ارس:
صبح طبق معمول این چند وقت، دارا قبل از بیرون زدنم بیدار شده بود. بهانه گیری می کرد و اجازه نمی داد تنهایش بگذارم. دلم برایش کباب بود. تنها ماندن بچه در خانه با یک پیرزن و مادری که در اوج افسردگی بود و خودش از پس کارهای معمولش بر نمیآمد سخت بود. کم کم باید به گفته دکتر عمل می کردم. پیدا کردن یک فرد امین به عنوان پرستار دنا و دارا کمی زمان می خواست. گویا کنترل همه چیز با هم سخت شده بود. شرکت و اموراتش از یکطرف، مسائل خانه از طرف دیگر و مشکل ماهد و پیدا کردن سرنخ از سوی دیگر توانم را بریده بود. آشفته از وضعیت نابسامان خانه، کلیه جلسات امروز را کنسل کرده بودم. فقط جلسه با مدیر کارخانه امکان جابهجایی نداشت. صبح هم دوباره با آن دو خبرنگار سمج جلوی کارخانه روبه رو شده و ذهنم متشنج شده بود. خانم شمس چند دقيقه پیش آمد و گفت دختر جوانی با پدرم کار داشته. کنجکاوی باعث شد به این قرار اجباری تن بدهم. هر چند متنفر بودم از بی برنامگی. گویا در هر قراری، هر کسی دنبال ردی از ماهد بودم.
تقه ای به در خورد. بفرمایید گفتم و منتظر نشستم. تمام حواسم جمع فرد وارد شده بود. دختری کم سن و سال با ظاهری متفاوت داخل شد و سلام کرد. زیبایی چشمگیری داشت. از همان ها که با اولین نگاه جذب چشم هایش می شدی.
موهای چتری کوتاه و تیره اش هارمونی قشنگی با صورت سفیدش داشت. چهره اش آشنا بود. شک نداشتم قبلا جایی دیده بودمش. دقیق تر شدم. مینی اسکارف توری بر سر داشت. بلوز دامن کرم رنگی پوشیده بود با سخمه ای مشکی که رویش شکوفه های صورتی مروارید دوزی شده بود. النگو و گوشواره های چوبی خاص، جدای از چهره اش نگاه ها را به خود می کشید. ابرو در هم کشیدم تیپش مناسب یک قرار رسمی نبود. در یک کلام جذاب ولی بی نهایت متفاوت بود. انگار امروز، روز غافلگیری بود. دیدن دختر باعث شده بود کنجکاوتر شوم.
جواب سلامش را دادم. هنوز همان جا ایستاده و دو دستش را در هم گره کرده بود. مشخص بود استرس دارد. از پشت میز بلند شدم و با اشاره به مبل اداری مشکی گفتم: بفرمایید.
کوله کوچک چرمش را در آورد و روی مبل تک نفره نشست.
به جای پشت میز، مبل روبرویی اش را برای نشستن انتخاب کردم. انگار همین چند ثانیه کافی بود تا خودش را جمع کند. چون خیره نگاهم کرد. نگاهش اعتماد به نفس ویژه ای داشت. برایم جالب شده بود. این دختر با ظاهر غیر معمولش با پدرم چکار داشت؟
حالت جدی صورتم را حفظ کردم و گفتم: در خدمتم.
نفسش را رها کرد و خیلی آمرانه گفت: واقعیتش یکم حرف زدن و توضیح اینکه چرا اینجام سخته. اما من زیاد از حاشیه رفتن خوشم نمیاد. یعنی کلا اهل حاشیه نیستم. بیشتر وقتا سر اینکه رک و مستقیم حرفمو میزنم ضرر کردم اما خب ترجیح خودم بوده. پس وقتتونو نمی گیرم. الانم فکر می کردم با پدرتون یا دست کم با کس دیگه ای ملاقات می کنم ولی با دیدن شما شوکه شدم.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد: من. واقعیتش اومدم برای دیدن ماهد.
گره بین ابروهایم دست خودم نبود. ماهد. ماهد. همه این روزها شده بود ماهد. چهره دنا مقابلم شکل گرفت و فکرم ناخودآگاه به چند سو پرواز کرد. اگر برای دیدن البرز آمده بود قابل تحمل تر بود تا ماهد. تلخ شدم. زهر ریختم میان چشمانم. گره ابروهایم دست خودم نبود:
-اونوقت ماهدو از کجا می شناسی؟
سکوت کرد. سکوتی که طولانی تر از صبر من بود. هوووم کشیده ای به معنای انتظار برای پاسخ گفتم.
