Forward from: دوران
مهدی موسوی یجایی که مستاصل بوده و میخواسته تصمیم مهمی بگیره و نمیدونسته چه تصمیمی! مینویسه: «ماندهام با خودم چه کار کنم! قصد دارم به «تو» فرار کنم!»، بعد میاد در معرفی «تو» میگه «تو که از گریهات کبودتری، غرق سیگارهات و دودتری، از هر آنچه که بود، بودتری! مالکیّت تر از حسودتری!!»
«تو که در چشم هات خشم و غم است تو که دیوانگیت محترم است!»
«تو که میخواهی و نمیخواهی، تو که در انتهای هر راهی، تو که دلتنگ میشوی گاهی...»
بعد از همون استیصال و کلافگی، از اون تصمیم اشتباه یک آن به خودش میاد و میگه «چقدر تو! تو! تو! تو!… خسته شدم باز برگشت میکنم به خودم.»
نمیدونم «تو» اش منم یا خستگی خودش! فقط اینو میدونم که خوب گفته.
«تو که در چشم هات خشم و غم است تو که دیوانگیت محترم است!»
«تو که میخواهی و نمیخواهی، تو که در انتهای هر راهی، تو که دلتنگ میشوی گاهی...»
بعد از همون استیصال و کلافگی، از اون تصمیم اشتباه یک آن به خودش میاد و میگه «چقدر تو! تو! تو! تو!… خسته شدم باز برگشت میکنم به خودم.»
نمیدونم «تو» اش منم یا خستگی خودش! فقط اینو میدونم که خوب گفته.