلاف مسعود شوهرش سهیل چای را در استکان کوچک می‌خورد.
استکان کمر باریک کوچک را درون سینی میگذارد و کمی کشمش هم درون ظرف کوچک میگذارد.
بخاطر دیابت به سمت قند نمیرفت و کشمش را جایگزین کرده بود.

- آره بخدا، خدا قوتمون بده!

دلشاد زن آرام و مهربانی بود.
زهرا از اینکه دخترکش عروس این خانواده شده خوشحال بود، خداراشکر میکرد که آیه دامون را خواست و‌حالا زندگی اش تغییر کرده بود.
صدای " یالله " سهیل بلند می‌شود و آیه معذب سلام می‌دهد.
معذب بود و توان ایستادن یا نشستن نداشت.
درد بین پایش او را به یاد زایمان دردناکش می اندازد.
سهیل دستش را با دستمال پاک‌می‌کند و به سمت مه یاس کوچک می آید.
همه ی اهالی با بیرون رفتنشان چنان دلتنگ مه یاس میشدند که‌اول به او سر میزدن.

- سلام‌باباجان، حالت خوبه؟

آیه پلک روی هم میبندد و لبخند محو روی صورتش می آید.

- خداروشکر، بهترم.
خوش اومدین.

سهیل به سمت مسعود می‌رود و هردو باهم می‌نشینند و از هر دری حرف می‌زنند.