#آوان
#پارت_۳۸۰
لبه ی تخت نشستم و شروع به بازی با بند کیفم کردم. آنقدر عجله برای پایین آمدن و شنیدن حرف های حسام داشتم که اصلا یادم رفت لباس هایم را عوض کنم و کیفم را در اتاق بگذارم.
_سخته برات با کسی هم صحبت شی که اصلا شناختی ازش نداری؟
سرم را بالا گرفتم و انگشت هایم از دور بند کیفم شل شد.
_اینطور نیست.
نگاهش سمت شمعدانی های کنار حوض آب رفت.
_از لحظه ای که اومدی فقط داری با بند کیفت بازی می کنی.
کیفم را کنار گذاشتم و هم زمان با صاف کردن لبه ی مانتویم گفتم:
_فکر می کردم شما باید شروع کننده باشید.
نگاهش روی صورتم نشست. با انگشت گوشه ی لبش را خاراند و با لحنی که آشکارا تلاش می کرد شوخ به نظر بیاید گفت:
_از من که نمی ترسی؟
با آن لبخند غمگینی که روی لب هایش نشسته بود، بیشتر ترحم برانگیز بود تا ترسناک. نگاه از صورتش گرفته و چشم دوختم به بند کیفی که دوباره دور انگشتان دستم پیچیده شده بود.
_مطمئنم نخواستید بیام حیاط که این سوال و بپرسید؟
_پس دوست داری بی حاشیه صحبت کنیم؟
نفس عمیقی کشیدم.
_بله، ممنون می شم.
چند لحظه ای سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم و بعد با کشیدن آه کوتاهی صدایش به گوشم رسید.
_روزی که حاضر شدم پاره ی تنم و به بهادر بدم هرگز فکر نمی کردم سال ها از دیدنش محروم بشم. اما...
مکثش طولانی شد و من دوباره به نیم رخ جذاب و مردانه اش زل زدم.
_اما چی؟
آب دهانش را پایین فرستاد. من اما حس کردم بغضی سنگینی را بلعید تا غرور مردانه اش حفظ شود.
_نمی دونی چقدر سخت بود، از دست دادن تنها کسی که برام تو این دنیا مونده بود. خیلی روزها دلتنگ می شدم و برای دیدنش پر پر می زدم. خیلی وقت ها می زد به سرم بیام ایران آخه برام اومدن به ایران و پس گرفتنش سخت نبود اما اجازه دادم تا کیان شادی بخش زندگی فرنوش و بهادر باشه. هرگز ادعایی برای دیدنش نکردم. هر چند تمام آرزویم دوباره دیدنش بود.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
_بهادر من و محروم کرد از دیدن بزرگ شدنش، قد کشیدنش، حرف زدنش و ... مرد شدنش.
به اینجای حرفش که رسید نگاهش سمتم چرخید.
_این حرف ها رو زدم نه به این دلیل که بهت بفهمونم از پدرت دلخورم یا کینه ای به دل دارم، فقط خواستم بدونی سال های سختی بر من گذشته.
درک حرف هایش برایم سخت نبود، او از نوه اش دور افتاده بود و من از پدر و مادرم. این وسط عجیب تفاهم پیدا کرده بودیم.
_درکتون می کنم.
لبخند زد. درست شبیه لبخندهای کیان.
_ کارم و راحت کردی. تو که تا اینجا رو درک می کنی، حتما می دونی از دست دادن دوباره خیلی سخت تره.
نگاهش کردم بی حرف، حتی مژه برهم نزدم. حرفش جای فکر داشت. واقعا اگر من برای بار دوم پدر و مادرم را از دست می دادم به چه حال و روزی می افتادم. حتی تصورش هم سخت بود.
_سخته می شه گفت غیر قابل تصوره .
اینبار کامل به سمتم چرخید و بعد نگاه عمیقی به چشم هایم لب زد.
_کیان و از من نگیر.
با تعجب نگاهش کردم معنی حرف هایش را نفهمیدم اما تنم از بغضی که میان صدایش بود ، لرزید.
_چرا فکر می کنید من قصد گرفتن کیان و دارم.
اه کوتاهی کشید و با تاخیر نگاه از صورتم گرفت:
_چون کیان دست پرورده ی بهادره، نمی بینی بهادر چطور بعد سال ها هنوز عطش عشق مادرت بی تابش کرده؟
وسط حرفش پریدم.
_این جواب حرف من نیست.
سرش به سرعت چرخید و دوباره روی صورتم نشست.
_من می خوام این آخر عمری کیان پیش خودم باشه. پس سعی کن جای اینکه سد راهش بشی برای اومدن، همراهش باشی تا راحت تر دل بکنه از این دیار.
نفس درون سینه ام حبس شد. حسام می خواست که من و کیان و با خودش ببرد و اصلا هم به این فکر نکرده بود که پس دل من چی؟ منی که بعد سال ها تازه طعم شیرین پدر و مادر داشتن را چشیده بودم. اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید.
_من نمی تونم.
از جایش برخاست و بی آنکه نگاهم کند گفت:
_اگه تو هم به اندازه ی کیان عاشق باشی قبول می کنی ، در غیر این صورت باید فاتحه ی این دوست داشتن رو خوند.....
