شعر با شینِ عشق


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Quotes


تو بگو
چقدر از حجم درد جهان
باید شعر شود
تا
بشنوی...

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Quotes
Statistics
Posts filter


Forward from: Alireza Ghorbani
متن ترانه قطعه یازده ماه و بیست و نه روز و چند هزار ساعت با صدای علیرضا قربانی:

نپرس در هوای تو
کدام لحظه گم شدم
همان، همان زمان که رفتی

من از شروع ماجرا
به انتها رسیده ام
نشان به آن نشان که رفتی


پس از تو خانه خانه نشد
هوایم عاشقانه نشد
جنون مرا ندیده گرفتی

در آن غروب سرد خزان
تو را صدا زدم که بمان
ولی تو ناشنیده گرفتی


به یک نگاه آشنا
تمام هستی مرا
گره زدی به تار و پودت

در انتهای کوچه ها
دو سایه می رسد به هم
یکی منم یکی نبودت



پس از تو خانه خانه نشد
هوایم عاشقانه نشد
جنون مرا ندیده گرفتی

در آن غروب سرد خزان
تو را صدا زدم که بمان
ولی تو ناشنیده گرفتی

آهنگساز و تنظیم کننده:‌ محمد زرنوش
شعر:‌احسان افشاری

تولید و انتشار: آهنگ اشتیاق ، شهر آفتاب

‎نوازندگان:
‎خواننده سوپرانو : نگین گودرزی
‎ویلن آلتو : مسعود نوروزی
‎ارکستر زهی : New world string (Turkey)
‎ویلن سل : muhittin darici (Turkey)
‎کمانچه : اشکان مرادی
‎سه تار : امیرحسین اسکندری
‎گیتار : نوید زمردی
‎ضبط : امید اصغری

⬇️  دانلود مستقیم آهنگ

✏️ دل‌نوشته احساسی علیرضا قربانی همزمان با  انتشار این اثر

🔗 لینک دانلود تمامی پلتفرم ها

🌐 @AlirezaGhorbaniOfficial


قطعه یازده ماه و بیست و نُه روز و چند هزار ساعت

علیرضا قربانی

آهنگ و تنظیم:‌ محمد زرنوش
شعر:‌احسان افشاری

✏️ دل‌نوشته احساسی علیرضا قربانی همزمان با  انتشار این اثر

🔗 لینک دانلود تمامی پلتفرم ها

🌐 @AlirezaGhorbaniOfficial




مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر

حامد عسکری






Forward from: A music to be carried by
دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را
قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را
تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را
قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را
شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را
خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را
دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را
باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را


دیدار تو حل مشکلات است
سعدی




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
Dead Poets' Society


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
٢٣ دی سالگرد درگذشت دکتر صدر فقید


من آن شکلِ صنوبر را ز باغِ سینه برکندم
که هر گل کز غمش بشکُفت محنت بار می‌آورْد
حافظ


وقتی تلفن زنگ می‌زند
یعنی از یاد نرفته‌ای
حتی اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند
ببین دوست من!
در این دنیا
خیلی از آدم‌ها هستند که
شماره‌شان حتی به اشتباه گرفته نمی‌شود.

رسول یونان


دستت را به من بده
که در امتداد دستانت بندری است برای آرامش.
نزار قبانی


زخم زیباست. زخم یادگاری‌ست از گذشته. فقط نشانی نیست که بر دست یا صورت ما نشسته باشد. با خود خاطراتی دارد. ادامه‌دار است. زخم‌ها دو وجه دارند، و هر چه می‌گذرد و هر چه زمان می‌خورند، وجه مثبت‌شان بر وجه منفی غالب و غالب‌تر می‌شود.

پیمان هوشمندزاده - جمعه را گذاشته‌ام برای خودکشی


به مغرب سینه مالان قرص خورشید
نهان می‌گشت پشت کوهساران
فرو میریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران

ز هر سو بر سواری غلت می‌خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می‌نالید از درد
سوار زخم دار نیم مرده

ز سُمّ اسب می‌چرخید برخاک
به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تیغ می‌افتاد در دشت
پیاپی دست ها دور از سپرها

میان گردهای تیره چون میغ
زبان‌های سنان‌ها برق می‌زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه‌ها بر فرق می‌زد

نهان می‌گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می‌گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازی های ایام
به آبسکون شهی بی تخت، خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتش‌های ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون، آلوده ایران کهن دید
درآن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید

به پشت پرده‌ی شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پردهِ‌ی روز

به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان‌حال آهو بچه‌ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان

چه اندیشید آن‌دم، کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد

زبان نیزه‌اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت

چو لَختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که: از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیغ و برق پولاد
میان شام رستاخیز می‌گشت
درآن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می‌گشت

بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه، کار مرگ می‌کرد
ولی چندان‌که برگ از شاخه میریخت
دو چندان می‌شکفت و برگ می کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه‌اش جست
پشیمان شد که لَختی ناروا ماند

عنانِ بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد

میان موج می‌رقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می‌غلتید بر هم
ز امواج گران، کوه از پی کوه

خروشان، ژرف، بی پهنا، کف آلود
دل شب می‌درید و پیش می‌رفت
از این سد روان ، در دیده ی شاه
ز هر موجی هزاران نیش می‌رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم ، نظّاره می‌کرد
بدو می‌گفت: "اگر زنجیر بودی
تورا شمشیرم امشب پاره می‌کرد"

گرت سنگین‌دلی ای نرم‌دل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرین های ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی!

ز رخسارش فرو می‌ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیماب‌گون امواج لرزان
خیال تازه‌ای در خواب می‌دید

اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره پوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمان‌هاشان به شمشیر

شبی آمد که می‌باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان اِستاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را

درین اندیشه‌ها می‌سوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد:

بگیر ای موج سنگین کف آلود
ز هم وا کن دهان خشم، وا کن!
بخور ای اژدهای زندگی خوار
دوا کن درد بی‌درمان، دوا کن!

زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
و زآن درد گران ، بی گفته‌ی شاه
چو ماهی ، در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه‌ای بر آب‌ها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تن‌ها سر ، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی پایاب ، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که: گر فرزند باید ، باید این‌سان!

بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی

به پاس هر وجب خاکی ازین ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته

"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"


Forward from: گفت و چای | فهیم عطار
جانانم!
بی‌هوا تصمیم گرفتم تا برایت بنویسم. به هر حال تو پیامبری بودی که نامعتقدترین مردِ روی زمین به عشق را به عشق معتقد کردی. کاری که هر کدام از دیگر پیامبران برای آن خون ریختند. کتاب آوردند. بت شکستند. تصلیب شدند. نیل را دو نیم کردند. اما تو تنها پیامبری بودی که هیچ شق‌القمری نکردی. پیامبری بودی که غار حرا و محل نزول آیاتت، صرفا چشم‌هایت بود. چشم‌هایی که این مرد بی‌اعتقاد را به زانو درآورد.

جانانم!
برایت می‌نویسم تا خودم را درمان کنم. می‌دانی که تو هم دردی و هم درمانی. هم نوری هم تاریکی. هم بودنت زندگی است و هم نبودنت مرگ. هم دمی و هم بازدم. هم حیات‌دهنده‌ای و هم حیات‌گیرنده. جمع اضدادی هستی که در دل من جمع شدی. اضداد طوفان به پا می‌کنند. مثل جریان هوای گرم و سرد. که به هم می‌پیچند و زمین و آسمان را به هم می‌بافند. تو پیامبری هستی که با چشم‌هایت طوفان به پا کردی. بدون خونریزی. بدون آیه و تصلیب و عصا و شق‌القمر. فقط چشم‌هایت.

جانانم!
از نوشتن برای همه دست کشیده‌ام. آدم وقتی ایمان آورد و اهلی شد، خودش و کلماتش را باید فقط قربانی پیامبرش کند. تو شمس منی. تو تنها خورشید منظومه‌ای هستی که من در گوشه‌ی ساکت آن هستم. تنها چشمه‌ی نور و گرما. گرمایی که می‌تواند آن‌قدر سوزنده ‌شود که تحملش از توان من خارج است. اما چاره چیست؟ تو تنها چشمه‌ی لایتناهی نوری. چشمه‌ای که گاهی وقت‌ها خودش را از من منع می‌کند. تاریکی. این منع شدگی و این تاریکی از سوزندگی نور تو هم سوزنده‌تر است. تو هم نوری و هم تاریکی. جمع اضدادی. اندوه بزرگی‌ست چه باشی، چه نباشی.

جانانم!
من اهلی توام. من پیرو هیچ پیامبر دیگری نمی‌توانم باشم. من هیچ دینی به جز دین تو را قبول ندارم. چشم‌های من زیر نور هر خورشید دیگری، کورند. نمی‌بینند. حیات هر حیاتی در این‌جا که تو خورشیدش هستی بسته است به نور تو. تو حیات و مماتی. تو بودن و نبودنی. چشمان تو حیات من است. حیات من در نور چشمان توست.

#فهیم_عطار

@fahimattar


آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد؟

مولانا


«بیرون زمستان است. برف زیادی باریده است. هرچند که دارد آب می‌شود.
بدون تو همه‌چیز تهی و کسالت‌بار است.»

آنتوان چخوف


«من از زمانی که او دوستم دارد، در چشم خودم ارجمند می‌آیم.»

گوته

20 last posts shown.