وقتی عینکی شدم
اولش حس میکردم
یه چیزی مزاحممه
همش یادم میرفت
کجا گذاشتمش
بعضی وقتا هم که اصلن برام مهم نبود
مگر این که چیزی رو نمیتونستم
ببینم میرفتم سراغش
آروم آروم بهش عادت کردم
طوری که وقتی نبود آروم و قرار نداشتم
بعضی وقتا که گمش میکردم
نبودش
خیلی واضح و اعصاب خورد کن بود
قشنگ حس میکردم
یه چیزی کمه
تا این که یه روزی چشمام خوب شد
و نیازی به عینک نداشتم
خیلی سخت بود برام
اولش کلی اعصابم داغون شد
از رو عادت دستم میذاشتم
رو صورتم ولی با نبودش مساوی میشد
انگار یه تیکه از بدنمو برده بودن
ولی آهسته آهسته
با نبودش کنار اومدم
شدم مثله روزای اول
انگار نه انگار که عینکی بوده
تو هم مثل عینک بودی ...
بودنت اصلن برام مهم نبود
بعضی وقتا هم مجبوری میومدم
سراغت
تا این که به بودنت عادت کردم
وقتی نبودی احساس میکردم
یه چیزی کمه
یه چیزی گم شده
آروم آروم بهت وابسته شدم
قلبم بهت عادت کرده بود
وقتی قلبمو تنها گذاشتی
وقتی عوض شدی
وقتی رفتی...
خیلی وحشتناک بود برام
کلافه،
سردرگم،
غمگین،
تنها،
خسته
همه این حسای مذخرفو با هم داشتم
نمیدونم چرا
نمیتونم با نبودت
مثه عینک کنار بیام
نبودنت همه جا حضور داره
دِلبَر💙