جا خورده، از آن حالت راحت خارج شد و کمی صاف نشست و گفت: می تونم بپرسم شما چه نسبتی با ماهد دارید؟
پوزخندی زدم پا روی پا انداختم. سرتق بود و باز هم کلمه اعتماد به نفس در ذهنم بولد شد. مثل پراندن پشه دست در هوا تکان دادم و گفتم: اگر دنبال ماهد اومدی خودتو معرفی کن وگرنه بهتره بری.
بلند شدم. به سمت میز رفتم و موبایلم را برداشتم. سریع به صالح پیام دادم و نوشتم هر جا هست خودش را برساند شرکت و همانجا منتظر زنگ من باشد. نیاز به توضیح بیشتر نبود.
گوشی را سر جایش برگرداندم.
همان موقع صدایش به گوشم رسید: من خواهرشم.
سرم به سرعت به طرفش چرخید. خواهر ماهد؟ دنبال ردی از چهره ماهد، به صورتش دقیق شدم. چشم هایش؟!
قدم زنان سرجای قبلی برگشتم و روی مبل نشستم. به عقب تکیه دادم. این روزها کشف حقیقت هم سخت و هم مثل حیات شده بود برایم.
یک ابرو بالا داده و گفتم: چه جالب. پس خواهر منم هستی؟
لبخند زد. گونه های قرمزش درخشید و حالت بانمکی به چهره اش داد. از آن دسته آدم ها بود که حالت صورت طرف مقابلش برایش کوچکترین اهمیتی نداشت.
گفت: من و ماهد از مادر مشترک و از پدرای متفاوتی هستیم. اگر آقای آرا بعد از ازدواج مجددشون صاحب فرزند شده باشن؛ شما و ماهد اما برعکس ما، پدرای یکی دارید و از دو تا مادرید. یه جورایی خیلی بی ربط می تونیم بهم ربط پیدا کنیم.
صبح طبق معمول این چند وقت، دارا قبل از بیرون زدنم بیدار شده بود. بهانه گیری می کرد و اجازه نمی داد تنهایش بگذارم. دلم برایش کباب بود. تنها ماندن بچه در خانه با یک پیرزن و مادری که در اوج افسردگی بود و خودش از پس کارهای معمولش بر نمیآمد سخت بود. کم کم باید به گفته دکتر عمل می کردم. پیدا کردن یک فرد امین به عنوان پرستار دنا و دارا کمی زمان می خواست. گویا کنترل همه چیز با هم سخت شده بود. شرکت و اموراتش از یکطرف، مسائل خانه از طرف دیگر و مشکل ماهد و پیدا کردن سرنخ از سوی دیگر توانم را بریده بود. آشفته از وضعیت نابسامان خانه، کلیه جلسات امروز را کنسل کرده بودم. فقط جلسه با مدیر کارخانه امکان جابهجایی نداشت. صبح هم دوباره با آن دو خبرنگار سمج جلوی کارخانه روبه رو شده و ذهنم متشنج شده بود. خانم شمس چند دقيقه پیش آمد و گفت دختر جوانی با پدرم کار داشته. کنجکاوی باعث شد به این قرار اجباری تن بدهم. هر چند متنفر بودم از بی برنامگی. گویا در هر قراری، هر کسی دنبال ردی از ماهد بودم.
تقه ای به در خورد. بفرمایید گفتم و منتظر نشستم. تمام حواسم جمع فرد وارد شده بود. دختری کم سن و سال با ظاهری متفاوت داخل شد و سلام کرد. زیبایی چشمگیری داشت. از همان ها که با اولین نگاه جذب چشم هایش می شدی.
موهای چتری کوتاه و تیره اش هارمونی قشنگی با صورت سفیدش داشت. چهره اش آشنا بود. شک نداشتم قبلا جایی دیده بودمش. دقیق تر شدم. مینی اسکارف توری بر سر داشت. بلوز دامن کرم رنگی پوشیده بود با سخمه ای مشکی که رویش شکوفه های صورتی مروارید دوزی شده بود. النگو و گوشواره های چوبی خاص، جدای از چهره اش نگاه ها را به خود می کشید. ابرو در هم کشیدم تیپش مناسب یک قرار رسمی نبود. در یک کلام جذاب ولی بی نهایت متفاوت بود. انگار امروز، روز غافلگیری بود. دیدن دختر باعث شده بود کنجکاوتر شوم.
