╭───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╮
☞❥❢ #part4
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
پارت از بازنده ها:
با شنیدن صدای موبایلش نگاه به سمت راست کج کرد و با دیدن گوشی در دست رفیقش بیتوجه باز هالتر را تا بالای سرش کشید.
- بابا خودشو کشت!
یکی دو ثانیه هالتر را بالای سرش نگه داشت و نیم نگاهش باز سمت رفیقش رفت:
- کیه؟
مهیاد شانه بالا داد:
- اسم نداره.
با بی میلی هالتر را سر جای خود قرار داد و کمرش را از دستگاه کند:
- بده ببینم کدوم نره خریه!
لب مهیاد به لبخندی کشیده شد و در حال دادن گوشی نگاهش را روی تن عرق کردهی رفیقش حرکت داد، نمیتوانست به خود دروغ بگوید حالش از بازگشت او واقعا خوب بود. حولهی روی میله را برداشت و به سمت او پرت کرد:
- اینو بنداز رو دوشت هوا سرده.
موبایل را دم گوشش نگه داشت و در حالیکه نیمچه چشم غرهای هم سمت مهیاد میرفت، حوله را روی دوشش انداخت و در حالی که صدایش را جدی میکرد، گفت:
- بله بفرمایید.
سکوت لحظهای و بعد صدای فوق نازک پشت خطی ابرویش را بالا پراند:
- سلام مهندس سعادت بیوفا!
خطی به پیشانی انداخت و سعی کرد این صدای نازکی را که بدون شک شنیده بود ولی اینقدر اهمیت نداشت که شمارهاش را سیو داشته باشد به یاد بیاورد:
- سلام در خدمتم.
صدا لحن ناراضی به خود گرفت:
- موسوی هستم، الینا موسوی.
گوشهی ابرویش را خاراند، موسوی؟ ارزش تمرکز و نشسته جواب دادن را نداشت. بلند شد و در حالیکه حوله را روی شانه و گردنش حرکت میداد تا نم بدنش را بگیرد، گفت:
- بله! پدر خوب هستن؟
لحن همچنان ناراضی بود:
- مهندس! میشه دقیقا به من بگین اینکه میگن از تهران رفتین یعنی چی؟
خندهی ریزش را پنهان کرد:
- به چه زبونی ترجمهاش کنم؟
لحن طلبکار شد:
- مهندس؟؟؟؟ مگه شما مهندس ناظر پروژه شرکت ما نیستین؟ گذاشتن و رفتنتون چه معنی داره؟
گلویی صاف کرد و همانقدر جدی جواب داد:
- خانم موسوی شما با شرکت قرارداد دارین نه با شخص من! پروژه شما طبق مفاد قراردادی انجام میشه نگران نباشید، اون شرکت کم مهندس به نام نداره.
صدا جیغ مانند هم شد:
- من فقط بخاطر شما اومدم سراغ اون شرکت، اگه نباشید قرارداد رو فسخ میکنم.
ابرو بالا داد:
- با توجه به حرفاتون لابد متوجه شدین که من از اون شرکت در حال جدا شدنم و اینکه قرارداد رو فسخ کنید یا نکنید خیلی برای من مهم نیست.
به طور غیر قابل توصیفی صدا آرامش دخترانه گرفت:
- اصلا شما آدرس جایی که رفتین رو بدین من میام همونجا، همین فردا هم تکلیف قرارداد سابق رو مشخص میکنم.
سعی کرد خنده روی صدایش بیتاثیر باشد:
- شما برای قرارداد میخواید بیاید تبریز؟ فکر نمیکنید یه کم مسخره باشه؟
صدای الینا باز شاکی شد:
- اِ مهندس! اذیت نکنین دیگه، من همون روزی هم که برای قرارداد اومده بودم واضح به خودتون گفتم فقط بخاطر شما اومدم سراغ اون شرکت وگرنه من اونجا رو از کجا میشناختم، بعدم شنیدم که قراره هر از چند گاهی بیاین برای نظارت یه تعداد از پروژهها. مهندس ناظر پروژه ما هم باید شما باشین والسلام! مگه چشم و ابروی اون یکیا رنگینتر از مال ماست.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯
☞❥❢ #part4
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
پارت از بازنده ها:
با شنیدن صدای موبایلش نگاه به سمت راست کج کرد و با دیدن گوشی در دست رفیقش بیتوجه باز هالتر را تا بالای سرش کشید.
