آدم یک روز از خواب بیدار میشود و احساس میکند بالاخره پاهایش جرأت پریدن از یک جای بلند را پیدا کردهاند. احساس میکند باید چیزی بنویسد برای آدمهایی که پیش از پریدن عزیز بودهاند و امیدوار است پس از پریدن هم عزیز بمانند؛ بعد ناگهان احساس میکند چقدر دستخطش را دوست دارد. میخواهد بیشتر بنویسد اما میترسد با گذشت زمان، جرأت پیدا شده دوباره برود و پنهان شود. آدم قصه پیراهن آبی پریدهرنگش را تن میکند، چون همیشه دلش میخواست در آن لباس بمیرد. یادداشتهایش را مینویسد، در انتهای آخرین کلمه ویرگولی میگذارد و میرود که،
-رافائل
-رافائل