#آوان
#پارت_۳۷۷
چشم ریز کرد و موزیانه پرسید:
_مثلا چی؟
نگاه از چشم هایی که در تاریکی هم برق می زد گرفتم. قصد داشتم کمی با زدن این حرف ها، رفع دلتنگی کنم اما با دیدن نگاه پر از شیطنت کیان منصرف شدم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم.
_ راستی خبری از بهار نیست احتمالا حسابی با آراد مشغوله؟
کیان تبسمی کرد.
_اما آراد کجا؟ اینجا کجا؟
به پهنای صورتم خندیدم.
_سورپرایزت و بابا به هم زد. گفت که تنها نیومدی.
کیان چند لحظه ای مات به من زل زد و با انداختن چینی وسط پیشانی اش گفت:
_منظورت و نمی فهمم.
لبه ی شل شده ی شالم را روی دوشم انداختم و گفتم:
_یعنی تو و آراد با هم نیومدین؟
_نه!
نه قاطعش، چشم هایم را گرد کرد.
_پس با کی اومدی؟
این بار کیان سرش را به صورتم نزدیک کرد. طوری که گرمی نفس هایش باعث شد تمام تنم گُر بگیرد.
_با یکی که اصلا فکرشم نمی کنی.
وقتی آنطور خاص نگاهم می کرد زبانم برای گفتن حرف در دهانم نمی چرخید بیشتر ترجیح می دادم بیننده و شنونده باشم تا گوینده، اما آن لحظه حس کنجکاوی نذاشت تا از موقعیت پیش آمده لذت کامل را ببرم.
_بیست سوالیه؟ خب بگو با کی اومدی؟
بلند خندید.
_بهتره خودت بری و ببینی.
برای اینکه حالش را جا بیاورم. نگاه ازش گرفتم و به تندی وارد حیاط شدم. چندان طول نکشید که صدای قدم هایش را از پشت سر شنیدم. قشنگی کنار او بودن باعث شد قدم هایم را آرام تر برداشتم تا به من برسد. خیلی سریع خودش را به من رساند و شانه به شانه ام راه افتاد و گفت:
_نازت و چند می فروشی؟هر چی باشه خریدارم.
با حرفی که زد همان جا کنار حوض ایستادم و او را هم مجبور به ایستادن کردم.
_ فروشی نیست آقا.
کیان فاصله ی بین مان را کم تر کرد.
_من و ببین!
لحن بیان و فاصله ی کمی که بین مان بود نفسم را در سینه حبس کرد. قبل از آنکه سرم را برای دیدنش بالا بگیرم نگاه لرزانی به اطراف انداختم. هنوز خبری از کسی نبود. با دلهره ی شیرینی که به جانم افتاده بود سرم را بالا گرفتم و به صورت مردانه اش که با آن ته ریش جذاب تر هم شده بود، زل زدم.
_خُب حرفی هست؟!
چشمک ریزی زد.
_چشات عجب سگی داره، می گیره دیگه ول نمی کنه.
با موجی از احساسات گرم و پر شور که به قلب یورش آورده بود به او زل زده بودم و من من کنان گفتم:
_همین و می خواستی بگی؟
نگاهش از چشم هایم به سمت لب هایم رفت. به وضوح داشتم قبض روح می شدم که حالم را فهمید و خندید.
_این طوری نگام نکن. هنوز اونقدر وقیح نشدم که بخوام غلطای اضافی کنم.
#پارت_۳۷۷
چشم ریز کرد و موزیانه پرسید:
_مثلا چی؟
نگاه از چشم هایی که در تاریکی هم برق می زد گرفتم. قصد داشتم کمی با زدن این حرف ها، رفع دلتنگی کنم اما با دیدن نگاه پر از شیطنت کیان منصرف شدم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم.
_ راستی خبری از بهار نیست احتمالا حسابی با آراد مشغوله؟
کیان تبسمی کرد.
_اما آراد کجا؟ اینجا کجا؟
به پهنای صورتم خندیدم.
_سورپرایزت و بابا به هم زد. گفت که تنها نیومدی.
کیان چند لحظه ای مات به من زل زد و با انداختن چینی وسط پیشانی اش گفت:
_منظورت و نمی فهمم.
لبه ی شل شده ی شالم را روی دوشم انداختم و گفتم:
_یعنی تو و آراد با هم نیومدین؟
_نه!
نه قاطعش، چشم هایم را گرد کرد.
_پس با کی اومدی؟
این بار کیان سرش را به صورتم نزدیک کرد. طوری که گرمی نفس هایش باعث شد تمام تنم گُر بگیرد.
_با یکی که اصلا فکرشم نمی کنی.
وقتی آنطور خاص نگاهم می کرد زبانم برای گفتن حرف در دهانم نمی چرخید بیشتر ترجیح می دادم بیننده و شنونده باشم تا گوینده، اما آن لحظه حس کنجکاوی نذاشت تا از موقعیت پیش آمده لذت کامل را ببرم.
_بیست سوالیه؟ خب بگو با کی اومدی؟
بلند خندید.
_بهتره خودت بری و ببینی.
برای اینکه حالش را جا بیاورم. نگاه ازش گرفتم و به تندی وارد حیاط شدم. چندان طول نکشید که صدای قدم هایش را از پشت سر شنیدم. قشنگی کنار او بودن باعث شد قدم هایم را آرام تر برداشتم تا به من برسد. خیلی سریع خودش را به من رساند و شانه به شانه ام راه افتاد و گفت:
_نازت و چند می فروشی؟هر چی باشه خریدارم.
با حرفی که زد همان جا کنار حوض ایستادم و او را هم مجبور به ایستادن کردم.
_ فروشی نیست آقا.
کیان فاصله ی بین مان را کم تر کرد.
_من و ببین!
لحن بیان و فاصله ی کمی که بین مان بود نفسم را در سینه حبس کرد. قبل از آنکه سرم را برای دیدنش بالا بگیرم نگاه لرزانی به اطراف انداختم. هنوز خبری از کسی نبود. با دلهره ی شیرینی که به جانم افتاده بود سرم را بالا گرفتم و به صورت مردانه اش که با آن ته ریش جذاب تر هم شده بود، زل زدم.
_خُب حرفی هست؟!
چشمک ریزی زد.
_چشات عجب سگی داره، می گیره دیگه ول نمی کنه.
با موجی از احساسات گرم و پر شور که به قلب یورش آورده بود به او زل زده بودم و من من کنان گفتم:
_همین و می خواستی بگی؟
نگاهش از چشم هایم به سمت لب هایم رفت. به وضوح داشتم قبض روح می شدم که حالم را فهمید و خندید.
_این طوری نگام نکن. هنوز اونقدر وقیح نشدم که بخوام غلطای اضافی کنم.