#پارت_۳۸۰
لبه ی تخت نشستم و شروع به بازی با بند کیفم کردم. آنقدر عجله برای پایین آمدن و شنیدن حرف های حسام داشتم که اصلا یادم رفت لباس هایم را عوض کنم و کیفم را در اتاق بگذارم.
_سخته برات با کسی هم صحبت شی که اصلا شناختی ازش نداری؟
سرم را بالا گرفتم و انگشت هایم از دور بند کیفم شل شد.
_اینطور نیست.
نگاهش سمت شمعدانی های کنار حوض آب رفت.
_از لحظه ای که اومدی فقط داری با بند کیفت بازی می کنی.
کیفم را کنار گذاشتم و هم زمان با صاف کردن لبه ی مانتویم گفتم:
_فکر می کردم شما باید شروع کننده باشید.
نگاهش روی صورتم نشست. با انگشت گوشه ی لبش را خاراند و با لحنی که آشکارا تلاش می کرد شوخ به نظر بیاید گفت:
_از من که نمی ترسی؟
با آن لبخند غمگینی که روی لب هایش نشسته بود، بیشتر ترحم برانگیز بود تا ترسناک. نگاه از صورتش گرفته و چشم دوختم به بند کیفی که دوباره دور انگشتان دستم پیچیده شده بود.
_مطمئنم نخواستید بیام حیاط که این سوال و بپرسید؟
_پس دوست داری بی حاشیه صحبت کنیم؟
نفس عمیقی کشیدم.
_بله، ممنون می شم.
چند لحظه ای سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم و بعد با کشیدن آه کوتاهی صدایش به گوشم رسید.
_روزی که حاضر شدم پاره ی تنم و به بهادر بدم هرگز فکر نمی کردم سال ها از دیدنش محروم بشم. اما...
مکثش طولانی شد و من دوباره به نیم رخ جذاب و مردانه اش زل زدم.
_اما چی؟
آب دهانش را پایین فرستاد. من اما حس کردم بغضی سنگینی را بلعید تا غرور مردانه اش حفظ شود.
_نمی دونی چقدر سخت بود، از دست دادن تنها کسی که برام تو این دنیا مونده بود. خیلی روزها دلتنگ می شدم و برای دیدنش پر پر می زدم. خیلی وقت ها می زد به سرم بیام ایران آخه برام اومدن به ایران و پس گرفتنش سخت نبود اما اجازه دادم تا کیان شادی بخش زندگی فرنوش و بهادر باشه. هرگز ادعایی برای دیدنش نکردم. هر چند تمام آرزویم دوباره دیدنش بود.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
_بهادر من و محروم کرد از دیدن بزرگ شدنش، قد کشیدنش، حرف زدنش و ... مرد شدنش.
به اینجای حرفش که رسید نگاهش سمتم چرخید.
_این حرف ها رو زدم نه به این دلیل که بهت بفهمونم از پدرت دلخورم یا کینه ای به دل دارم، فقط خواستم بدونی سال های سختی بر من گذشته.
درک حرف هایش برایم سخت نبود، او از نوه اش دور افتاده بود و من از پدر و مادرم. این وسط عجیب تفاهم پیدا کرده بودیم.
_درکتون می کنم.
لبخند زد. درست شبیه لبخندهای کیان.
_ کارم و راحت کردی. تو که تا اینجا رو درک می کنی، حتما می دونی از دست دادن دوباره خیلی سخت تره.
نگاهش کردم بی حرف، حتی مژه برهم نزدم. حرفش جای فکر داشت. واقعا اگر من برای بار دوم پدر و مادرم را از دست می دادم به چه حال و روزی می افتادم. حتی تصورش هم سخت بود.
_سخته می شه گفت غیر قابل تصوره .
اینبار کامل به سمتم چرخید و بعد نگاه عمیقی به چشم هایم لب زد.
_کیان و از من نگیر.
با تعجب نگاهش کردم معنی حرف هایش را نفهمیدم اما تنم از بغضی که میان صدایش بود ، لرزید.
_چرا فکر می کنید من قصد گرفتن کیان و دارم.
اه کوتاهی کشید و با تاخیر نگاه از صورتم گرفت:
_چون کیان دست پرورده ی بهادره، نمی بینی بهادر چطور بعد سال ها هنوز عطش عشق مادرت بی تابش کرده؟
وسط حرفش پریدم.
_این جواب حرف من نیست.
سرش به سرعت چرخید و دوباره روی صورتم نشست.
_من می خوام این آخر عمری کیان پیش خودم باشه. پس سعی کن جای اینکه سد راهش بشی برای اومدن، همراهش باشی تا راحت تر دل بکنه از این دیار.
نفس درون سینه ام حبس شد. حسام می خواست که من و کیان و با خودش ببرد و اصلا هم به این فکر نکرده بود که پس دل من چی؟ منی که بعد سال ها تازه طعم شیرین پدر و مادر داشتن را چشیده بودم. اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید.
_من نمی تونم.
از جایش برخاست و بی آنکه نگاهم کند گفت:
_اگه تو هم به اندازه ی کیان عاشق باشی قبول می کنی ، در غیر این صورت باید فاتحه ی این دوست داشتن رو خوند.....