آقا من همین ده دقیقه پیش توی یه کلاس هنری، از بلندی افتادم زمین و پهلوم با چنان شدتی رو لبهی یه جعبهی چوبی فرو اومد که بقیه از صداش ترسیدن. الانم مصدوم و به گا رفته یه گوشه نشستم و بچهها دارن یخ تو ماتحتم فرو میکنن و دستورالعملای کمکهای اولیه میدن. یه لحظه حس پیری بدجور منو گرفت (که آخر مطلب بیشتر توضیحش میدم). کلاس امروزم هم که به گا رفت و باید چند ساعتی عین کیر خر اینجا بشینم رو نیمکت، اینه که حداقل یه کم کسشر بنویسم.
در مورد این مقولهی پیری، سعدی یه حکایتی داره تو گلستان، میگه یه پیرسگی رفت یه داف تینیجر به نام «گوهر» نامزد کرد برا خودش:
شنیدهام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانهسر، که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو دُرجِ گوهرش از چشم مردمان بنهفت
(دُرج کیسهای بوده که تو جواهر مخفی میکردن).
بعد میگه شب عروسی خوشحال و خندان با دوبندهی قرمز رفت روی تشک که بزنه وسطش و حالشو ببره، ولی خب یه دفعه متوجه شد که هولیشت، کجایی جوونی که یادت به خیر:
چنان که رسم عروسی بُوَد، تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل، عصای شیخ بخفت!
کمان کشید و نزد بر هدف، که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد، جامهٔ هنگفت
احیانا نیاز به توضیح نیست که منظور از «عصا» تو بیت اول همون کیر یاروئه. تو بیت دوم هم با استعاره از جوونی دختره و از کارافتادگی دم و دسگاه یارو، میگه خو لامصب واسه سوراخ کردن پارچهی برزنتی سوزن فولادی لازمه آخه 😐
منتها از اونجا که مرد ایرانی حاضره کون بده اما مقصر نباشه، یارو شروع میکنه اینور اونور غر زدن که ئه ئه ئه ببین این دختره چجوری اومد رید تو زندگیم و آبرومو برد و فلان و بیسار:
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
دختره هم میره دادگاه و اعادهی حیثیت میکنه، اینجا ما یه دفعه متوجه میشیم سعدی هم خودش بنا به دلیلی اون روز گذرش به دادگاه افتاده و طبق معمول میپره وسط داستان و نظر میده:
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شِحنه و قاضی کشید و سعدی گفت:
پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست
تو را که دست بلرزد گُهَر چه دانی سُفت؟
«گوهر سفتن» یه کاری بوده که قدیما میکردن، سنگهای قیمتی و جواهراتو خیلی با ظرافت میسابیدن تا به شکل مورد نظر دربیارن. سعدی اینجا به یارو میگه داداش دقت کردی اگر دستت بلرزه نباید بری سراغ کار طلا و جواهر؟ به همون شکل اگر به جای چوب طناب دستته نباید بیلیارد بازی کنی. اگه بازم نمیفهمی، وقتی کیرت فقط در حدی بلند میشه که بتونی رو پات نشاشی، نباید بری مخ یه دافی بزنی که همسن نوهته.
* * *
آقا ما جوونتر که بودیم و تازه اومده بودیم کانادا، تو یه شهری زندگی میکردیم نزدیکای قطب شمال که همهشون وایت بودن. شهر انقدر کانادایی بود که مردا و پسرا فقط هاکی روی یخ رو به عنوان ورزش قبول داشتن. فوتبال ورزش دخترا بود، یا نهایتا ورزش مردایی که مهرهی مار داشتن تو دلبری.
به لطف دانشجوهای اینترنشنالی مثل خودم که چندسالی بود پاشون به شهر باز شده بود، یه لیگ فوتبال دانشگاهی هم راه افتاده بود که ما از اولین تیماش بودیم. این کاناداییا هم از یه جایی علاقهمند شده بودن و تیم میدادن، منتها از اونجا که به عمرشون ده دقیقه هم فوتبال ندیده بودن و ذهنشون فقط هاکی میفهمید، فوتبالو مثل هاکی بازی میکردن.
نمیدونم هاکی دیدید یا نه، ولی نه اوت داره، نه آفساید و تقریبا نه حتی خطا. بازی همیشه در جریانه و به شدت هم توش کتککاری میشه که اصلا جزئی از بازیه. دو تا بازیکن تا موقعی که مشغول مشت و لگد زدن به هم باشن بقیه صبر میکنن تا کارشون تموم شه.
این فوتبالیستای کانادایی هم کلا به همین منطق بازی میکردن. هیکلاشون دو سه برابر ما بود، توپو مینداختن پشت ما و به جای اینکه مثل یه فوتبالیست یه راهی پیدا کنن که با سرعت و ظرافت از کنارمون رد شن، دودستی هولمون میدادن رو زمین و بعدم چار پنج نفری لگدمون میکردن میرفتن و ما باید پنج دقیقهای به داور کانادایی توضیح میدادیم که بابا فوتبال فرق داره. تو این ورزش ننهی همو نمیگان.
ولی از اونجا که جوون بودیم و کمآوردن از مرگ بدتر بود برامون، از یه جایی به بعد با همونا هم درافتاده بودیم و با اینکه بعضا قدمون تا ناف یارو بیشتر نمیرسید چنان مشت و لگدی حوالهٔ کُس و کون اینا میکردیم که آخرش اونا به داور شکایت میکردن. شب هم میومدیم یه چسه یخ میذاشتیم رو کبودیای بدنمون و بعدم انگار نه انگار، از فردا دوباره تو زمین.
