sunset moon


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Telegram


Her gaze engulfed me like the setting of the moon

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Telegram
Statistics
Posts filter


And she was shouting with her silence .


Forward from: قشاع.
شایدم
تهش
بگیم
می‌ارزید
به
این
همه
صبر.


روی تن عریان و خیس دفترم، مثل یه لباس سفید نشستی و با حرکات رقص مانندت وجود باد رو به رخ کلمات میکشی.


تو تنها چیزی هستی که دارم.
مثل همان یک شاخه بابونه وحشی روی خاک مزارم.


ردی از آن زخم به جای نمانده بود ولی چشمانش هنوز درد آن زخم را فریاد میزد


به سوال عجیبی برخوردم.
«اگر کتاب بودی اسمت چه میشد؟»
کسی از من نپرسیده بود اما دنبال جوابی گشتم تا حداقل خودم را قانع کنم.
دوست دارم بدانم که ایا کتاب قطور‌ی میشدم؟
یا میشدم یکی از همان‌هایی که نه محتوای درست حسابی دارند و نه جای زیادی در جعبه چیزهای بدرد نخور اشغال میکنند؟
من فکر میکنم از ان کتاب های نصفه نیمه میشوم.
از انهایی که نویسنده وسط داستان ولش میکند و بعد که میخواندش میگوید؛ این چه چرت و پرتی بود که نوشتم!؟
از همان هایی که حتی اسم ندارند و در دفتر تقویم و برنامه ریزی بدرد نخور پدربزرگ نوشته میشوند.
حتی نوک مداد وسط خط شکسته میشود و تکه های کربن اطراف جمله‌ها را کثیف میکند.
دقیقا از همان‌ها.
اره درست است، فهمیدم؛
من کتابی هستم که اسمی ندارد.


اگه ناراحت نمیشید، یه وقتایی منم بی حوصله‌م.


باد خبر مرگش را میبرد.


مثل عدم وجود در دل ایینه بازتابی از هیچ بود.


شاید زندگی یه فیلم بود، شاید به خاطر سناریو بعضی از ما مجبورن ادمای بدی باشن.
شاید پشت صحنه تمام اینا جایی بهتر باشه، جایی که همه خودشونن..


میدونی، گاهی وقتا ادم انگار خودش نیست.
مثل اینه که توی اقیانوس خالی فکرت دنبال ماهی بگردی و هرچقدر جست و جو کنی چیزی جز جلبک و مرجان پیدا نکنی.
انگار که معلم تخته رو کامل پاک نکرده باشه و اون نوشته‌های مونده روی تخته چشماتو ازار بده.
انگار که فکرات هرجایی باشن غیر از توی مغزت.
این افکار پوچ تمام شده با تخته پاک کن پاک نمیشن.


هر هشت ساعت یکبار مینوشت و با اب قورت میداد.
دارو همیشه حالشو یکم بهتر میکرد.


میرفت زیر پتو، تاریک، گرم، خفه.
یاد مغزش میوفتاد؛
اونجا هم همینطور بود.


و من شروع کردم به نوشتن نوشته‌های تکراری.
این واقعا عجیبه، جدیدا حتی از چیزای تازه هم نمیشه نوشت.


جوهر، روی قلم چوبی میخشکد و کاغذ در حسرت و این خفقان غلیظ رنگ میبازد.
دستم به قلم نمیرود و باد انگار برای این سکوت غم انگیز و وهم اور ناله میکند.
دیگر اکسی توسین و ادرنالین در خونم پمپاژ نمیشود و به جای ان کورتیزول است که در این لکه های قرمز شنا میکند و به کمک رگی گمنام به مغزم رسوخ میکند.
این فضای زنگ زده را خون الود میکند و فکرم را از قبل مختل تر میسازد.
انگار سهمیۀ عشقی که به کمک ان میشد دوست داشتن خلق کرد و نوشت به پایان رسیده است.
از اینجا تا برزخ های دور تر فقط نیاز حس میشود و میدانم که این تشنگی بلاخره روزی برطرف خواهد شد‌.
ان‌گاه به اندازه تمام کتابخانه‌های خراب شده به دستار جنگ های بی پایان و به جای تمام کتابخانه‌های ساخته نشده به خاطر گران بودن منطق خواهم نوشت.
زیاد دور نیست، شاید همینجا کنار من در بعد دیگری نشسته است.


Forward from: قشاع.
بیش از حد صبر کردن، هر حسی
و هر ذوقی رو از بین می‌بره.


ما فقط در حد رازهامون بیمار هستیم.
استیفن کینگ.


گاهی چشمان فریاد میزنن در عمق سکوت


پوچی مرگش را تضمین میکرد و روحش را قضاوت.


من و تو، دو سر یک خط بی انتها‌.

20 last posts shown.