- بابا خودشو کشت!
یکی دو ثانیه هالتر را بالای سرش نگه داشت و نیم نگاهش باز سمت رفیقش رفت:
- کیه؟
مهیاد شانه بالا داد:
- اسم نداره.
با بی میلی هالتر را سر جای خود قرار داد و کمرش را از دستگاه کند:
- بده ببینم کدوم نره خریه!
لب مهیاد به لبخندی کشیده شد و در حال دادن گوشی نگاهش را روی تن عرق کردهی رفیقش حرکت داد، نمیتوانست به خود دروغ بگوید حالش از بازگشت او واقعا خوب بود. حولهی روی میله را برداشت و به سمت او پرت کرد:
- اینو بنداز رو دوشت هوا سرده.
موبایل را دم گوشش نگه داشت و در حالیکه نیمچه چشم غرهای هم سمت مهیاد میرفت، حوله را روی دوشش انداخت و در حالی که صدایش را جدی میکرد، گفت:
- بله بفرمایید.
سکوت لحظهای و بعد صدای فوق نازک پشت خطی ابرویش را بالا پراند:
- سلام مهندس سعادت بیوفا!
خطی به پیشانی انداخت و سعی کرد این صدای نازکی را که بدون شک شنیده بود ولی اینقدر اهمیت نداشت که شمارهاش را سیو داشته باشد به یاد بیاورد:
- سلام در خدمتم.
صدا لحن ناراضی به خود گرفت:
- موسوی هستم، الینا موسوی.
گوشهی ابرویش را خاراند، موسوی؟ ارزش تمرکز و نشسته جواب دادن را نداشت. بلند شد و در حالیکه حوله را روی شانه و گردنش حرکت میداد تا نم بدنش را بگیرد، گفت:
- بله! پدر خوب هستن؟
لحن همچنان ناراضی بود:
- مهندس! میشه دقیقا به من بگین اینکه میگن از تهران رفتین یعنی چی؟
خندهی ریزش را پنهان کرد:
- به چه زبونی ترجمهاش کنم؟
لحن طلبکار شد:
- مهندس؟؟؟؟ مگه شما مهندس ناظر پروژه شرکت ما نیستین؟ گذاشتن و رفتنتون چه معنی داره؟
گلویی صاف کرد و همانقدر جدی جواب داد:
- خانم موسوی شما با شرکت قرارداد دارین نه با شخص من! پروژه شما طبق مفاد قراردادی انجام میشه نگران نباشید، اون شرکت کم مهندس به نام نداره.
صدا جیغ مانند هم شد:
- من فقط بخاطر شما اومدم سراغ اون شرکت، اگه نباشید قرارداد رو فسخ میکنم.
ابرو بالا داد:
- با توجه به حرفاتون لابد متوجه شدین که من از اون شرکت در حال جدا شدنم و اینکه قرارداد رو فسخ کنید یا نکنید خیلی برای من مهم نیست.
به طور غیر قابل توصیفی صدا آرامش دخترانه گرفت:
- اصلا شما آدرس جایی که رفتین رو بدین من میام همونجا، همین فردا هم تکلیف قرارداد سابق رو مشخص میکنم.
سعی کرد خنده روی صدایش بیتاثیر باشد:
- شما برای قرارداد میخواید بیاید تبریز؟ فکر نمیکنید یه کم مسخره باشه؟
صدای الینا باز شاکی شد:
- اِ مهندس! اذیت نکنین دیگه، من همون روزی هم که برای قرارداد اومده بودم واضح به خودتون گفتم فقط بخاطر شما اومدم سراغ اون شرکت وگرنه من اونجا رو از کجا میشناختم، بعدم شنیدم که قراره هر از چند گاهی بیاین برای نظارت یه تعداد از پروژهها. مهندس ناظر پروژه ما هم باید شما باشین والسلام! مگه چشم و ابروی اون یکیا رنگینتر از مال ماست.
••••••••••❥ 💝 ❥••••••••••
#بازندههانمیخندند ❢❥☞
╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═───┅┅┅───╯