آره خلاصه، آدم چشم به هم میزنه میبینه پونزده سال از مهاجرتش گذشت. بدتر از اون، با خاطرات این مدلیش یهو به خودش میاد و میبینه تو کلاس بازیگری تئاتر مصدوم شده و نمیتونه تکون بخوره 😐
خلاصه که کـــــــــیــــــــــــر....
@TafsireKiri
▫️
در مورد این مقولهی پیری، سعدی یه حکایتی داره تو گلستان، میگه یه پیرسگی رفت یه داف تینیجر به نام «گوهر» نامزد کرد برا خودش:
شنیدهام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانهسر، که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو دُرجِ گوهرش از چشم مردمان بنهفت
(دُرج کیسهای بوده که تو جواهر مخفی میکردن).
بعد میگه شب عروسی خوشحال و خندان با دوبندهی قرمز رفت روی تشک که بزنه وسطش و حالشو ببره، ولی خب یه دفعه متوجه شد که هولیشت، کجایی جوونی که یادت به خیر:
چنان که رسم عروسی بُوَد، تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل، عصای شیخ بخفت!
کمان کشید و نزد بر هدف، که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد، جامهٔ هنگفت
احیانا نیاز به توضیح نیست که منظور از «عصا» تو بیت اول همون کیر یاروئه. تو بیت دوم هم با استعاره از جوونی دختره و از کارافتادگی دم و دسگاه یارو، میگه خو لامصب واسه سوراخ کردن پارچهی برزنتی سوزن فولادی لازمه آخه 😐
منتها از اونجا که مرد ایرانی حاضره کون بده اما مقصر نباشه، یارو شروع میکنه اینور اونور غر زدن که ئه ئه ئه ببین این دختره چجوری اومد رید تو زندگیم و آبرومو برد و فلان و بیسار:
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
دختره هم میره دادگاه و اعادهی حیثیت میکنه، اینجا ما یه دفعه متوجه میشیم سعدی هم خودش بنا به دلیلی اون روز گذرش به دادگاه افتاده و طبق معمول میپره وسط داستان و نظر میده:
میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شِحنه و قاضی کشید و سعدی گفت:
پس از خلافت و شنعت گناه دختر چیست
تو را که دست بلرزد گُهَر چه دانی سُفت؟
«گوهر سفتن» یه کاری بوده که قدیما میکردن، سنگهای قیمتی و جواهراتو خیلی با ظرافت میسابیدن تا به شکل مورد نظر دربیارن. سعدی اینجا به یارو میگه داداش دقت کردی اگر دستت بلرزه نباید بری سراغ کار طلا و جواهر؟ به همون شکل اگر به جای چوب طناب دستته نباید بیلیارد بازی کنی. اگه بازم نمیفهمی، وقتی کیرت فقط در حدی بلند میشه که بتونی رو پات نشاشی، نباید بری مخ یه دافی بزنی که همسن نوهته.
* * *
آقا ما جوونتر که بودیم و تازه اومده بودیم کانادا، تو یه شهری زندگی میکردیم نزدیکای قطب شمال که همهشون وایت بودن. شهر انقدر کانادایی بود که مردا و پسرا فقط هاکی روی یخ رو به عنوان ورزش قبول داشتن. فوتبال ورزش دخترا بود، یا نهایتا ورزش مردایی که مهرهی مار داشتن تو دلبری.
به لطف دانشجوهای اینترنشنالی مثل خودم که چندسالی بود پاشون به شهر باز شده بود، یه لیگ فوتبال دانشگاهی هم راه افتاده بود که ما از اولین تیماش بودیم. این کاناداییا هم از یه جایی علاقهمند شده بودن و تیم میدادن، منتها از اونجا که به عمرشون ده دقیقه هم فوتبال ندیده بودن و ذهنشون فقط هاکی میفهمید، فوتبالو مثل هاکی بازی میکردن.
نمیدونم هاکی دیدید یا نه، ولی نه اوت داره، نه آفساید و تقریبا نه حتی خطا. بازی همیشه در جریانه و به شدت هم توش کتککاری میشه که اصلا جزئی از بازیه. دو تا بازیکن تا موقعی که مشغول مشت و لگد زدن به هم باشن بقیه صبر میکنن تا کارشون تموم شه.
این فوتبالیستای کانادایی هم کلا به همین منطق بازی میکردن. هیکلاشون دو سه برابر ما بود، توپو مینداختن پشت ما و به جای اینکه مثل یه فوتبالیست یه راهی پیدا کنن که با سرعت و ظرافت از کنارمون رد شن، دودستی هولمون میدادن رو زمین و بعدم چار پنج نفری لگدمون میکردن میرفتن و ما باید پنج دقیقهای به داور کانادایی توضیح میدادیم که بابا فوتبال فرق داره. تو این ورزش ننهی همو نمیگان.
ولی از اونجا که جوون بودیم و کمآوردن از مرگ بدتر بود برامون، از یه جایی به بعد با همونا هم درافتاده بودیم و با اینکه بعضا قدمون تا ناف یارو بیشتر نمیرسید چنان مشت و لگدی حوالهٔ کُس و کون اینا میکردیم که آخرش اونا به داور شکایت میکردن. شب هم میومدیم یه چسه یخ میذاشتیم رو کبودیای بدنمون و بعدم انگار نه انگار، از فردا دوباره تو زمین.
آره خلاصه، آدم چشم به هم میزنه میبینه پونزده سال از مهاجرتش گذشت. بدتر از اون، با خاطرات این مدلیش یهو به خودش میاد و میبینه تو کلاس بازیگری تئاتر مصدوم شده و نمیتونه تکون بخوره 😐
خلاصه که کـــــــــیــــــــــــر....
@TafsireKiri
▫️