جواب سلامش را دادم. هنوز همان جا ایستاده و دو دستش را در هم گره کرده بود. مشخص بود استرس دارد. از پشت میز بلند شدم و با اشاره به مبل اداری مشکی گفتم: بفرمایید.
کوله کوچک چرمش را در آورد و روی مبل تک نفره نشست.
به جای پشت میز، مبل روبرویی اش را برای نشستن انتخاب کردم. انگار همین چند ثانیه کافی بود تا خودش را جمع کند. چون خیره نگاهم کرد. نگاهش اعتماد به نفس ویژه ای داشت. برایم جالب شده بود. این دختر با ظاهر غیر معمولش با پدرم چکار داشت؟
حالت جدی صورتم را حفظ کردم و گفتم: در خدمتم.
نفسش را رها کرد و خیلی آمرانه گفت: واقعیتش یکم حرف زدن و توضیح اینکه چرا اینجام سخته. اما من زیاد از حاشیه رفتن خوشم نمیاد. یعنی کلا اهل حاشیه نیستم. بیشتر وقتا سر اینکه رک و مستقیم حرفمو میزنم ضرر کردم اما خب ترجیح خودم بوده. پس وقتتونو نمی گیرم. الانم فکر می کردم با پدرتون یا دست کم با کس دیگه ای ملاقات می کنم ولی با دیدن شما شوکه شدم.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد: من. واقعیتش اومدم برای دیدن ماهد.
گره بین ابروهایم دست خودم نبود. ماهد. ماهد. همه این روزها شده بود ماهد. چهره دنا مقابلم شکل گرفت و فکرم ناخودآگاه به چند سو پرواز کرد. اگر برای دیدن البرز آمده بود قابل تحمل تر بود تا ماهد. تلخ شدم. زهر ریختم میان چشمانم. گره ابروهایم دست خودم نبود:
-اونوقت ماهدو از کجا می شناسی؟
سکوت کرد. سکوتی که طولانی تر از صبر من بود. هوووم کشیده ای به معنای انتظار برای پاسخ گفتم.
جا خورده، از آن حالت راحت خارج شد و کمی صاف نشست و گفت: می تونم بپرسم شما چه نسبتی با ماهد دارید؟
پوزخندی زدم پا روی پا انداختم. سرتق بود و باز هم کلمه اعتماد به نفس در ذهنم بولد شد. مثل پراندن پشه دست در هوا تکان دادم و گفتم: اگر دنبال ماهد اومدی خودتو معرفی کن وگرنه بهتره بری.
بلند شدم. به سمت میز رفتم و موبایلم را برداشتم. سریع به صالح پیام دادم و نوشتم هر جا هست خودش را برساند شرکت و همانجا منتظر زنگ من باشد. نیاز به توضیح بیشتر نبود.
گوشی را سر جایش برگرداندم.
همان موقع صدایش به گوشم رسید: من خواهرشم.
سرم به سرعت به طرفش چرخید. خواهر ماهد؟ دنبال ردی از چهره ماهد، به صورتش دقیق شدم. چشم هایش؟!
قدم زنان سرجای قبلی برگشتم و روی مبل نشستم. به عقب تکیه دادم. این روزها کشف حقیقت هم سخت و هم مثل حیات شده بود برایم.
یک ابرو بالا داده و گفتم: چه جالب. پس خواهر منم هستی؟
لبخند زد. گونه های قرمزش درخشید و حالت بانمکی به چهره اش داد. از آن دسته آدم ها بود که حالت صورت طرف مقابلش برایش کوچکترین اهمیتی نداشت.
گفت: من و ماهد از مادر مشترک و از پدرای متفاوتی هستیم. اگر آقای آرا بعد از ازدواج مجددشون صاحب فرزند شده باشن؛ شما و ماهد اما برعکس ما، پدرای یکی دارید و از دو تا مادرید. یه جورایی خیلی بی ربط می تونیم بهم ربط پیدا کنیم.