#آوان
#پارت_۳۷۶
دلتنگ کیان بودم اما خبری از حال و احوالش نداشتم. نمی دانستم در مورد من با پدر بزرگش صحبت کرده بود یا نه؟ اصلا من با این شرایط برای خانواده اش قابل پذیرش بودم؟ بی خبری از این مسائل باعث دل آشوبی ام شده بود و تنها دل خوشی من علاقه ای بود که کیان به داشتنش اعتراف کرده بود.
_نمی خوای پیاده شی؟
از فکر و خیالی که در آن غرق بودم بیرون آمدم و لبخندی بی جان زدم.
_کی رسیدیم؟
نگاهش روی چشم هایم قفل شد.
_خیلی وقته رسیدیم کژال که پیاده شد غرق افکارت بودی و این بهترین فرصت بود تا یه دل سیر نگات کنم.
نگاهم از شیشه ی پایین زده ی ماشین، روی در نیمه باز خانه که با چراغ کم نوری روشن شده بود، نشست و گفتم:
_خاله چه عجله ای هم داشته برای پیاده شدن.
_رفت تا از مهمان ها، برای تاخیری که داشتیم دلجویی کنه.
سرم را سریع به سمتش چرخاندم و با ابروهایی بالا رفته از تعجب پرسیدم:
_مهمان ها؟
نگاهش از روی صورت من گذشت و با ابرو به روبه رو اشاره کرد.
_بهتره از خودش بپرسی چه سورپرایزی برات داره.
چیزی از حرفش نفهمیدم و به اجبار مسیر نگاهش را دنبال کردم. آنچه که می دیدم دور از انتظارم نبود اما آن لحظه آنقدر ذوق زده شدم که با دیدن قد و قامتش میان چهار چوب کهنه ی در، بدون توجه به حضور بهادر به سرعت از ماشین پیاده شدم. روبه رویش ایستادم و با یک نفس عمیق تمام بوی عطرش را بلعیدم و گفتم:
_خوش اومدی.
لبخندی زینت چهره ی مردانه اش شد.
_ممنون بانوی زیبا!
صدای بسته شدن در ماشین و نزدیک شدن بهادر به لب هایم مُهر سکوت زد.
_بهتره بیاین داخل خوب نیست بقیه رو منتظر بذارید.
کیان چشم غلیظی گفت و خودش را از میان چهار چوب در کنار کشید. بهادر هم با نگاه کوتاهی به هر دوی ما وارد خانه شد. من اما همچنان سر جایم ایستاده بودم و به کیان زل زده بودم. اصلا فکرش را هم نمی کردم روزی تا این حد دلتنگ مرد روبه رویم شوم. اما همین دوری کوتاه مدت باعث شده بود حس دلتنگی را بچشم.
_ بریم خونه؟
صدایش نجوا گونه زیر گوشم پیچید.
_آخه کی این خلوت دو نفره رو زیر این نور ماه ول می کنه که من دومیش باشم؟
چیزی ته دلم لرزید. نگاه از او گرفتم و با یک قدم خودم را به چهار چوب در رساندم و ریز خندیدم.
_من!
_دل سنگ نبودیا؟
برای اطمینان از نبود کسی آن اطراف سرکی به داخل حیاط کشیدم. هیچ کس نبود و من با خیال راحت سرم را کمی به سمت کیان خم کردم طوری که صورتش کامل در تیر رس نگاهم باشد.
_بیشتر دل تنگم تا دل سنگ.
یک تای ابرویش بالا رفت و با نگاه دقیقی به کل صورتم گفت:
_بهت نمی آد.
خندیدم.
_به من خیلی چیزا نمی آد.
#پارت_۳۷۶
دلتنگ کیان بودم اما خبری از حال و احوالش نداشتم. نمی دانستم در مورد من با پدر بزرگش صحبت کرده بود یا نه؟ اصلا من با این شرایط برای خانواده اش قابل پذیرش بودم؟ بی خبری از این مسائل باعث دل آشوبی ام شده بود و تنها دل خوشی من علاقه ای بود که کیان به داشتنش اعتراف کرده بود.
_نمی خوای پیاده شی؟
از فکر و خیالی که در آن غرق بودم بیرون آمدم و لبخندی بی جان زدم.
_کی رسیدیم؟
نگاهش روی چشم هایم قفل شد.
_خیلی وقته رسیدیم کژال که پیاده شد غرق افکارت بودی و این بهترین فرصت بود تا یه دل سیر نگات کنم.
نگاهم از شیشه ی پایین زده ی ماشین، روی در نیمه باز خانه که با چراغ کم نوری روشن شده بود، نشست و گفتم:
_خاله چه عجله ای هم داشته برای پیاده شدن.
_رفت تا از مهمان ها، برای تاخیری که داشتیم دلجویی کنه.
سرم را سریع به سمتش چرخاندم و با ابروهایی بالا رفته از تعجب پرسیدم:
_مهمان ها؟
نگاهش از روی صورت من گذشت و با ابرو به روبه رو اشاره کرد.
_بهتره از خودش بپرسی چه سورپرایزی برات داره.
چیزی از حرفش نفهمیدم و به اجبار مسیر نگاهش را دنبال کردم. آنچه که می دیدم دور از انتظارم نبود اما آن لحظه آنقدر ذوق زده شدم که با دیدن قد و قامتش میان چهار چوب کهنه ی در، بدون توجه به حضور بهادر به سرعت از ماشین پیاده شدم. روبه رویش ایستادم و با یک نفس عمیق تمام بوی عطرش را بلعیدم و گفتم:
_خوش اومدی.
لبخندی زینت چهره ی مردانه اش شد.
_ممنون بانوی زیبا!
صدای بسته شدن در ماشین و نزدیک شدن بهادر به لب هایم مُهر سکوت زد.
_بهتره بیاین داخل خوب نیست بقیه رو منتظر بذارید.
کیان چشم غلیظی گفت و خودش را از میان چهار چوب در کنار کشید. بهادر هم با نگاه کوتاهی به هر دوی ما وارد خانه شد. من اما همچنان سر جایم ایستاده بودم و به کیان زل زده بودم. اصلا فکرش را هم نمی کردم روزی تا این حد دلتنگ مرد روبه رویم شوم. اما همین دوری کوتاه مدت باعث شده بود حس دلتنگی را بچشم.
_ بریم خونه؟
صدایش نجوا گونه زیر گوشم پیچید.
_آخه کی این خلوت دو نفره رو زیر این نور ماه ول می کنه که من دومیش باشم؟
چیزی ته دلم لرزید. نگاه از او گرفتم و با یک قدم خودم را به چهار چوب در رساندم و ریز خندیدم.
_من!
_دل سنگ نبودیا؟
برای اطمینان از نبود کسی آن اطراف سرکی به داخل حیاط کشیدم. هیچ کس نبود و من با خیال راحت سرم را کمی به سمت کیان خم کردم طوری که صورتش کامل در تیر رس نگاهم باشد.
_بیشتر دل تنگم تا دل سنگ.
یک تای ابرویش بالا رفت و با نگاه دقیقی به کل صورتم گفت:
_بهت نمی آد.
خندیدم.
_به من خیلی چیزا نمی آد.