ژولیو!
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود این که صبح شود
و تو در قیدِ
شستن دست و روی خود نباشی
و در قید نگریستن به آفتاب هم
تلخ بود این که شامگاه در رسد
و ستاره ای تو را نشناسد ..
تلخ بود این که شب شود
بی آن که
مصراع شعری داشته باشی
که با آن
به روی بالشت صلیب رسم کنی..
تلخ بود این که
بخواهند بمیری
پیش از آنی
که فرصت کنی آوازت را بخوانی..
تلخ بود این که زندگی این همه زیبا باشد
و تو می بایست بمیری؛
چرا که دوست می داری
آزادی و صلح را.
شب ها بسیار بر ما سنگین بود
مثل وقتی که نمی گذارندت
حقیقت را بگویی..
و ماه از آسمان آویزان بود
به همان سان که کلاه مرد کشته شده
از میخ در آویزان است
و وقتی کفش هایمان را می کندیم
ترس درون کفش هایمان نشسته بود
و درون جیب هایمان ترس نشسته بود
و درون ناخن هایمان ترس نشسته بود
انکار نمیکنم ژولیو
خیلی برای خودمان می ترسیدیم
اما بیشتر از همه ژولیو
می ترسیدیم
برای آزادی و صلح
@theMemOriEs#یانیس_ریتسوس